از پلنگ آقا و اسامه و شيرجه توی يخ
هفتهی گذشته پلنگ آقا فرمودند يک بسته شکلاتی را که گذاشته بودی توی کمدت خوردم. گفتم خوب کاری کردی، بلاخره برای خوردن گذاشته بودم. يک کمی رفت و آمد، باز گفت من دو تا بسته سوپ هم توی کمدت ديدم آخر هفته که آمدم آزمايشگاه آنها را هم خوردم. گفتم خوب شد خوردیشان چون خيلی وقت بود همانجا مانده بودند. سر ظهر آمدم غذا بخورم گفتم دو تا ساندويچ دارم، حاضرم يکی را بدهم به جنابعالی اگر طبق معمول تنبلیات میآيد بروی غذا بخری. گفت دعوتت را قبول میکنم ولی همين فردا میروم شکلات و سوپ میخرم، يک وعده هم نهار ميهمانت میکنم. گفتم حالا فعلن اين ساندويچ خدمت شما. بعد از نهار تا آمدم توی اتاق گفت نصف نارنگیات را خوردم گفتم کار خوبی کردی. يک ربع بعد فرمودند پريروز بعد از شش ماه يک بسته سيگار هم کشيدم. گفتم خيلی غلط کردی. شش ماه اعصابمان را خرد کردی که هر وقت اسم سيگار کشيدن را آوردم بگو میميری حالا در عرض يک روز يک بسته سيگار کشيدی؟ گفت خوب هيچ چيزی توی کمدت نبود که بخورم مجبور شدم سيگار بکشم. گفتم سيگار کجا بود که بکشی؟ فرمودند رفتم خريدم.
به يک نفر توضيح میدادم چرا ايشان اسمشان آقای پلنگ صورتیست باورش نمیشد. گفتم همين را برايش بگويم. همين يک نمونه را بگير برو تا آخر خط.
اين از پلنگ آقا.
حالا اين يکی را بشنويد.
ديروز عصر رفتم باشگاه ورزشی. طبق معمول هر روز. تازگیها يک مربی جديد هم به باشگاه اضافه شده که خيلی آدم خوش مشربیست. هفتهی پيش در حالی که ورزش میکردم آمد خيلی سريع گفت من تازه آمدهام و اگر کمکی يا راهنمايی لازم داشتی حتمن به من خبر بده. يک کمی هم لهجه داشت منتها چون خيلی سريع حرف زد متوجه نشدم لهجهاش کجايیست. ديروز دوباره آمد با همه سلام و احوالپرسی کرد. به من که رسيد تا آمد بگويد اگر راهنمايی لازم داشتی متوجه شد که قبلن همديگر را ديده بوديم. گفت تو اصلن قيافهات به استراليايیها نمیخورد. گفتم ايرانی هستم. گفت بهبه، من اهل کشور مغرب هستم. متوجه شدم که آن لهجهی عجيب به عربی مغربی میخورده. يک کمی با هم عربی حرف زديم. گفت مسلمانی؟ گفتم از مدل ایرانی. گفت خوب يعنی نيستی. خودش هم خندهاش گرفته بود از حرفی که زده. گفتم هر جور راحتی، من مذهبی نيستم. بعد که بيشتر حرف زديم معلوم شد مدتها در دبی و شارجه زندگی میکرده و کلی با ايرانیها آشناست. گفتم شغلت چی بوده؟ گفت مربی ورزش نظامیها بودم. گفتم چطور شد آمدی استراليا؟ گفت دوست دخترم اهل بريزبن است و بعد از مدتها زندگی در خارج از استراليا دلتنگ شده بود، هر دو با هم آمديم بريزبن. ايشان هم آمده به عنوان مربی به استخدام باشگاه درآمده. خلاصه اسم همديگر را گفتيم که بيشتر آشنا بشويم. اسمش اسامهست. با خنده گفت اسامه از نوع بیخطر.
اين هم از اسامه بیخطر.
امروز فکر کردم بمانم خانه يک کمی کارهای خرده ريز انجام بدهم منتها سر از يک آزمايش ميکروالکترونيک درآوردم. خداییاش چپ و راست رفتهايم توی خط علم اندوزی. ميکروالکترونيک توی کارمان نبود که آن هم اضافه شد.
