هفت روز هفته

روز اول. در تاريخ سياسی معاصر ايران دو نفر خيلی بدنام‌ هستند. يکی شيخ فضل الله و دومی حسين مکی. دليل بدنامی‌شان هم همراهی با مردم و بعد تغيير جهت‌شان و ضديت با مردم بود، آنقدری که شيخ فضل الله سر خودش را به باد داد و آن طوری که کسروی در تاريخ مشروطه نوشته پسرش هم در مراسم اعدام پدر با خوشحالی شرکت داشته و حسين مکی هم از سرباز فداکار وطن تبديل شد به سرباز خطاکار وطن. نکته‌ی جالب اين است که هر دوی اين‌ها در جمهوری اسلامی قدر ديدند و بر صدر نشستند. در همين اولين نظر آدم فکر می‌کند جمهوری اسلامی خوب می‌گردد و بدنام‌های تاريخ را انتخاب می‌کند. منتها يک کمی که دقيق‌تر می‌شويد و منابع را می‌خوانيد دست‌تان می‌آيد که گرفتاری شيخ فضل الله و حسين مکی در راديکال بودن‌شان است. به يک چيزی باور داشتند که نه همان وقت پيشرو بوده که از زور جديد بودن مردم آن را نفهمند و نه سال‌های بعد به عنوان يک تفکر کشف نشده می‌شد آن را معرفی کرد. فی‌الواقع يک حرکت شخصی برای منافع شخصی بوده. منتها همين راديکاليزم شخصی در جمهوری اسلامی به خدمت گرفته شد تا از يک طرف مشروطه طلبان و از طرف دوم مليون را بدنام کنند. خوب همين حالا هم معلوم شد که تئوری حکومتی حضرات کودتاچی چيزی نيست جز بازتوليد سلطنت و نابودی جمهوريت. خوب البته حضرات برای برداشتن موانع مجبورند بلاخره يک چيزهای مکتوبی پيدا کنند که بشود به اسم ته و توی تئوريک نشان‌شان داد. همه‌ی زور کيفرخواست دادستانی همين بوده که يک نوشته پيدا کنند که بشود از آن استفاده کرد منتهای مراتب آن چه دست‌شان آمده اصولأ جنس دست دوم بود. دست اولش قبلأ در وبلاگستان به طور ذره ذره و با دعوا و فحش فحش کاری منتشر شد و جوابش را گرفت. و همان وقت انتشار هم چيزی جز ترجمه‌ی مطالب روی وبسايت‌های مؤسسات خارجی نبود. بنابراين خبری از تئوری که نيست هيچ، متهمان هم قبلأ به آن جواب داده‌اند. باورتان نمی‌شود برويد وبلاگ ابطحی را بخوانيد. يعنی اين که متهمان دارند نقش بازی می‌کنند. شيخ فضل الله و حسين مکی قسمت تراژدی داستان راديکاليزم شخصی را بازی کرده‌اند، برای همين ما در روزگار وبلاگستان می‌توانيم به نمايش کمدی راديکال‌ها بخنديم.

