آن که هلهله کرد و بعد فرار کرد
اين را که مینويسم هيچکس برايم تعريف نکرده، خودم ديدهام. اصراری هم ندارم که بدون تحقيق قبول کنيد. خودتان تحقيق کنيد و ببينيد درست است يا نه. آنقدر آدمهايی که ماجرا را ديدهاند زياد هست که بتوانيد از چند نفر بپرسيد و اگر ديديد صحت دارد باور کنيد. نوشته هم که زياد هست که بخوانيد.
اما اصل موضوع عبارت است از اين که:
بعد از انقلاب، يعنی سال 58 که من کلاس دوم دبيرستان بودم يک روزی امتحان دينی داشتيم. صبح پياده راه افتادم بروم دبيرستان. اسم دبيرستانی که در خرمشهر میرفتم بايندر بود، کنار يک محلهی فقيرنشين شهر به نام شاه آباد. البته دبيرستانمان هيچ ربطی به فقير بودن منطقه نداشت.
همان اول صبح از چند تا کوچه و خيابان که رد شدم و رسيدم به يک ميدانی که خيلی ديگر نزديک به دبيرستان بود ديدم يک آدمی با تفنگ ايستاده و صورتش را هم با چفيه پوشانده. آدم مسلح آن روزها خيلی هم نوبر نبود بنابراين راهم را گرفتم که بروم. متوجه شدم که دارد داد میزند کجا؟ گفتم دبيرستان. گفت تعطيل شده. گفتم کجا اعلام کردند، ما امروز امتحان داريم. گفت تعطيل. داد هم میزد. باز يک کمی اصرار کردم که بابا امتحان داريم، يک سيلی محکم خواباند توی گوشم که انگار حالیات نمیشود که تعطيل. من ديدم با اين اوضاع تعطيل هم که نباشد ايستادن من يعنی دردسر. بنابراين راهم را گرفتم به طرف خانه.
تا عصر صدای تير اندازیها شروع شد و اوضاع خرمشهر شده بود مثل همين چيزهايی که بعدها در دورهی جنگ اتفاق افتاد. آژير آمبولانس و صدای رگبار. فردا با خبر شديم که دار و دستهی خلق عرب که اصولأ به دنبال تجزيهی خوزستان بودند عامل اين بزن بزنها بودند. من و دو سه تا دوستانم که خانههایمان نزديک به هم بود در مدت دو ماهی که اوضاع جنگی شده بود گاهی میرفتيم اين طرف و آن طرف شهر سرک میکشيديم. بيمارستان هم میرفتيم باز از زور کنجکاوی. يک بار هم نزديک رود کارون که از وسط شهر میگذشت و اسمش هم برای ما محلیها شط بود گير کرديم وسط تيراندازیهای يک گروه از خلق عربیها که به طرف شهربانی خرمشهر تيراندازی میکردند و تيراندازیهای پليس از محل شهربانی.
سپاه خرمشهر آنقدری قدرت مقابله با خلق عربیها را نداشت و در نتيجه سپاه لرستان را آورده بودند برای کمک. من خودم نديدم، ولی خيلی زياد حرفش را شنيدم که کار به سلاخی افراد سپاه لرستان هم کشيده شده بود. سالها بعد که در خرم آباد سرباز بودم همين حرف را از زبان يک سپاهی اهل لرستان هم شنيدم.
خلاصه که غائلهی خلق عرب به هر وضعی که بود خاتمه پيدا کرد و آنقدری از آدمهایشان که به دست حکومت مرکزی افتادند محاکمه شدند. شيخ شبر خاقانی هم که از دار و دستهی خلق عرب حمايت میکرد به قم فرستاده شد و ديگر کسی خبری از او نشنيد.
ولی يک اتفاق خيلی مهمتر هم افتاد. اتفاق اين بود که وقتی ارتش عراق به ايران حمله کرد و باز همان موضوع قديمی تجزيهی خوزستان را دنبال کردند هر شهر و روستايی را که گرفته بودند يکی از همان بازماندگان دار و دستهی خلق عرب را گذاشته بودند به عنوان شهردار و فرماندار. تلويزيون عراق هم خيلی با همين حضرات مصاحبه میکرد. من فيلم يکیشان را که شده بود شهردار شلمچه ديده بودم. هر بار هم يک عدهای را به اسم مردم محلی نشان میدادند که برای حاکميت همين گروه تجزيه طلب در مناطق اشغالی هلهله میکردند. خيلی عجيبترش هم اين بود که در يک دورهای از جنگ که يک بخشی از اهواز هم در تيررس مستقيم عراقیها بود و مردم زندگیشان را گذاشته بودند که جان به در ببرند، برای همان قسمتها هم شهردار تراشيده بودند از همين دار و دستهی تجزيه طلب خلق عرب.
چيزی که خيلی به اوضاع امروز میخورد و فکر کردم متوجهش باشيد همين داستان تجزيه طلبیست. حالا میگويم چی به نظرم مهم آمد که توجهتان را جلب کنم به آن.
