از تحمل و تغيير تا برنج و قلم
من خيلی به اين حرف معتقدم که گاهی آدم از زور تحمل یک موضوع ناخوشايند تمام تواناییاش برای تغيير دادنش را از دست میدهد. حالا البته اينروزها چه بسا که اين حرف را تعميم بدهيد به اوضاع سياسی و انتخابات منتها به نظرم حد تحمل قبل از اين که برسد به جامعه، در خود آدمهاست که توانايیهایشان را میپوشاند. خوب تحمل با مدارا هم فرق میکند. آدم مدارا میکند به اين اميد که ميزان درگيری يا تماس با موضوع ناخوشايند در حد يک اتفاق گذراست، مثل محيط کاری که آدم برای چند ساعت مدارا میکند ولی بعد عيسی به دين خودش است موسی به دين خودش. ولی توی همان محيط کاری هم وقتی موضوع از حد يک موضوع شخصی به يک موضوع گروهی تبديل میشود تحمل کردنش يک مقداری دارد که از آن که بگذرد آنوقت توانايی آدم برای بهتر کردن شرايط خودش و گروهش را از بين میبرد. ما ايرانیها، تا جايی که ديدهام، از مدارا رد میشويم و میرسيم به تحمل و آن را هم آنقدر گسترش میدهيم که بعد از مدتی تمام توانمان از دست میرود. خودمان هم برايش اسم تراشيدهايم، "سوختن و ساختن". خوب همين شده که هر تغيير کوچکی ولو در زندگی شخصیمان مساویست با از هم پاشيدن مبانی فکریمان. انصافن تا خودمان به طور شخصی برای تحمل هر چيزی حد و مرز نگذاريم هيچ تغييری در جامعهمان رخ نمیدهد. آدم تا قدرت تغيير دادن را در خودش نداشته باشد شعار تغيير اجتماعیاش میشود شعار بی حساب و کتاب. من دو سالیست دارم تمرين میکنم که موضوع مدارای گروهی و تحمل شخصیام معلوم بشود. خوب البته لابد محيط استراليا که درگيریهای اجتماعیاش کمتر از ايران هست کمک کرده باشد برای اينجور تمرين کردنها ولی واقعن توی خود ايران هم تا بودم آدمهايی را سراغ داشتم که به محض اين که يک موضوعی باعث میشد توانايیشان در تغيير را از دست بدهند ديگر تحملش نمیکردند. آن وقتها خيلی بلد نبودم اين مرز را پيدا کنم، حالا ياد گرفتم و فکر کردم بنويسم که اگر اصولن داريد خودتان را میخوريد و عصبی میشويد که توانايیهایتان برای تغيير شخصی، نه اجتماعی، مرتب دارد تحليل میرود همهاش زير سر تحملتان است. تحمل هم حد دارد و لازم نيست برای افزايش تحمل مدام ميزان آن را زياد کنيد. آدم وقتی سردرد میگيرد و بيخود تحملش میکند تمام کارایی روزانهاش از دست میرود. برای تحمل سردرد هم به کسی مدال نمیدهند. آن مدالی که قرار است به يک آدمی بدهند که خيلی خوب هر چيزی را تحمل میکند قيمتش از دست دادن توانايیست. توانايی شخصی آدمها همان مدالیست که خودشان به سينهی خودشان زدهاند. اين را نبايد با هيچ مدال ديگری عوض کرد.
حالا يک کمی تمرين کنيد. الکی هم نااميدبازی درنياريد. هر کاری اولش سخت است بعد درست میشود.
اين از به اشتراک گذاشتن تجربه.
امروز تا رفتم توی باشگاه ديدم ديدم يک دکهای گذاشتهاند توی ورودی باشگاه. يکی از دخترهای بخش تبليغات باشگاه با اشاره گفت بيا اين طرف. اينجانب هم رفتم همان طرف. از توی يک جعبه سه تا بستهی کوچک داد دستم گفت خيلی خوشمزهس. خوب است چی باشند؟ آن هم توی باشگاه ورزشی! سه تا بسته برنج آماده برای خوردن با طعمهای مختلف. گفتم خيلی تشکر! ملت توی باشگاه زور میزنند از شکمهای ورقلمبيده از برنج خلاصی پيدا کنند خود همين حضرات باشگاه برنج میبندند به مردم. حالا با اين برنج امروز لابد همين روزها سيگار مجانی هم وارد میشود.
اين هم عکس برنجها:
حالا يک کمی تمرين کنيد. الکی هم نااميدبازی درنياريد. هر کاری اولش سخت است بعد درست میشود.
اين از به اشتراک گذاشتن تجربه.