روز دوم. بيش از يک سال است که اوضاع اجتماعی استراليا برای هندی‌ها هر روز دارد خراب‌تر می‌شود. اصل داستان از آنجايی شروع شد که دولت استراليا قوانين مهاجرتی را تغيير داد و اين تغيير شامل تقريبأ تمام متقاضيان هندی شد. در قوانين مهاجرتی استراليا حدنصاب امتياز مبنای اقدام برای مهاجرت است. امتياز هم شامل چند جزء است که بعضی‌های‌شان عبارتند از ميزان تحصيلات، سن و رشته‌ی تحصيلی. چند جزء کوچک‌تر هم وجود دارد مثل فاميل و زبان. خيلی بديهی‌ست که برای زندگی در يک کشور انگليسی زبان دانستن زبان انگليسی معتبرتر از زبان مثلأ فارسی باشد و يک استاد زبان فارسی ممکن است به همين دليل به خوبی يک دانشجوی سال اولی هندی از عهده‌ی ارتباطات کلامی روزمره‌اش برنيايد. ‌به همين مناسبت هم آدم فکر می‌کند هندی‌ها بايد به طور کامل امتياز زبان را کسب کنند. منتها اوضاع برعکس شده. يعنی اگر زبان شما فارسی يا يک چيز ديگری باشد و به همان زبان هم تحصيل کرده باشيد بهتان نمره زبان می‌دهند ولی اگر به زبان انگليسی تحصيل کرده باشيد اصلأ امتيازی نمی‌گيريد. همين يک جزء کوچک باعث شده تا اصلأ متقاضيان هندی نتوانند تقاضای مهاجرت کنند چون اصولأ در کشورشان به زبان انگليسی تحصيل می‌کنند. اوضاع يک جوری شده که همه باور می‌کنند اصلأ اين قانون را برای عدم پذيرش هندی‌ها گذاشته‌اند. حالا دائم قوز بالای قوز هم درست می‌شود. مثلأ سه‌شنبه‌ی همين هفته دانشجويان عمدتأ هندی يک مؤسسه‌ی آموزشی خصوصی اول صبح که راه می‌افتند به طرف کلاس به کالج که می‌رسند می‌بينند در مؤسسه بسته و يک کاغذ روی در چسبانده‌اند که چون امکان پرداخت حقوق کارکنان‌مان را نداشتيم مؤسسه تعطيل است. حضرات مؤسسه هم پيش از شروع کلاس‌ها پول تمام دوره را گرفته‌ بودند. تمام روز سه‌شنبه رسانه‌ها چپ و راست با هندی‌ها مصاحبه می‌کردند و جواب می‌شنيدند که ما ديگر به استراليا به چشم يک کشور مناسب برای تحصيل و اقامت فکر نمی‌کنيم چون با اين کارهايی که می‌کنند شهرت‌شان خدشه‌دار شده. دقيقأ به نظرم در اين دو سال گذشته خود دولت استراليا همين را می‌خواسته که يک کاری کند که هندی‌ها به همين نتيجه برسند. البته حالا دولت يک کمی آه و افسوس می‌خورد که قدم‌تان روی چشم، منتها اصل کار همان بوده که حضرات را برساند به همان نتيجه. حالا اميدوارم يک دوست هندی، ... از اوناش ... ، پيدا کنيد متوجه مزايايش بشويد. آی دس رو دلم نذار از اوناش ...

روز سوم. جمهوری اسلامی پر شده است از پارادوکس‌. يکی‌شان همين سخنرانی قاليباف است که فايل صوتی‌اش در اينترنت هست. در تمام حرف‌های شهردار تهران موضوع ولايمتداری ايشان از همه بارزتر است. متوجه باشيد که ايشان شهردار يک کلانشهر است. داستان همينجاست. معماری قديمی ايران مبتنی بود بر ساخت کوچه پسکوچه و هنوز اسم "کوچه‌ی آشتی کنان" معروف است که از زور باريکی هر دو تا آدمی که با هم قهر بودند توی آن کوچه آنقدر از بغل همديگر رد می‌شدند که خودبخود آشتی می‌کردند. کوچه پسکوچه‌ها در دوران شاه يکی از معضلات نيروهای امنيتی بودند چون چريک‌های ضد شاه به راحتی در آنجا گم و گور می‌شدند و هيچ خودروی زرهی هم نمی‌توانست وارد کوچه‌ها بشود. همين الان هم بازار تهران همينطوری‌ست. در محلاتی مثل خيابان نواب فعلی هم همين مدل زندگی جريان داشت و علاوه بر کاربرد کوچه‌ها برای مبارزه با حکومت شاه، بخش فرهنگی موضوع هم بود که خانواده‌های مذهبی ترجيح‌شان زندگی در کنار همعقيده‌ای‌های‌شان بود که امکان حفظ حريم مذهبی خانواده‌ها را هم فراهم می‌کرد. از قبل از انقلاب که شروع کردند به نوسازی محلات قديمی، ساکنان همان محلات را مجبور به زندگی در شرايط مدرن‌تر کردند و همين شد که کوچه نشين‌ها تبديل شدند به حاشيه‌ی بزرگراه نشين‌ها. از آن طرف هم مدرن شدن شهر با ساخت شهرک‌های اقماری که اکباتان و آپادانا معروف‌ترين‌شان هستند باعث شد اين مدل جديد زندگی در نسل‌های بعدی همان خانواده‌ها اثر بگذارد و جوان‌ها بيشتر در حوزه‌ی عمومی ديده بشوند. اين روال در دوران بعد از انقلاب هم به شدت دنبال شد که نمونه‌اش خيابان نواب تهران و فازهای جديد شهرک اکباتان است. ورود جوان‌ها به حوزه‌های عمومی شهر نتيجه‌اش را در گردهمايی‌های شهری نشان داد، از تظاهرات دوران انقلاب گرفته تا مسابقه‌ی فوتبال و تا تبليغات انتخاباتی بعد از انقلاب. حالا ديگر اين خيابان‌های شهر تهران است که محل حضور آدم‌هاست نه آن کوچه پسکوچه‌های قديمی. همين هم هست که معترضين می‌آيند وسط خيابان‌ها داد می‌زنند. باورهای عقيدتی هم دگرگون شده‌اند که نشانه‌هايش مثلأ موسيقی زيرزمينی‌ست که به وفور در روی زمين شنيده می‌شود. حالا توی اين باورمندی مدرن، شهردار يک کلانشهری مثل تهران درباره‌ی زن فرانسوی يک عضو هيأت دولت حرف می‌زند که اصولأ اين حرف به درد همان مدل زندگی کوچه پسکوچه‌ای می‌خورد. در واقع پارادوکس همين است که جمهوری اسلامی از يک طرف زور می‌زند که شهردارش را به اسم دکتر کاپيتان معرفی کند که دل و رأی جوان‌ها را به دست بياورد و از طرف ديگر می‌خواهد زورکی بهشان ولايتمداری دوران صدر اسلام را حقنه کند. فی‌الواقع انگار آدم ماشين هشت سيلندر بخرد بعد به جای بنزين توی باک آن خورش قورمه سبزی بريزد.

