ناغافل

لابد خبر داريد که خوزستانی‌ها بخصوص خرمشهری‌ها چقدر لهجه دارند. با لهجه‌ی غليظ حرف زدن خيلی در بين خوزستانی‌ها و بخصوص خرمشهری‌ها شايع است. من هم به طور ناخودآگاه تا به دو تا همشهری‌ام می‌رسم لهجه‌ام خيلی شديد برمی‌گردد. نه که فکر کنيد بدم می‌آيد، خيلی هم برعکس، من اصولأ از لهجه داشتنم خيلی هم لذت می‌برم.

اين اتفاق تغيير لهجه يک جای ديگری هم برايم تکرار شده. آن يک جای ديگر مربوط است به حرف زدن با دوستانم که اهل کردستان هستند. لابد لهجه‌ی غليظ کرد‌ها را هم شنيده‌ايد. از ته حلق حرف زدن خصوصيت مشترک هر دو لهجه‌‌ست. خيلی هم پيش آمده برایم که با همين دوستان بوده‌ام و از بس که لهجه‌ام برگشته به غليظ حرف زدن ديگران فکر کرده‌اند من هم کرد هستم.

يک وقتی از طرف دانشگاه کردستان دعوت شده بودم سنندج برای کنفرانس فيزيک ايران. قرار بود يک گزارش درباره‌ی کنفرانس تهيه کنم. کلی هم که دوست و رفيق فيزيکدان و فيزيک خوان دارم و آن چند روزی که سنندج بوديم کلی بهمان خوش گذشت. شب دوم چند تا از دانشجوهای دانشگاه کردستان آمدند به ده دوازده نفر گفتند اگر دوست داريد امشب شما را ببريم مراسم مولودی خوانی دراويش.

رفتيم يک خانه‌ای که آن بيرون خانم‌ها نشسته بودند و توی يک سالن بزرگ داخل خانه هم آقايان. يک تلويزيون مدار بسته هم گذاشته بودند توی حياط خانه که خانم‌ها مراسم داخل را ببينند. مردهای کرد هم داشتند با هم حرف می‌زدند. من و دکتر اردلان، استاد فيزيک صنعتی شريف، نشسته بوديم نزديک به يک راهرو کنار سالن.

يک کمی که گذشت هشت نفر از توی راهرو آمدند داخل سالن و شروع کردند به دف زدن. فکر می‌کنم از زمانی که مراسم شروع شد تا تمام شدنش حدود 2 ساعت طول کشيد. يک نفس دف می‌زدند و هر کدام که خسته می‌شد يکی ديگر می‌رفت شروع می‌کرد به دف زدن.

مردها هم آرام آرام شروع کردند به تکان دادن سرهای‌شان. آرام آرام دستارهای دور سرشان باز شد و خرمن مو بود که می‌ريخت روی شانه‌های‌شان. بعد دو سه تا حلقه درست شد آن وسط سالن، و سالن رفت روی هوا. کلی سيخ و خنجر از لای لپ‌های‌شان رد کردند و يک داستانی شده بود.

آن اواخر مراسم داشتم توی سالن را نگاه می‌کردم که ولوله‌ای شده بود چشمم افتاد به يک آقای نسبتأ چاق با موهای بلند و لباس کردی که کنار سالن داشت مثل باقی دراويش با مراسم همراهی می‌کرد. خيلی به نظرم قيافه‌اش آشنا آمد. منتها فکر کردم شايد شباهت ظاهری دارد با يکی که من می‌شناختم.

مراسم که تمام شد رفتيم از صاحبخانه تشکر کنيم و آمد همه‌مان را تا دم در خانه همراهی کرد. همان جلوی در خانه باز همان آقايی که قيافه‌اش آشنا بود ايستاده بود. ديدم طاقت نمی‌آورم که نپرسم. رفتم گفتم آقا ببخشيد به نظرم شما را يک جايی ديده‌ام. يک کمی جا خورد، گفت سنندجی هستی؟ گفتم نه خرمشهری‌ام. گفت خوب من هم خرمشهری‌ام. يک کمی نشانی داديم معلوم شد توی يک دبيرستان در خرمشهر درس خوانده بوديم و او دو سال بزرگ‌تر از من بود.

داشتيم وسط خيابان می‌مرديم از خنده که خرمشهر کجا سنندج کجا.

از قرار همسرش اهل سنندج بوده و جنگ که شده و زندگی‌شان در خرمشهر به باد رفته، آمده‌ بودند سنندج. همانجا هم کار و زندگی‌اش را داشته و جنگ هم که تمام شده مانده بوده سنندج.

از آن اتفاقات ناغافل بود.

نظرات

پست‌های پرطرفدار