پنکهها خاموش نمیشوند به کلی
ديروز وسط شرشر باران رفتم ورزش. البته توی محوطهی باز که ورزش نکردم. طبق معمول رفتم باشگاه. منتها سگ توی روح اين پنکههای باشگاه.
ديروز يک بابايی آمد روی دستگاه کناریام. يک کمی چپ چپ نگاه کرد که مثلأ با چه سرعتی دارم میدوم. گفتم لابد الان است که با سرعت نور شروع کند به دويدن بنابراين تا فعلأ دارد چپ چپ به اعداد روی دستگاه من نگاه میکند يک کمی سريعتر بدوم که رو کم کنی باشد. بنابراين انگشتم را گذاشتم روی دگمهی سرعت. نه که حواسم به چپ چپ نگاه کردن آن بابا بود ناغافل دستگاه را گذاشتم روی 15 کيلومتر در ساعت. يعنی دشمنتان ببيند.
جنابشان يک کمی با دور آرام شروع کرد به راه رفتن. بعد سرعتش را زياد کرد. من آن اول کار داشتم با 12 کيلومتر در ساعت میدويدم. معمولأ زياد که بشود میرود روی 13 يا 14. ولی روی 14 که باشد به دو دقيقه نمیرسد و بايد باز برگردم روی 12 يا 13. طبيعی هم هست که روی 15 که باشد بايد کمتر از دو دقيقه بدوم. همين که طرف ميگه به آقام بگو اين لاف آخری کار داد دستم مال اوضاع ديروز اينجانب بود. بابا 15 کيلومتر در ساعت خيلی ستمه.
داشتم میمردم از دويدن با سرعت زياد. يعنی گير کرده بودم توی رودواسی المپيک و کارل لوئيس و اين جنابی که روی دستگاه کناری بود.
جنابشان ظاهرأ برای رفع مشکل فيزيولوژيکی چند دقيقهای رفت و آمد و اينجانب نجات پيدا کردم. من فقط يک بار با اين سرعت و اينقدر طولانی دويده بودم که مربوط بود به حملهی چند تا سگ. البته به نظرم ديروز رکورد تيم ملی باشگاه را شکستم.
بعد که از چهار ستون بدنم عرق میچکيد رفتم يک جايی نشستم. ديدم يکی از دوستانم آمد گفت بريم دوچرخه سواری. گفتم من الان رو به قبله نشستهام، دوچرخه سواریام میرود برای آن دنيا. زور و اصرار که بيا يک کمی آرام پا دوچرخه بزن با هم گپ بزنيم. زورکی اينجانب را از زيارت اهل قبور کشاند به دوچرخه سواری. توی سالن دوچرخه سواری هم پنکه گذاشتهاند هر کدام دو متر قطرشان است. هر طرفی هم که برويد بادشان بهتان میخورد.
پنکهها هم خاموش نمیشوند به کلی. يک جور مرض است که خاموششان نمیکنند.
خلاصه که با آن اوضاع همان پنکهها هم باقی مراسم را اجرا کردند و وقتی دوش میگرفتم مطمئن شدم که يک جای بدنم به همين زودیها گير میکند. صبح معلوم شد گردنم گير کرده.
گفتم اگر میرويد باشگاه و ناغافل به پست يکی میخوريد که چپ چپ نگاه میکند، هر بلایی سر خودتان آورديد بعدش نرويد زير پنکه دوچرخه سواری کنيد.
ديروز يک بابايی آمد روی دستگاه کناریام. يک کمی چپ چپ نگاه کرد که مثلأ با چه سرعتی دارم میدوم. گفتم لابد الان است که با سرعت نور شروع کند به دويدن بنابراين تا فعلأ دارد چپ چپ به اعداد روی دستگاه من نگاه میکند يک کمی سريعتر بدوم که رو کم کنی باشد. بنابراين انگشتم را گذاشتم روی دگمهی سرعت. نه که حواسم به چپ چپ نگاه کردن آن بابا بود ناغافل دستگاه را گذاشتم روی 15 کيلومتر در ساعت. يعنی دشمنتان ببيند.
جنابشان يک کمی با دور آرام شروع کرد به راه رفتن. بعد سرعتش را زياد کرد. من آن اول کار داشتم با 12 کيلومتر در ساعت میدويدم. معمولأ زياد که بشود میرود روی 13 يا 14. ولی روی 14 که باشد به دو دقيقه نمیرسد و بايد باز برگردم روی 12 يا 13. طبيعی هم هست که روی 15 که باشد بايد کمتر از دو دقيقه بدوم. همين که طرف ميگه به آقام بگو اين لاف آخری کار داد دستم مال اوضاع ديروز اينجانب بود. بابا 15 کيلومتر در ساعت خيلی ستمه.
داشتم میمردم از دويدن با سرعت زياد. يعنی گير کرده بودم توی رودواسی المپيک و کارل لوئيس و اين جنابی که روی دستگاه کناری بود.
جنابشان ظاهرأ برای رفع مشکل فيزيولوژيکی چند دقيقهای رفت و آمد و اينجانب نجات پيدا کردم. من فقط يک بار با اين سرعت و اينقدر طولانی دويده بودم که مربوط بود به حملهی چند تا سگ. البته به نظرم ديروز رکورد تيم ملی باشگاه را شکستم.
بعد که از چهار ستون بدنم عرق میچکيد رفتم يک جايی نشستم. ديدم يکی از دوستانم آمد گفت بريم دوچرخه سواری. گفتم من الان رو به قبله نشستهام، دوچرخه سواریام میرود برای آن دنيا. زور و اصرار که بيا يک کمی آرام پا دوچرخه بزن با هم گپ بزنيم. زورکی اينجانب را از زيارت اهل قبور کشاند به دوچرخه سواری. توی سالن دوچرخه سواری هم پنکه گذاشتهاند هر کدام دو متر قطرشان است. هر طرفی هم که برويد بادشان بهتان میخورد.
پنکهها هم خاموش نمیشوند به کلی. يک جور مرض است که خاموششان نمیکنند.
خلاصه که با آن اوضاع همان پنکهها هم باقی مراسم را اجرا کردند و وقتی دوش میگرفتم مطمئن شدم که يک جای بدنم به همين زودیها گير میکند. صبح معلوم شد گردنم گير کرده.
گفتم اگر میرويد باشگاه و ناغافل به پست يکی میخوريد که چپ چپ نگاه میکند، هر بلایی سر خودتان آورديد بعدش نرويد زير پنکه دوچرخه سواری کنيد.
نظرات