روز چهارم. انتشار نتايج يک آمارگيری دندانپزشکی در استراليا نشان می‌دهد اوضاع بهداشت دهان و دندان در اين کشور چندان فرقی با کشورهای در حال توسعه ندارد. شرکت بيمه MBF که بيمه‌های پزشکی ارائه می‌کند می‌گويد 51 درصد مردم در استراليا به دليل ترس از درد، نداشتن پول، و کمبود وقت تا وقتی دندان‌شان درد نگرفته سراغ دندانپزشک نمی‌روند. اين فهرست همان چيزهايی‌ست که در کشورهای در حال توسعه وجود دارد. در نتيجه اوضاع دندانی مردم خوب نيست. منتها اين داستان يک جنبه‌ی ديگری هم دارد که البته در کشورهای در حال توسعه نيست و عبارت است از اضافه کردن فلورايد به آب آشاميدنی. يعنی همين گرفتاری ترس و پول و وقت را با اضافه کردن فلورايد به آب کاهش می‌دهند در نتيجه وقوع پوسيدگی هم به تعويق می‌افتد. حالا نه که دنيای توسعه نيافتگی خيلی همه چيزش ميزان است گرفتاری‌هايش هم خيلی توپ تشريف دارند. همين که می‌گويند نه شير شتر، نه ديدار عرب. مثلأ مردم کشورهای در حال توسعه نه تنها می‌ترسند و پول ندارند و وقت هم ندارند بلکه مثل کشور هند گرفتاری‌شان‌ اين است که آب آشاميدنی‌شان به طور طبيعی پر از فلورايد است. علت پوسیدگی دندان در هند همان زيادی فلورايد است. در نتيجه ورود خميردندان حاوی فلورايد به هند ممنوع است. مثل خود ما که همه توی دنيا آرزو می‌کنند ايکاش نفت داشته باشند، ما آرزو می‌کنم کاش نداشتيمش. نه چاه نفت و نه ديدار چی‌توز.

