از عروس و کیک و اون مخمل نامرد

توی دانشگاه يک رسم نصفه نيمه‌ای هست که دانشجويان دختری که ازدواج می‌کنند با لباس عروسی‌شان می‌آيند توی دانشگاه و يک خودی نشان می‌دهند. نصفه نيمه بودنش مربوط به خود عروس و داماد است که چقدر حوصله دارند با لباس‌های رسمی بيايند يک جايی که ملت با شورت و دمپايی راه می‌روند و زل می‌زنند به عروس و داماد. دست کم در شش سال گذشته چهار بار چنين صحنه‌هايی را ديده بودم. حالا روز جمعه يک عروس و دامادی آمدند توی محوطه‌ی دانشگاه و يک کمی حال ملت را بردند. بعد که داشتند می‌رفتند ديدم يک ليموزين سفيد از آن دور آمد و جلوی پای‌شان توقف کرد و هر دو نشستند توی ماشين و رفتند. يک کمی دور شده بودم برای عکاسی خوب ولی ديدم حالا چند تا عکس هم بگيرم که ببينيد. بلاخره کاچی بعض هيچی.




اين از عروسی دانشگاهی.

روز شنبه يک کيک خامه و ميوه‌ای پختم که به نظر آن‌هايی که خوردند خوشمزه بود. يک کمی هم ابتکار به خرج دادم و ژله درست کردم و ريختم روی خامه‌ی کيک. ميوه هم روی ژله. چند تا رديف خامه هم روی همه‌شان. رودرواسی کردم وگرنه به فکرم رسيد پودر شکلات هم بريزم روی همه‌شان. گفتم همين‌مان مانده که مريض‌داری کنيم ملت مريض بشوند روی دست‌مان بمانند. در همين مرحله‌ی قبل از شکلات متوقفش کردم. عکس هم گرفتم که ببينيد چه چيزی از آب درآمده بود. از من به شما نصيحت که حتمن خامه و ژله را امتحان کنيد. بخصوص که ژله‌ی مورد نظر يک کمی بفهمی نفهمی ترش باشد. خيلی ايفتيضاح خوشمزه‌ست.



اين هم کيک پزی.

توی خيابان داشتم رد می‌شدم مسيرم به يک مغازه‌ای افتاد که عکس و مشخصات صاحبش نشان می‌داد صاحب مغازه يک آقای ايرانی‌ست. عکس و مشخصات همان آقا را روی يک تابلوی کوچک نوشته بودند و کنار عکس هم فهرست دور و درازی از موارد تخصص ایشان. حدس بزنيد چه تخصصی؟ ... خوب صدای‌تان که به اينجانب نمی‌رسد بنابراين خودم می‌نويسم. ايشان مغازه‌ی عطاری داشتند و تقريبن تمام بيماری‌هايی که يک عطاری توی ايران در مورد درمان‌شان تخصص دارد ايشان هم توی آن تابلو نوشته بودند. از تابلو عکس نگرفتم که نکند کار اخلاقی نباشد بی‌اجازه تصوير صاحب مغازه هم بيايد توی وبلاگ. حالا البته دنبال شر و مرافعه نيستم ولی يک فهرست ديگری هم خيلی بزرگ‌تر گذاشته بودند جلوی در مغازه که به Naturopathy اشاره داشت. از تابلو عکس گرفتم که ببينيد. خيلی بامزه بود که توی اين کشور غربی که برای يک آنتی‌ بيوتيک گرفتن از پزشک مثل آمپی سيلين بايد با برانکار ببرندتان مطب ايشان که رضايت بدهد مريض هستيد يک مغازه‌ای درباره‌ی درمان بيماری‌های کليوی تبليغ کرده باشد. البته جهت اطلاع‌تان اين که در استراليا با همه‌ی غربی بودنش هنوز خانم‌های باردار زيادی را می‌بينيد که به جای وضع حمل در بيمارستان ترجيح می‌دهند توی خانه‌ی خودشان و با کمک قابله‌های سنتی وضع حمل کنند.




اين هم از عطاری ايرانی.

آدم گاهی فکر می‌کند بعد از اين که از آب و گل مهاجرت درآمد و همه‌ی رنج‌های اوليه را متحمل شد به اندازه‌ی کافی قدرت مهار احساسات خودش را دارد که به يک تلنگری غمگين نشود. منتها زهی خيال باطل. توی پرانتز اين که من در دوره‌ی جنگ رفتم سربازی و بعد از سه ماهی که دوره‌ی آموزشی‌مان تمام شد و همه‌ی سربازها را تقسيم کردند اين طرف و آن طرف تا فردا صبح که اتوبوس‌ها بيايند و سربازها را ببرند به محل خدمت‌شان همه بلااستثناء غمگين بودند. غمگين که چه عرض کنم، به پهنای صورت‌شان اشک می‌ريختند. هميشه دوره‌‌های سخت آدم‌ها را به همديگر نزديک می‌کند و آنقدر همه صيقل می‌خورند که آن‌هايی که در يک جا زندگی کرده‌اند بعد از مدتی تبديل می‌شوند به يک خانواده. توی اين هفت سال گذشته همين اتفاق برای گروهی از دوست و رفقای بريزبنی افتاده. يک جوری فاميل شديم. توی همين وبلاگ هم که خيلی در موردشان نوشته‌ام. حالا آقای مهندس مخمل دارد می‌رود ايران. يعنی خيلی نامردی هم دارد می‌رود ايران. نامردی‌اش مال اين است که فکر می‌کردم حالا حرفش را زده ولی کو تا برود. منتها خيلی ضربتی دارد می‌رود و همين شده که همه‌مان را وارد يک تجربه‌ی جديدی کرده که برای من يکی هم که آن دوره‌ی سربازی را با آن شرايط زمانی و مکانی‌اش داشته‌ام تازگی دارد. آدم با خودش کنار نمی‌آيد بابت اين دور شدن. انصافن از ديشب تا به حال هی مدام فکر می‌کنم خوب حالا ما از دفعه‌ی بعد که دور هم باشيم يکی‌مان کم است. فکر کردم اين را هم بنويسم که يک روی ديگر مهاجرت را هم ببينيد.

خلاصه که جای مخمل از حالا خالی شده برای همه‌مان.

نظرات

پست‌های پرطرفدار