هفت روز هفته

روز اول. راستش از اول هفته و با آن داستان سنگسار همه‌اش داشتم فکر مي‌کردم به دو تا موضوع خيلي بي ربط در ظاهر ولي از قضا خيلي هم مربوط به هم در باط. فکر مي‌کردم که آن بابايي که سنگسار شده که متأهل نبوده ولي خانم محکوم شده متأهل بوده و چون تا اطلاع ثانوی جمهوری اسلامي خيلي ضعيف کش است در همه‌ی موارد بنابراين چرا آقا را اول سنگسار کرده‌اند؟ خوب يک جواب خيلي خوبي که پيدا کردم اين است که ديده‌اند خانم‌های فعال در حقوق زنان هر اختلاف کوچکي هم که ممکن است با هم داشته باشند اما همه‌شان در اصول با هم موافقت دارند. بنابراين خانم محکوم شده از پشتيبانان محکمي برخوردار است که زندان هم که بروند باز بر سر اصول‌شان ايستاده‌اند که سنگسار محکوم است، اما آقای محکوم گرچه به طور غير مستقيم از همان پشتباني برخوردار است اما ضربه پذيرتر است بنابراين او را سپردند به باران سنگ. حالا آن قسمت ديگر داستان اين است که تا به حال هيچ حزب و گروه سياسي که 30 سال است ادعای اسلام و پيغمبر مي‌کند تا اين حد که چند نفر داوطلب زندگي‌شان را گذاشته‌اند برای دفاع از آدم‌هايي که نمي‌شناسند نتوانسته به جامعه نشان بدهد فقط در زمان رأی گرفتن نيست که مردم خيلي خوب مي‌شوند بلکه موقع نيازمندی‌شان است که بايد آن‌ها را دريافت. خوب حالا آن دو موضوع بي‌ربط همنيجا مربوط مي‌شوند به همديگر. اگر اين خانم‌های فعال در حقوق زنان يک روزی بگويند کدام يکي از اين‌هايي که مي‌خواهند بروند کرسي وکالت و وزارت و رياست جمهوری را اشغال کنند از نظر آن‌ها قابل قبولند آن وقت مي‌شود چشم بسته حرف‌شان را پذيرفت. مي‌بينيد چه اعتباری‌ست؟ خوب معلوم است که اين خانم‌ها حرف نامربوط هم بشنوند توی همين فضای وبلاگي، اگر نشنوند بايد تعجب کرد. اين اعتبار مي‌تواند هر آدم خرده‌پايي را برساند به مقام و منصب. منتهای مراتب آن آدم‌ها عقل‌شان نرسيده که اين خانم‌ها توی‌شان باسواد آنقدر زياد هست که تا طرف بگويد ف آن‌ها از فا تا في همه را رديف کنند جلويش. حقيقتش برای اولين بار خيلي به عنوان يک آدم معمولي خوشم آمده از اين حرکت اجتماعي که دهان بعضي‌ها را آب انداخته و دهان بعضي‌های‌ ديگر را فرستاده روشويي و توشويي با تعويض روغن و فيلتر. جالبش اين است که طرف تازه توی مغازه بغلي شستشوی اساسي شده باز دو متر آن طرف‌تر مي‌برندش يک روتوشي و توشويي ديگر.

