از بهار و تربچه و پلنگ آقا
آی از دست اين هوای بهاری ... اينروزها کلی آدم خواب آلود میبينيد که روی صندلی خوابند، روی چمنها و زير درختها خوابند، دستشان رو صفحه کليد يا موشواره مانده و سرشان را گذاشتهاند کنار صفحه کليد و خوابند. من از خوابيدن فراریام منتها از زور خميازه کشيدن فکم درد گرفته. يک ذره که وابدهم لابد يک جايی خوابم میبرد. ساعت موبايلم را گذاشتهام زود به زود زنگ بزند که مبادا چرت بزنم. ولی اصولن چهار دست و پا میروم توی رختخواب و ... رفتم که رفتم ... آی از دست اين هوای بهاری ...
اين از خواب.
ديروز داشتم با يک دختر استراليايی حرف میزدم حرفمان کشيده شد به شيرينی پختن. يک دستور پخت خيلی عجيب و غريبی میداد برای پخت Crepe و بخصوص خامهی روی آن. گفت توی خامه Rum میريزم. جهت اطلاعتان اين که Rum يک نوشيدنی الکلیست که از تخمير و تقطير ملاس نيشکر درست میشود. اگر ملاس هم نديدهايد يک سر برويد کشت و صنعت هفت تپه همانجا زياد میبينيد که میريزند روی جادههای خاکی. خلاصه گفتم خامه با رام که خیلی مزهی عجيبی پيدا میکند. گفت خيلی هم خوشمزهست و يک بار درست کن ببين چی از آب درمیآید. گفتم اين دستوری که گفتی به شيرینیهای استراليايی نمیخورد. گفت من اصلن مجارستانی هستم و دستور خامه با رام از مجارستان آمده. خلاصه که از دستور شيرينی زديم به مجارستان و زندگی در بوداپست. چند دقیقهای هم دربارهی زبان مجارها که اسمش ماگيار است حرف زديم. از قرار يک ريشهی مشترک با زبان فنلاندی دارد ولی حالا اصلن دو تا زبان جدا هستند و هيچ جای عالم بجز مجارستان که حدود 10 ميليون نفر جمعيت دارد به زبان ماگيار حرف نمیزنند منتهای مراتب در حال همين حرفهای انزوای فرهنگی بوديم که خاطرنشان فرمودند اسم بلا بارتوک و فرانتس ليتسز را شنيدی؟ گفتم خيلی زياد. گفت هر دویشان مجارستانی هستند. حقيقتش فکر میکردم اينها منزوی باشند برعکس از آب درآمد. حالا که خيالتان از بابت انزوا راحت شد اگر خامه را Rum درست کردم جواب داد خبرتان میکنم.
اين هم از انزوای فرهنگی.
سال گذشته توی يکی از کلاسهای آزمایشگاهی يک داشنجوی ايرانی داشتم. گاهی وسط کار اگر پيش میآمد با هم فارسی چاق سلامتی میکرديم. يکی از همان روزهای کلاس داشتيم فارسی حرف میزديم ديدم يک پسری آمد به فارسی گفت سلام. گفتم جالب شد سه تا شديم. گفت نه بيشتريم، یکی دو تا اشاره کرد هفت تای ديگر هم بهمان اضافه شد. همه افغان بودند که بعد از سالها زندگی در ايران با لهجهی ايرانی فارسی حرف میزدند. حالا امروز توی يک کلاس ديگری يک دختری آمد گفت شما ايرانی هستی؟ گفتم بله. گفت من اهل افغانستانم. گفتم چطور حدس زدی ايرانیام؟ گفت اون دو تايی که اونجا میبينی گفتند اين که نوار سبز به دستش بسته بايد ايرانی باشد. معلوم شد نوار سبز خيلی علامت مشخصهمان شده.
اين هم از نوار سبز.
سال گذشته يک تب خيلی فجيعی مردم را گرفته بود که همه بدو بدو میرفتند کفش Converse از محصولات All Star میخريدند. من خيلی سال پيش توی خرمشهر تب کرده بودم که بعد واکسينه شدم. منتها اين تب راجعهی Converse در تمام سال گذشته دست از سر مردم برنمیداشت. نه تنها در و مغازهها انواع از تنور درآمدهاش را میفروختند بلکه از طريق اينترنت هم میشد مدلهای من درآوردیاش را سفارش داد. فکر کردم سال گذشته همه تب داشتند و تمام شد رفت. از قرار برعکس شده و الان ديگر اپيدمیاش آمده که همه بايد مبتلا بشوند. ديروز يک جايی نشسته بودم فکر کردم آمار بگيرم ببينم چند نفر کفششان از همان مدل است. از 48 نفری که رد شدند 37 تایشان Converse نو پوشيده بودند.
بازاریست برای خودش. اين هم از اين.