اول صبح امين خودمان زنگ زد که برای يک کار آزمايشگاهی به يک نفر نياز داريم که فرستنده به او وصل کنيم و ايشان توی استخر شنا کند و فکر کردم تو خيلی برای اين آزمايش مناسب هستی. بيايم دنبالت؟ گفتم چرا که نه. بلاخره اين مدل کارهای آزمايشگاهی را هم ببينم. خلاصه که رفتيم به استخر آکادمی ورزش کوئينزلند. همانجايی که شناگران المپيکی را برای انجام آزمايشها تکنيکی به کار میگيرند.
اين سردر محل است که میبينيد:
اين هم خود استخر:
چهار بار با چهار تا فرستندهی مختلف که به کمرم وصل کردند شنا کردم و فيلم هم گرفتند. با وجود اين که توی همه جور استخری شنا کرده بودم اما اين يکی از همهشان جالبتر بود. کلی تجهيزات در خود استخر و اطراف آن گذاشته بودند برای کارهای علمی. نشد از همهشان عکس بگيرم چون بعد از کار افتاديم به گپ زدن منتها از دو قسمت عکس گرفتم که به نظرم خيلی جالب بود. يکیشان يک جايی بود که يک حوضچهی آب گرم و آب سرد ساخته بودند. آن طرفترش هم دو تا وان و يک دستگاه يخساز. اين عکسشان:
بايد اول برويد توی حوضچهی آب سرد، يا به عبارتی آب يخ، به مدت 15 دقيقه. گمانم نفله میشويد. بعد احتمالن با جرثقيل بايد بلندتان کنند و بگذارندتان توی حوضچهی آب گرم، که تقريبأ مثل تنور بود. در آن محل هم دار و ندارتان ذوب میشود میرود پی کارش. بعد دوباره جمعتان میکنند و میاندازندتان توی همان آب يخ قبلی. اين عمليات برای رفع آسيب ديدگی عضلات است چون شريانها را دچار انقباض و انبساط میکند و جريان خون را در محل آسيب ديدگی برقرار میکند. خيلی هم که آسيب ديدگی جدی باشد میرويد توی وان دراز میکشيد و يخ میريزند رویتان. اين ديگر فاجعهست. توی گرمای خرماپزون خوزستان که همين روزها فرا میرسد آدم گاهی فکر میکند کاش وسط روز يک وان پر از يخ بود شيرجه میرفتم تويش. حالا هم وان بود هم يخ منتها هوا گرم نبود ... طبق معمول هم به ما که میرسد هميشه يک چيزی نيست!
بعد هم رفتيم زير استخر که پنجرههای نسبتأ بزرگی کار گذاشته بودند برای اين که بشود حرکات شناگران را ديد. اين هم عکسهای مربوط به زير آب:
اين هم از بخش علم اندوزی.
گفتنیست که فردا جمعهست و اگر هنوز چيزی برای فردا ننوشتهايد لطفأ دست به کار بشويد.
اين هم از دعوتنامه.
به يک نفر توضيح میدادم چرا ايشان اسمشان آقای پلنگ صورتیست باورش نمیشد. گفتم همين را برايش بگويم. همين يک نمونه را بگير برو تا آخر خط.
اين از پلنگ آقا.
حالا اين يکی را بشنويد.
ديروز عصر رفتم باشگاه ورزشی. طبق معمول هر روز. تازگیها يک مربی جديد هم به باشگاه اضافه شده که خيلی آدم خوش مشربیست. هفتهی پيش در حالی که ورزش میکردم آمد خيلی سريع گفت من تازه آمدهام و اگر کمکی يا راهنمايی لازم داشتی حتمن به من خبر بده. يک کمی هم لهجه داشت منتها چون خيلی سريع حرف زد متوجه نشدم لهجهاش کجايیست. ديروز دوباره آمد با همه سلام و احوالپرسی کرد. به من که رسيد تا آمد بگويد اگر راهنمايی لازم داشتی متوجه شد که قبلن همديگر را ديده بوديم. گفت تو اصلن قيافهات به استراليايیها نمیخورد. گفتم ايرانی هستم. گفت بهبه، من اهل کشور مغرب هستم. متوجه شدم که آن لهجهی عجيب به عربی مغربی میخورده. يک کمی با هم عربی حرف زديم. گفت مسلمانی؟ گفتم از مدل ایرانی. گفت خوب يعنی نيستی. خودش هم خندهاش گرفته بود از حرفی که زده. گفتم هر جور راحتی، من مذهبی نيستم. بعد که بيشتر حرف زديم معلوم شد مدتها در دبی و شارجه زندگی میکرده و کلی با ايرانیها آشناست. گفتم شغلت چی بوده؟ گفت مربی ورزش نظامیها بودم. گفتم چطور شد آمدی استراليا؟ گفت دوست دخترم اهل بريزبن است و بعد از مدتها زندگی در خارج از استراليا دلتنگ شده بود، هر دو با هم آمديم بريزبن. ايشان هم آمده به عنوان مربی به استخدام باشگاه درآمده. خلاصه اسم همديگر را گفتيم که بيشتر آشنا بشويم. اسمش اسامهست. با خنده گفت اسامه از نوع بیخطر.