روز دوم. اين هفته يک مشاجره‌ی کوچکي بين جان هوارد، نخست وزير، و اهل رسانه‌ها رخ داد که خيلي سر و صدا کرد. جان هوارد برای سفرهای رسمي‌اش از يک هواپيمای اختصاصي استفاده مي‌کند، مثل باقي رؤسای کشورها. از قرار جای هواپيما برای وسايل خبرنگاران کم بوده بنابراين برداشته‌اند يکي از مخزن‌های سوخت يدکي را جا به جا کرده‌اند که جا باز کنند. کارشناسان نيروی هوايي نظر داده‌اند که با اين جا به جايي امنيت پروازی هواپيما کم شده. بنابراين دوباره مخزن را برگردانده‌اند سر جای اولش. برای هر بار دستکاری هم پول داده‌اند. خوب رسانه‌ها خبر را منتشر کرده‌اند و بلوا شروع شد و حزب رقيب يعني کارگر هم آمد به ميدان. جان هوارد هم اعلام کرد که چند وقت پيش که هواپيمای حامل خبرنگاران استراليايي در اندونزی سقوط کرد و چند تا بهترين‌های رسانه‌ای کشور تلف شدند خود رسانه‌ای گفتند بايد يک فکری به حال ما بکنيد که با شرايط بهتری سفر کنيم. حالا من آمده‌ام جا برای‌شان در هواپيمای خودم باز کنم اين‌ها مي‌گويند چرا کردی، اين کار را نکنم باز مي‌گويند پس ما امنيت نداريم با هواپيماهای ديگر. هواپيمای بزرگتر هم انتخاب کنيم باز يک حرف ديگری مي‌زنيد لابد. خدا و خرما با هم؟ در واقع معلوم شد رسانه‌ای‌‌ها گول حزب کارگر را خورده بودند برای اين شلوغ بازی. حالا اين‌ هم درس عبرت برای وبلاگ‌ نويس‌ها. حالا هي بد و بيراه مي‌گي به مردم اقلأ نگو چند تا گل قالي شمردی خونه‌ی مردم! معلوم مي‌شه، مي‌فهمي؟

روز سوم. جايزه‌ی جناب بن لادن هم اضافه شد. چه بکش بکش محترمانه‌ای همه جا در جريان است! فقط اشکالش اين است که ما مردم دنيا همه‌مان سوار اسب نيستيم و ششلول هم نمي‌بنديم وگرنه باقي‌اش خيلي وسترن شده. داشتم فکر مي‌کردم اين جايزه بگير‌ها چه کساني‌ هستند. مثلأ جمهوری اسلامي هم جايزه تعيين کرده برای کشتن سلمان رشدی و از آن طرف امريکا هم همين را برای بن لادن دارد. خوب چه کساني قرار است اين جايزه‌ها را بگيرند. اين خيلي مهم است. چرا؟ چون آن که جايزه مي‌دهد دنبال آدم گرسنه مي‌گردد، دقيقأ گرسنه، و نه معتقد. چون آدم معتقد که ديگر پول نمي‌گيرد. خوب اين که يک تشکيلاتي بگردد ببيند چه کسي گرسنه است و دوای گرسنگي‌اش را با پول آدمکشي درمان کند با اين همه داد و فرياد دينداری که در دنيا هست خيلي فرق دارد که! پس چطور مي‌شود اين معما را حل کرد؟ جوابي که پيدا کرده‌ام اين است که همه‌ی آن‌هايي که حرف از دينداری مي‌زنند از آن طرف وجود يک عده آدم درمانده را هم واجب مي‌دانند که برای چنين روزهای بکش بکشي به کار بيايند. في‌الواقع آدم ناغافل ياد شعبون بي مخ و طيب و اکبر گيرگيری مي‌افته.

روز چهارم. اين دکتر مسلمان هندی هم که به خاطر ارتباط با بمبگذاری‌های لندن دستگير شده بود بعد از 12 روز بازداشت موقت ديروز رسمأ متهم شد و او را آورده‌اند بريزبن که دوشنبه فاضي تصميم بگيرد آيا مي‌شود با قرار آزادش کنند يا بايد بماند در بازداشت. اما حالا يک ماجراهای حاشيه‌ای هم برايش درست شده. مثلأ پليس که رفته برای بازرسي خانه‌‌اش از قرار جای سالم توی خانه باقي نگذاشته و در نتيجه حالا صاحبخانه اعلام کرده که پول بيعانه‌ی مستأجرش را نمي‌دهد چون بايد صرف تعمير و نقاشي خانه بشود. از آن طرف هم وکيلش اعلام کرده که از بس که عکس او را همه جا در نشريات زده‌اند اين بابا ديگر جايي نمي‌تواند برود الا اين که از انظار عمومي پنهان بشود در نتيجه رسانه‌ها دستي دستي يک آدم زيرزميني توليد کرده‌اند. حالا همه منتظرند ببينند دوشنبه چه تصميمي مي‌گيرند برای ايشان. خوب حالا مي‌خوای تا دوشنبه‌ی سال ديگه همينطوری نگهش دارين خوب بفرستينش اونجا.