ترشی خيار چمبر نديده بودم که ديدم. ترشی بادنجان هم به همين ترتيب. حالا لابد من اهلش نبودم که ببينم. ولی انصافن جايی ترشی تربچه ديديد؟ ... توی يک ساندويچ فروشی لبنانی که شيرينی هم میفروشد چند تا شيشه بزرگ ترشی گذاشته بودند که تویشان ترشی خيار چمبر و بادنجان و تربچه بود. اگر شيشه کوچک داشت میخريدم ولی شيشه ترشی به آن بزرگی اصولن يک سال زمان و يک معدهی فولادی لازم دارد. اينجانب قبلن از خجالت معدهی خودم درآمدهام و همين حالا هم که فلفل میخورم فکر میکنم معده که هيچ، الان است که از کف پايم دربيايد بيرون. برای اين که نگوييد ترشی تربچه کجا بود از همهشان عکس گرفتم که ببينيد.
اين هم از خوردنیها.
فکر کردم منبعد يک کمی هم دربارهی محيط زيست بنويسم. اواخر امسال يک کنفرانس بسيار مهم دربارهی تغيير اقليم در دانمارک برگزار میشود و شايد بروم آنجا بنابراين خوب است اين اتفاق مهم جهانی را برایتان توضيح بدهم. شما هم اگر دوست داشتيد بنويسيد حتمن تجربههایتان را دربارهی اوضاع محيط زيست محل زندگیتان بنويسيد و بفرستيد تا بگذارم توی مجموعهی "جمعه برای زندگی". داستان تغيير اقليم باعث شده اين دو دههی گذشته همه به اين فکر بيفتند که فعلن که يک کره زمين بيشتر نداريم بايد يک جوری همين را حفظ کنيم که بشود روی آن زندگی کرد. جدا از دعواهای سياسی، هر اتفاقی که به سر کره زمين بيفتد همهمان بايد گرفتاریهايش را تحمل کنيم و اين يکی را نمیشود مثل کارهای ديگر با چارديواری اختياری حل و فصل کرد. حالا کمکم محيط زيست را هم راه میاندازيم.
اين هم از طبيعت.
يک خبری هم از پلنگ آقا. ايشان از روز جمعه گذشته رفته است نيوزيلند. قرار است تا آخر اين هفته هم همانجا بماند. روی ميز کارش را که نگاه میکنيد يک ليوان چای نصفه و دو تا صفحه کاغذ میبينيد. روی صفحه کاغذ هم يک پاکن باقی مانده که چند تا کلمه از يک خط را پاک کرده و بعد به حال خودش رها شده. اين تصوير نشان میدهد ايشان از همين دانشگاه صاف رفته فرودگاه و چه بسا پابرهنه هم رفته باشد چون سه جفت کفشی که معمولن يکیشان را میپوشد همين زير ميز کارش رها شده. حتمن هفتهی آينده خيلی داستان داريم با ايشان. همين که معلوم بشود چطوری خودش را رسانده به فرودگاه موضوع قابل توجهیست.
حالا اين را هم باخبرتان میکنم.
اين از خواب.
ديروز داشتم با يک دختر استراليايی حرف میزدم حرفمان کشيده شد به شيرينی پختن. يک دستور پخت خيلی عجيب و غريبی میداد برای پخت Crepe و بخصوص خامهی روی آن. گفت توی خامه Rum میريزم. جهت اطلاعتان اين که Rum يک نوشيدنی الکلیست که از تخمير و تقطير ملاس نيشکر درست میشود. اگر ملاس هم نديدهايد يک سر برويد کشت و صنعت هفت تپه همانجا زياد میبينيد که میريزند روی جادههای خاکی. خلاصه گفتم خامه با رام که خیلی مزهی عجيبی پيدا میکند. گفت خيلی هم خوشمزهست و يک بار درست کن ببين چی از آب درمیآید. گفتم اين دستوری که گفتی به شيرینیهای استراليايی نمیخورد. گفت من اصلن مجارستانی هستم و دستور خامه با رام از مجارستان آمده. خلاصه که از دستور شيرينی زديم به مجارستان و زندگی در بوداپست. چند دقیقهای هم دربارهی زبان مجارها که اسمش ماگيار است حرف زديم. از قرار يک ريشهی مشترک با زبان فنلاندی دارد ولی حالا اصلن دو تا زبان جدا هستند و هيچ جای عالم بجز مجارستان که حدود 10 ميليون نفر جمعيت دارد به زبان ماگيار حرف نمیزنند منتهای مراتب در حال همين حرفهای انزوای فرهنگی بوديم که خاطرنشان فرمودند اسم بلا بارتوک و فرانتس ليتسز را شنيدی؟ گفتم خيلی زياد. گفت هر دویشان مجارستانی هستند. حقيقتش فکر میکردم اينها منزوی باشند برعکس از آب درآمد. حالا که خيالتان از بابت انزوا راحت شد اگر خامه را Rum درست کردم جواب داد خبرتان میکنم.
اين هم از انزوای فرهنگی.
