هفت روز هفته


روز اول. بازی آخر شروع شده. فی‌الواقع کودتاچی‌ها که خودشان را مظهر جمهوری اسلامی و ولايت فقيه هر دوی آن‌ها می‌دانند بايد آخرين بازی‌شان را انجام بدهد. اين بازی آخر يعنی همه‌ی مخالفان حکومتی را بايد زمين بزنند. چاره‌ی ديگری هم ندارند. خوب اين از قضا اتفاق جالبی‌ست چون اگر تا به حال با دو سه نفر بايد سر و کله می‌زدند منبعد که همين دو سه تا را به زمين بکوبند رو در روی مردم قرار می‌گيرند. اين همان کاری‌ست که هيچ حکومت عاقلی انجام نمی‌دهد و درست همينجا مرز درايت و حماقت رسم می‌شود. منبعد کودتاچی‌ها از سايه خودشان هم می‌ترسند چون در درون گروه کودتاچی‌ها هيچکس به ديگران اعتماد نمی‌کند و در نتيجه به محض احساس خيانت، آن کسی را که مظنون به خيانت است مجازات می‌کنند. منتهای مراتب همين فضای خيانت و مجازات برای ما مردم عادی می‌تواند سرشار از فرصت باشد. اگر قطب مخالف کودتاچی‌ها بنا را بر پذيرش آدم‌های طرف کودتا به شرطی که دست‌شان به خون کسی آلوده نباشد بگذارد آنوقت ريزش نيروهای کودتا به سرعت اتفاق می‌افتد. کودتاچی‌ها که نمی‌توانند صبح به صبح از يک کشور ديگری بيايند و عصر برگردند کشور خودشان. اين‌ها در همين شهر و خيابان‌هايی زندگی می‌کنند که مردم عادی روزگارشان را می‌گذرانند. به همين دليل هم اگر ترس از مجازات شدن نداشته باشند ترجيح‌شان اين خواهد بود که از جماعت خيانت و مجازات به گروه ببخش و فراموش نکن ملحق بشوند. توی اين سی سال با همه‌ی جناياتی که اهل جمهوری اسلامی کرده‌اند اما آدم‌های خوب و قابل قبول هم در همين دم و دستگاه بوده و نمی‌شود آنقدر فضا را تنگ کرد که همين‌ها هم به تصور آن که اگر حکومت سرنگون بشود آن‌ها هم مجازات می‌شوند همه‌شان را به سهولت به گروه کودتاچی‌ها تقديم‌شان کرد. بازی آخر کودتاچی‌ها تمام جاده را برای‌شان يکطرفه می‌کند ولی ما مردم عادی بايد بتوانيم تا می‌شود در اين مسير گروه‌شان را کوچک‌تر کنيم. کودتاچی‌ها همه جا هم هستند و اين کمک می‌کند که اثر اين ببخش و فراموش نکن را در تمام لايه‌های حکومت کودتا سرايت داد.

روز دوم. سرنا ويليامز حذف شد. عصانيت بيش از حد ايشان از نتيجه‌ی مسابقه به داور خط منتقل شد و طبيعی‌ست که در محيط ورزشی نمی‌شود اين رفتارها را تحمل کرد. بيرون از محيط ورزشی هم که لاجرم نبايد تحمل کرد. انصافن داور خط که از جنبه‌ی معروفيت ممکن است به خاطر خط نگهدار بودن همين مسابقه بين دوستان خودش معروف بشود در مقابل معروفيت يک ورزشکار رده اول بين‌المللی قابل مقايسه نيست. اين که همان ورزشکار به اعتبار موقعيتش در مقابل هر عملی که انجام بدهد مصونيت داشته باشد يعنی زير پا گذاشتن اصول اوليه‌ی اجتماعی که ارزش افراد را به سهيم بودن‌شان در فعاليت‌های عمومی می‌سنجند نه به جايگاهی که آن فعاليت دارد. اين همان گرفتاری‌ای‌ست که ما جهان سومی‌ها داريم که جايگاه آدم‌ها به آن‌ها ارزش‌ می‌دهد نه منش انسانی‌شان. حقيقتش نظر شخصی خودم را می‌نويسم، آدمی که زبانش را نگه ندارد بايد هزينه‌اش را هم بدهد.