اين هم از اسامه بیخطر.
امروز فکر کردم بمانم خانه يک کمی کارهای خرده ريز انجام بدهم منتها سر از يک آزمايش ميکروالکترونيک درآوردم. خداییاش چپ و راست رفتهايم توی خط علم اندوزی. ميکروالکترونيک توی کارمان نبود که آن هم اضافه شد.
اول صبح امين خودمان زنگ زد که برای يک کار آزمايشگاهی به يک نفر نياز داريم که فرستنده به او وصل کنيم و ايشان توی استخر شنا کند و فکر کردم تو خيلی برای اين آزمايش مناسب هستی. بيايم دنبالت؟ گفتم چرا که نه. بلاخره اين مدل کارهای آزمايشگاهی را هم ببينم. خلاصه که رفتيم به استخر آکادمی ورزش کوئينزلند. همانجايی که شناگران المپيکی را برای انجام آزمايشها تکنيکی به کار میگيرند.
اين سردر محل است که میبينيد:
اين هم خود استخر:
چهار بار با چهار تا فرستندهی مختلف که به کمرم وصل کردند شنا کردم و فيلم هم گرفتند. با وجود اين که توی همه جور استخری شنا کرده بودم اما اين يکی از همهشان جالبتر بود. کلی تجهيزات در خود استخر و اطراف آن گذاشته بودند برای کارهای علمی. نشد از همهشان عکس بگيرم چون بعد از کار افتاديم به گپ زدن منتها از دو قسمت عکس گرفتم که به نظرم خيلی جالب بود. يکیشان يک جايی بود که يک حوضچهی آب گرم و آب سرد ساخته بودند. آن طرفترش هم دو تا وان و يک دستگاه يخساز. اين عکسشان:
بايد اول برويد توی حوضچهی آب سرد، يا به عبارتی آب يخ، به مدت 15 دقيقه. گمانم نفله میشويد. بعد احتمالن با جرثقيل بايد بلندتان کنند و بگذارندتان توی حوضچهی آب گرم، که تقريبأ مثل تنور بود. در آن محل هم دار و ندارتان ذوب میشود میرود پی کارش. بعد دوباره جمعتان میکنند و میاندازندتان توی همان آب يخ قبلی. اين عمليات برای رفع آسيب ديدگی عضلات است چون شريانها را دچار انقباض و انبساط میکند و جريان خون را در محل آسيب ديدگی برقرار میکند. خيلی هم که آسيب ديدگی جدی باشد میرويد توی وان دراز میکشيد و يخ میريزند رویتان. اين ديگر فاجعهست. توی گرمای خرماپزون خوزستان که همين روزها فرا میرسد آدم گاهی فکر میکند کاش وسط روز يک وان پر از يخ بود شيرجه میرفتم تويش. حالا هم وان بود هم يخ منتها هوا گرم نبود ... طبق معمول هم به ما که میرسد هميشه يک چيزی نيست!
بعد هم رفتيم زير استخر که پنجرههای نسبتأ بزرگی کار گذاشته بودند برای اين که بشود حرکات شناگران را ديد. اين هم عکسهای مربوط به زير آب:
اين هم از بخش علم اندوزی.
گفتنیست که فردا جمعهست و اگر هنوز چيزی برای فردا ننوشتهايد لطفأ دست به کار بشويد.
اين هم از دعوتنامه.
نظرات