روز پنجم. صدمین سالگرد تأسیس اولین هنرستان صنعتی ایران که آلمان‌ها آن را تأسيس کردند جشن گرفته شد، تا باشد از اين جشن‌ها باشد. ولي واقعيتش اين است که وقتي رئيس شورای شهر تهران هم ميهمان ويژه‌ی اين جشن است آنوقت تازه آدم مي‌گويد، ببخشيد چطور شد؟ از اين جالب‌ترش هم اين است که نام مهندس آلمانی‌ای که هنرستان را طرح معماری‌اش را داده هنوز آن‌جا روی يک سنگ کوچک حک شده باقي مانده. لابد مي‌دانيد که بعد از انقلاب وقتي دبيرستان البرز به آموزش و پرورش واگذار شد اولين کاری که کردند اين بود که لوحي را که اسم دکتر مجتهدی و آدم‌هايي که خرج مدرسه را مي‌دادند روی آن نوشته بود کندند و انداختند دور. دردناک‌ترين بخش خاطرات دکتر مجتهدی- که مي‌توانيد آن را در مجموعه‌ی تاريخ شفاهي ايران که زير نظر جبيب لاجوردی در هاروارد گردآوری شده بخوانيد- همين است که مي‌گويد حالا مديريت مدرسه را تغيير داديد خوب چرا اسم آن آدم‌ها را کنديد؟ يعني همين تشکيلات حکومتي که هنوز از آن آدم‌هايي که اسم‌شان روی لوح البرز بود اعاده‌ی جيثيت نکرده اما از بنيانگزاران هنرستان قدرداني مي‌کنند. خوب هم البرز و هم اين هنرستان به جامعه‌ی ايران خدمت کرده‌اند، در اين شکي نيست، ولي آدم از کار اين حضرات سر درنمي‌آورد. بابا خيلي مي‌خوای به آلمان حال بدی بده ولي حواست که هست هولوکاست مال خيلي بعد از هنرستانه که؟

روز ششم. تازگي کتاب روزنوشته‌های رونالد ريگان منتشر شده. از قراری که صاحبنظران مي‌گويند اگر مبنای شناخت ريگان را همين يادداشت‌های روزانه‌اش بگيرند او اصلأ آدم سطحي و خرافاتي بوده. اين را من يک جای ديگری هم خوانده بودم که ريگان گاهي از فرط خرافاتي بودن بدون توصيه‌ی فالگير هم کاری انجام نمي‌داده، حالا گردن همان که نوشته بود. اما خيلي جالب است که همين آدم خرافاتي بيشتر از خيلي از رؤسای جمهور بعدی و قبلي‌اش مورد توجه مردم بوده به طوری که جناب بوش هم از او به عنوان کسي که سربلندی را بار ديگر به مردمش برگردانده ياد کرد. درست با روی کار آمدن ريگان بحران گروگانگيری در ايران حل و فصل داده شد، از آن طرف هم شوروی پايه‌هايش سست شد. همين دو تا به قدر کافي اعتبار آورده بوده برای ريگان که خرافاتي بودنش را ناديده بگيرند و حالا تازه بگويند صد رحمت به همان آدم خرافاتي. معني‌اش اين است که چه بسا اينطور که دنيا پيش مي‌رود فردای روز همين ماها هم بگرديم دنبال کاپشن احمدی نژادی.

و آدينه. کاکا، اين ولک از اون ولک قديميا نيست ها! بخدا! خواسم بازم بنويسم ديدم ولک زياد نوشتم گفتم روز جمعه‌ای استراحت کنين.

نظرات

پست‌های پرطرفدار