روز سوم. به نظرم يکی از کابوس‌های کودتاچی‌ها اين بود که اگر دشمن خارجی نباشد چطور بايد حکومت کنيم؟ ناگفته پيداست که کودتاچی‌های امروز خلق الساعه پيدای‌شان نشده و آرام آرام آمده‌اند تا رسيده‌اند به اين چيزی که الان نمايان شده. بنابراين تا وقتی که مثلن يک آدمی مثل جورج بوش در مسند قدرت بود اين‌ها فرصت داشتند تا لايه‌های قدرت‌شان را محکم کنند که هيچ درزی برای ورود ناخالصی و طبيعتن معترض به قدرت وجود داشته باشد. اما روی کار آمدن اوباما باعث شد تصوير دشمن خارجی از حيض انتفاع بيفتد و کنترل جامعه‌ی ايرانی فقط به زور کودتا ميسر بشود. اين پاسخ همان سؤالی‌ست که آدم از خودش می‌پرسد که چرا خامنه‌ای حاضر نشد همان رويه‌ی دوران خاتمی را دنبال کند که مادامی که خودش در نقش ولايت فقيه می‌تواند تمام قدرت را قبضه کند يک اصلاح طلب را نمی‌گذارد رو در روی مردم که دست آخر همه از او رويگردان بشوند؟ دليلش می‌تواند همين باشد که دشمن خارجی به آن بزرگی که کودتاچی‌ها می‌خواستند وجود نداشت. حالا دشمن بزرگ خارجی را منتقل کرده‌اند به يک حوزه‌ای که ته ندارد. وقتی می‌گويند علوم انسانی يعنی همان دشمنی که حالا حالاها می‌شود در مورد دشمنی آن مانور داد. از هابرماس گرفته تا افلاطون. آنقدر در گوشه کنارهای علوم انسانی جا برای مخفی شدن هست که اگر در صدر يک دم و دستگاه نامربوطی مثل جمهوری اسلامی يک گروهی مثل همين کودتاچی‌ها قرار بگيرند تا آخر دنيا می‌توانند داستان به هم ببافند. منتهای مراتب اين اتفاق رخ نداد، يعنی حضرات نتوانستند مخفی بشوند. دليل اين ناتوانی اين بود که حضرات هر چقدر در توليد چماق به دست موفق بودند در زمينه‌ی توليد فکر به جايی نرسيدند. فی‌الواقع هر چقدر که بابت توليد فکر هزينه کردند دست آخر آن کسی که به مبادی توليد فکری رسيد از خود اين‌ها فاصله گرفت.

روز چهارم. روسيه از مرکزيت يک ابرقدرت سابق به مرکزيت يک مافيای فعلی تبديل شده. طبيعی‌ست که با زوال نشانه‌های ابرقدرتی شوروی اولين قربانی اين زوال روسيه باشد. به نظرم جدا از فروپاشی يک ايدئولوژی، آن چيزی که حالا روسيه را به يک شرکت دولتی تبديل کرده کاهش حجم مراودات تجاری‌اش بعد از فروپاشی اتحاد جماهير شوروی‌ست. خوب البته توضيح واضحات است که بلوک شرق از شوروی سابق تغذيه می‌شد و حتی نيشکر کوبا هم بر اساس تقسيم کار و مسئوليتی که برادر بزرگ در بلوک شرق تعيين می‌کرد به کشورهای همان بلوک فروخته می‌شد. همه‌ی يال و کوپال برادر بزرگ هم همان ايدئولوژی‌ای بود که نيمی از کبکبه و دبدبه‌اش را مرهون بزرگنمايی غربی‌ها بود. هر آدمی که حتی بعد از فروپاشی به جمهوری‌های آسيانه ميانه سفر ‌کند آنقدری که اوضاع فعلی زندگی مردم را می‌بيند می‌تواند اوضاع دوران پيش از فروپاشی را هم حدس بزند. بادی که غربی‌ها به پوست آن ايدئولوژی می‌کردند مربوط به اين بود که وقتی زمين می‌خورد در نگاه عامه به زمين خوردن يک دشمن بزرگ‌ جلوه کند. منتهای مراتب روس‌ها، يا دست کم رهبران روسيه، حالا خودشان هم باورشان شده که قديم‌ها آنقدر خبری نبوده که بشود اسم‌شان را ابرقدرت گذاشت و خوب است قاچ زندگی را بيشتر بچسبند. همین چسبيدن قاچ زين باعث شده که روس‌ها به زد و بند تمايل بيشتری پيدا کنند و صابون بدنامی بعد از زد و بند را هم به تن‌شان بمالند. خوب واقعن هم ايدئولوژی‌ای در کار نیست که به خاطرش زد و بند نکنند. ولی يک نکته‌ی جالبی در همين موضوع هست. غربی‌ها که با زد و بند به دوستان‌شان سلاح می‌فروشند اسمش را گذاشته‌اند حمايت از آزادی و دموکراسی در مقابل حکومت‌های غير دموکراتيک. خوب روس‌ها که سلاح می‌فروشند چه اسمی روی آن می‌گذارند؟ اسمش مقابله به تک قطبی شدن جهان است. غربی‌ها که دم و دستگاه نيروگاه‌های اتمی را می‌فروشند می‌گويند برای توليد انرژی پاکيزه‌ست. روس‌ها که می‌فروشند اول بايد ثابت کنند اگر اوضاع مثل چرنوبيل شد آنوقت چه کار بايد کرد، پاکيزگی‌اش بماند برای بعد!؟ به نظرم فروپاشی ايدئولوژيک شوروی باعث شد روس‌ها نه بتوانند ايدئولوژی جديدی خلق کنند و نه دليلی برای آن داشته باشند. در نتيجه افتاده‌اند به زد و بند و مافياگری. اوضاع‌شان شده مثل فروشندگان مواد مخدر که نه می‌شود ثابت کرد کاری که می‌کنند برای آن که مشتری‌شان است مفيد است و نه خودشان باور دارند که فروش مواد مخدر کار عقيدتی‌ست و برای‌شان اعتبار درست می‌کند. آدم گاهی فکر می‌کند آن همه هنر و ادبياتی که به زبان روسی خلق شده مربوط به يک دنيای باستانی بود. بامزه‌ست که بعد از سی سال آدم همين احساس را درباره‌ی جمهوری اسلامی هم دارد.