روز پنجم. مرگ محسن روح الامينی ممکن است باعث شده باشد حکومت يک کمی به گندهايی که زده نگاه کند ولی فقط می‌تواند نگاه‌شان کند چون با همان نگاه می‌شود ماست را سياه ديد ولی فعلأ هيچ جوری نمی‌شود مرده را زنده کرد. منتهای مراتب اين مرگ خودش به ما آدم‌های معمولی نشان می‌دهد که نسل اول آدم‌های حکومت که به هر دری زده‌اند که به جايی برسند، اصولأ توی خانه با بچه‌های خود‌شان اختلافات اساسی دارند. اين اختلاف اگر چه حالا دارد در خيابان‌ها ديده می‌شود ولی نوک يک کوه يخی‌ست که باقی‌اش زير آب است. محسن روح الامينی همان نوک کوه يخ بود. اين را می‌شود از يک جای ديگری هم ثابت کرد. يادتان هست که پسر محسن رضايی هم رفت امريکا، آن هم با آن همه جنجال؟ خوب اگر فضای بعد از دوم خرداد نبود همان وقت هم نمی‌توانستند ماجرای پسر رضايی را با پرده‌پوشی از ذهن مردم خارج کنند. ولی اين چهار سالی که حضرات کودتاچی مشغول برنامه‌ريزی بودند اساسأ آنقدر فضا را برای همه تنگ کردند که آن کسی که علاقه‌ يا امکانی برای رفتن از ايران نداشت مجبور شد معترضانه بيايد توی خيابان. يکی‌شان هم همين محسن روح الامينی. خود حکومت البته يک نشانی ديگری از يک قسمت ديگر کوه يخ داده است به ما. يادتان هست که به اسم مبارزه با اراذل و اوباش يک عده جوان را گرفتند؟ خوب سن و سال همه‌شان به متولدين بعد از انقلاب می‌خورد و يک کمی بعد هم معلوم شد بعضی‌های‌شان اصلأ اوباش نبودند. آن‌ها را که بگذاريد کنار نسل دومی‌های اهل حکومت آنوقت کوه يخ را می‌بينيد. لابد می‌پرسيد پس اين‌هايی که مردم را کتک می‌زنند از کجا آمده‌اند؟ جواب من اين است: اين‌ها دقيقأ همان چماقداران اصلی هستند که با حضرات به توافق رسيده‌اند. توی عالم سياست و اقتصاد و حتی توی مطبوعات هم از اين مدل توافق‌ها می‌بينيد. هر جايی که نياز به يک زور غير عادی برای اثبات يک چيزی وجود دارد همين توافق‌های ميان چماقداران آن عالم با گروه برنامه‌ريز را می‌بينيد. در دوران مصدق هم کاشانی با طيب توافق کرده بود. منتها تمام هم نمی‌شود و لطفأ به دنبال مدينه‌ی فاضله‌ی بدون چماقدار نباشيد. راهش اين است که قانون داشته باشيم که محدودشان کند.

روز ششم. مسابقات شنای قهرمانی جهان در رم دارد برگزار می‌شود و مايکل فلپس هم چپ و راست دارد رکورد می‌زند. منتها اگر ديديد همين روزها جناب‌شان را گرفتار کردند يادتان بماند اينجانب پيش بينی‌اش کرده بودم. داستان اين است که در المپيک 1976 مونترال يک دونده‌ی فنلاندی به اسم Lasse Virén بعد از پايان مسابقه‌ی 10 هزار متر کفش‌هايش را درآورد و گرفت دستش و دور ميدان را به عنوان دور قهرمانی طی کرد. کفش‌های ایشان ساخت کارخانه‌ی تايگر بود و همين تبليغ باعث شد کميته‌ی بين‌المللی المپيک او را برای شرکت در مسابقه‌ی 5 هزار متر محروم کند و فقط دو ساعت مانده به برگزاری مسابقه به او اجازه داد در اين رشته شرکت کند. حالا امروز مايکل فلپس بعد از پيروزی در ماده‌ی 100 متر پروانه و شکستن رکورد جهانی خودش دستش رو برد زير لبه‌ی مايوی اسپيدو و نشانه‌ی اسپيدو را برجسته کرد. خبر هم که داريد ايشان فرموده‌اند که اگر مایوهای جديد را ممنوع اعلام کنند ممکن است ديگر مسابقه ندهند. يعنی جناب لاسه ويرن و مايکل فلپس توی يک بازار پرسه نمی‌زنند؟

و روز هفتم. خوب من برم ورزش. درست وقتی که خيلی دمغ هستيد و گرفتاری‌های ايران دارند روی اعصاب‌تان رژه می‌روند بايد برويد و به خودتان انرژی بدهيد. تا وقتی سرحال هستيد و مغزتان خوب کار می‌کند اين حضرات کودتاچی آرام و قرار ندارند. اين که مواد مخدر در ايران ارزان است برای همين فرستادن مردم به عالم هپروت است. به جای مرغ سحر خواندن بلند شيد بريد ورزش کنيد.

نظرات

پست‌های پرطرفدار