امروز تا رفتم توی باشگاه ديدم ديدم يک دکهای گذاشتهاند توی ورودی باشگاه. يکی از دخترهای بخش تبليغات باشگاه با اشاره گفت بيا اين طرف. اينجانب هم رفتم همان طرف. از توی يک جعبه سه تا بستهی کوچک داد دستم گفت خيلی خوشمزهس. خوب است چی باشند؟ آن هم توی باشگاه ورزشی! سه تا بسته برنج آماده برای خوردن با طعمهای مختلف. گفتم خيلی تشکر! ملت توی باشگاه زور میزنند از شکمهای ورقلمبيده از برنج خلاصی پيدا کنند خود همين حضرات باشگاه برنج میبندند به مردم. حالا با اين برنج امروز لابد همين روزها سيگار مجانی هم وارد میشود.
اين هم عکس برنجها:
سال گذشته به مدت دو هفته تيغ ريش تراشی مدل جديد میدادند. میگفتند تيغهای کهنهتان را هر جوری که هست بدهيد، تيغ نوی مدل جديد بگيريد. ملت مسابقه گذاشته بودند برای تعويض تيغ. يک جعبهی بزرگ هم بود که تيغهای کهنه را گذاشته بودند در معرض ديد. يک چيزهايی میآوردند برای تعويض که آدم فکر میکرد تيغ پدربزرگ مرحومشان بوده. من در مدت پنج روز پنج تا تيغ گرفتم. هر روز يک تيغ. پنجمی را که داد دستم به همان متصدی تحويل تيغ ريش تراشی گفتم تيغ کهنهها تمام شد، تیشرت کهنه قبول نمیکنيد؟ داشت میافتاد از خنده. گفت اين هم يکی اضافه برای اين که خيلی خنديدم.
اين هم از باشگاه.
حالا فردا که میشود روز جمعه و طبق معمول اهل "جمعه برای زندگی" که مینويسند. منتها اگر دوست داريد بنويسيد تعارف نکنيد. اگر خجالتی هستيد و دوست داريد دعوتتان کنم ايميل بزنيد که دعوتتان کنم. دربارهی زندگی بنویسيد، هر چيزی که توی فکرتان هست يا دوست داريد دربارهاش با ديگران حرف بزنيد. يکی دو بار که بنويسيد قلمتان راه میافتد. شايد يک روزی هم داستان نوشتيد. آدم همينجوری نويسنده میشود. چند سال پيش يکی از شنوندههای برنامه "قصه ظهر جمعه" برداشته بود برای محمد ميرکيانی که آن موقع سردبير برنامه بود هشت صفحه ريز ريز نامه نوشته بود که من خيلی دوست دارم نويسنده بشوم ولی به اين دلايل نمیتوانم. ميرکيانی نامه را به من نشان داد. گفت برايش نوشتم بابا تو هشت صفحه با جزئيات نامه نوشتی که آی من چقدر بدبختم که نمیشود نويسنده بشوم، خوب آدم حسابی تو اصلن نويسنده هستی، همينهايی که نوشتی يعنی نويسندگی. حالا گفتم بلکه شما هم نويسنده باشيد و بيخود خجالت میکشيد که قلمم خوب نيست. حالا اگر اهل نوشتن برای جمعهها هستيد بیزحمت نگذاريد دقيقهی نود که به خاطر تمام شدن روز از خيرش بگذريد. همين حالا بنويسيد و با ايميل بفرستيد که بگذارم توی صفحهی روز جمعه.
اين هم از اين.
اين هم از باشگاه.
حالا فردا که میشود روز جمعه و طبق معمول اهل "جمعه برای زندگی" که مینويسند. منتها اگر دوست داريد بنويسيد تعارف نکنيد. اگر خجالتی هستيد و دوست داريد دعوتتان کنم ايميل بزنيد که دعوتتان کنم. دربارهی زندگی بنویسيد، هر چيزی که توی فکرتان هست يا دوست داريد دربارهاش با ديگران حرف بزنيد. يکی دو بار که بنويسيد قلمتان راه میافتد. شايد يک روزی هم داستان نوشتيد. آدم همينجوری نويسنده میشود. چند سال پيش يکی از شنوندههای برنامه "قصه ظهر جمعه" برداشته بود برای محمد ميرکيانی که آن موقع سردبير برنامه بود هشت صفحه ريز ريز نامه نوشته بود که من خيلی دوست دارم نويسنده بشوم ولی به اين دلايل نمیتوانم. ميرکيانی نامه را به من نشان داد. گفت برايش نوشتم بابا تو هشت صفحه با جزئيات نامه نوشتی که آی من چقدر بدبختم که نمیشود نويسنده بشوم، خوب آدم حسابی تو اصلن نويسنده هستی، همينهايی که نوشتی يعنی نويسندگی. حالا گفتم بلکه شما هم نويسنده باشيد و بيخود خجالت میکشيد که قلمم خوب نيست. حالا اگر اهل نوشتن برای جمعهها هستيد بیزحمت نگذاريد دقيقهی نود که به خاطر تمام شدن روز از خيرش بگذريد. همين حالا بنويسيد و با ايميل بفرستيد که بگذارم توی صفحهی روز جمعه.
اين هم از اين.
نظرات