روز پنجم. از اين نامگذاری حميدرضا جلایی‌پور خوشم آمد که گفته"ما دو تا ابوغریب داریم که یکی ابوغریب سیاه که همان کهریزک است و یکی هم ابوغریب سفید که زندان اوین است". جمهوری اسلامی با اين بدنامی از واتيکان دوره‌ی گاليله هم عقب‌تر رفته.

روز ششم. بعد از واتسون و کريک که رشته‌ی DNA را کشف کردند می‌شود گفت نورمن بورلاگ سومين کسی بود که دانش زيست شناسی مدرن را متحول کرد. بورلاگ که ديروز درگذشت با دستکاری ژنتيکی توانست گندم پايه کوتاه پربازده را توليد کند. علت پربازده بودن اين واريته در مقاوم بودن آن نسبت به بيماری‌های گياهی بود. اين همان چيزی‌ست که اسمش را انقلاب سبز گذاشته بودند. منتها داستان زندگی بورلاگ در عالم زيست شناسی به يک علت ديگری معروف است و حالا در دنیای فوران تحقيقات هنوز هم همان روش بورلاگ توصيه می‌شود. ايشان به عنوان ميکروبشناس در شرکت دوپونت کار می‌کردند. يک وقتی می‌رود به رئيسش می‌گويد حقوقم کم است و من و همسرم بچه‌‌ی 14 ماهه داريم و به پول بيشتری نياز داريم. رئيسش می‌گويد از اين بيشتر نمی‌دهيم. فردا صبح بورلاگ استعفا می‌دهد و برای يک شغلی که مربوط به ژنتيک گياهی در مکزيک بوده اقدام می‌کند. شغل را می‌گيرد و می‌رود مکزيک. 17 سال بعد نتايج تحقيقات بورلاگ منجر به دو برابر شدن توليد گندم در کشورهای فقير جهان می‌شود و اول از همه مکزيک بزرگ‌ترين صادر کننده‌ی گندم جهان می‌شود. خوب معنی‌اش اين است که وقتی يک جايی قدرتان را نمی‌دانند به جای زور زدن بيخود دنبال يک موقعيت ديگری باشيد.

و روز هفتم. اميد داشتن هميشه خوب است. خسته نشويد، عصبی هم همينطور. اگر نسل‌های قبلی اين سختی‌ها را کشیده بودند حالا ما راحت‌تر بوديم. حالا به خاطر نسل بعدی هم که شده بايد تکليف دين و سياست را روشن کنيم. اميد داشتن برای همين است. ما لايق حکومتی به مراتب بهتر از اين هستيم.

نظرات

پست‌های پرطرفدار