سال گذشته توی يکی از کلاسهای آزمایشگاهی يک داشنجوی ايرانی داشتم. گاهی وسط کار اگر پيش میآمد با هم فارسی چاق سلامتی میکرديم. يکی از همان روزهای کلاس داشتيم فارسی حرف میزديم ديدم يک پسری آمد به فارسی گفت سلام. گفتم جالب شد سه تا شديم. گفت نه بيشتريم، یکی دو تا اشاره کرد هفت تای ديگر هم بهمان اضافه شد. همه افغان بودند که بعد از سالها زندگی در ايران با لهجهی ايرانی فارسی حرف میزدند. حالا امروز توی يک کلاس ديگری يک دختری آمد گفت شما ايرانی هستی؟ گفتم بله. گفت من اهل افغانستانم. گفتم چطور حدس زدی ايرانیام؟ گفت اون دو تايی که اونجا میبينی گفتند اين که نوار سبز به دستش بسته بايد ايرانی باشد. معلوم شد نوار سبز خيلی علامت مشخصهمان شده.
اين هم از نوار سبز.
سال گذشته يک تب خيلی فجيعی مردم را گرفته بود که همه بدو بدو میرفتند کفش Converse از محصولات All Star میخريدند. من خيلی سال پيش توی خرمشهر تب کرده بودم که بعد واکسينه شدم. منتها اين تب راجعهی Converse در تمام سال گذشته دست از سر مردم برنمیداشت. نه تنها در و مغازهها انواع از تنور درآمدهاش را میفروختند بلکه از طريق اينترنت هم میشد مدلهای من درآوردیاش را سفارش داد. فکر کردم سال گذشته همه تب داشتند و تمام شد رفت. از قرار برعکس شده و الان ديگر اپيدمیاش آمده که همه بايد مبتلا بشوند. ديروز يک جايی نشسته بودم فکر کردم آمار بگيرم ببينم چند نفر کفششان از همان مدل است. از 48 نفری که رد شدند 37 تایشان Converse نو پوشيده بودند.
بازاریست برای خودش. اين هم از اين.
ترشی خيار چمبر نديده بودم که ديدم. ترشی بادنجان هم به همين ترتيب. حالا لابد من اهلش نبودم که ببينم. ولی انصافن جايی ترشی تربچه ديديد؟ ... توی يک ساندويچ فروشی لبنانی که شيرينی هم میفروشد چند تا شيشه بزرگ ترشی گذاشته بودند که تویشان ترشی خيار چمبر و بادنجان و تربچه بود. اگر شيشه کوچک داشت میخريدم ولی شيشه ترشی به آن بزرگی اصولن يک سال زمان و يک معدهی فولادی لازم دارد. اينجانب قبلن از خجالت معدهی خودم درآمدهام و همين حالا هم که فلفل میخورم فکر میکنم معده که هيچ، الان است که از کف پايم دربيايد بيرون. برای اين که نگوييد ترشی تربچه کجا بود از همهشان عکس گرفتم که ببينيد.
اين هم از خوردنیها.
فکر کردم منبعد يک کمی هم دربارهی محيط زيست بنويسم. اواخر امسال يک کنفرانس بسيار مهم دربارهی تغيير اقليم در دانمارک برگزار میشود و شايد بروم آنجا بنابراين خوب است اين اتفاق مهم جهانی را برایتان توضيح بدهم. شما هم اگر دوست داشتيد بنويسيد حتمن تجربههایتان را دربارهی اوضاع محيط زيست محل زندگیتان بنويسيد و بفرستيد تا بگذارم توی مجموعهی "جمعه برای زندگی". داستان تغيير اقليم باعث شده اين دو دههی گذشته همه به اين فکر بيفتند که فعلن که يک کره زمين بيشتر نداريم بايد يک جوری همين را حفظ کنيم که بشود روی آن زندگی کرد. جدا از دعواهای سياسی، هر اتفاقی که به سر کره زمين بيفتد همهمان بايد گرفتاریهايش را تحمل کنيم و اين يکی را نمیشود مثل کارهای ديگر با چارديواری اختياری حل و فصل کرد. حالا کمکم محيط زيست را هم راه میاندازيم.
اين هم از طبيعت.
يک خبری هم از پلنگ آقا. ايشان از روز جمعه گذشته رفته است نيوزيلند. قرار است تا آخر اين هفته هم همانجا بماند. روی ميز کارش را که نگاه میکنيد يک ليوان چای نصفه و دو تا صفحه کاغذ میبينيد. روی صفحه کاغذ هم يک پاکن باقی مانده که چند تا کلمه از يک خط را پاک کرده و بعد به حال خودش رها شده. اين تصوير نشان میدهد ايشان از همين دانشگاه صاف رفته فرودگاه و چه بسا پابرهنه هم رفته باشد چون سه جفت کفشی که معمولن يکیشان را میپوشد همين زير ميز کارش رها شده. حتمن هفتهی آينده خيلی داستان داريم با ايشان. همين که معلوم بشود چطوری خودش را رسانده به فرودگاه موضوع قابل توجهیست.
حالا اين را هم باخبرتان میکنم.
نظرات