تشکيلات خودگردان فلسطين قرار بوده تمام بخشهای سه گانهی اراضیاش را تحت کنترل يک دولت درآورد. حماسیها در نوار غزه کودتا کردند و دولت خودشان را راه انداختند. اين اسمش تجزيه طلبیست. دقيقأ همين چيزیست که خود ما در ايران و به خاطر تجزيه طلبی دار و دستهی خلق عرب تجربهاش کرديم. خلق عربیها عامل عراق بودند و هرگز هم کتمان نکردند که به هر قيمتی که باشد نسبت به تجزيهی خوزستان علاقمندند. همين حالا هم گاهی میشنويد يک عده آدم بيکار توی اين کشور و آن کشور سر و صدای تجزيه طلبی راه میاندازند و طبيعیست که حکومت جمهوری اسلامی هم با آنها مدارا نکند. منتها جمهوری اسلامی که جلوی تجزيه طلبها را گرفته که خوزستان را جدا نکنند خودش از آن طرف حامی يک گروهی شده که عملأ يک منطقهای را تجزيه کردهاند و دولت هم برايش راه انداختهاند. اين با عقل سليم جور درنمیآيد که حماس در باريکهی غزه برای خودش دولت داشته باشد و آن طرف هم يک تشکيلاتی به اسم دولت خودگردان فلسطين موجوديت داشته باشد.
جمهوری اسلامی با اين حمايتی که از حماس میکند و نمیگذارد دولت خودگردان به عنوان دولت مرکزی با دنيا حرف بزند خودش دارد زمينهاش را به عربهای خليج فارس میدهد که از تجزيه طلبها حمايت کنند، همين حالا هم که اگر دستشان برسد حمايت میکنند. سوريه يکیشان. مردم غزه هم گير افتادهاند در يک بازی سياسی که نتيجهاش نابود شدن زندگیشان است.
در ميانههای جنگ ايران و عراق دو سه باری من آدمهايی را ديدم که توانسته بودند از دست عراقیها فرار کنند. يکیشان همان اوايل جنگ خودش که در اطراف شهر بستان اسير شده بود خانوادهاش فرار کرده بودند و توی اهواز شده بودند همسايهی ما. همينطوری رفته بودند توی خانهی کناری ما که صاحبش از ترس جنگ رفته بود مسجد سليمان. اينها هم از سر بی پناهی از ديوار رفته بودند بالا و نشسته بودند توی خانهی او. عراقیها پدر خانواده و يک عدهی ديگر را برای بيگاری کشيدن ازشان میبردهاند اطراف جبههها که در يکی از همين رفت و آمدها همين جناب فرار میکند و خودش را میرساند به جبههی ايران. کلی بزن و برقص بود توی خانهشان بابت برگشت پدر خانواده ما هم مدام دعوت بوديم. من اين را باز از زبان خود همان آدم شنيدم که گاهی میبردنشان برای سياهی لشکری فيلمبرداری که هلهله کنند که مثلأ اينها ساکنان مناطق ضميمه شده به عراق هستند.
من اينروزها که داستان غزه پيش آمده ياد دار و دستهی خلق عرب میافتم که اگر مجال پيدا کرده بودند با حمايت عراقیها لابد خوزستان را بلعيده بودند، مشابه همين کاری که حماس با نوار غزه کرده. و ياد آدمهايی میافتم که تصوير تلويزيونیشان را به اسم حاميان حضرات تجزيه طلب از تلويزيون میديديم ولی هر کدام که فرصتی دستشان میآمد فرار میکردند.
اما اصل موضوع عبارت است از اين که:
بعد از انقلاب، يعنی سال 58 که من کلاس دوم دبيرستان بودم يک روزی امتحان دينی داشتيم. صبح پياده راه افتادم بروم دبيرستان. اسم دبيرستانی که در خرمشهر میرفتم بايندر بود، کنار يک محلهی فقيرنشين شهر به نام شاه آباد. البته دبيرستانمان هيچ ربطی به فقير بودن منطقه نداشت.
همان اول صبح از چند تا کوچه و خيابان که رد شدم و رسيدم به يک ميدانی که خيلی ديگر نزديک به دبيرستان بود ديدم يک آدمی با تفنگ ايستاده و صورتش را هم با چفيه پوشانده. آدم مسلح آن روزها خيلی هم نوبر نبود بنابراين راهم را گرفتم که بروم. متوجه شدم که دارد داد میزند کجا؟ گفتم دبيرستان. گفت تعطيل شده. گفتم کجا اعلام کردند، ما امروز امتحان داريم. گفت تعطيل. داد هم میزد. باز يک کمی اصرار کردم که بابا امتحان داريم، يک سيلی محکم خواباند توی گوشم که انگار حالیات نمیشود که تعطيل. من ديدم با اين اوضاع تعطيل هم که نباشد ايستادن من يعنی دردسر. بنابراين راهم را گرفتم به طرف خانه.
تا عصر صدای تير اندازیها شروع شد و اوضاع خرمشهر شده بود مثل همين چيزهايی که بعدها در دورهی جنگ اتفاق افتاد. آژير آمبولانس و صدای رگبار. فردا با خبر شديم که دار و دستهی خلق عرب که اصولأ به دنبال تجزيهی خوزستان بودند عامل اين بزن بزنها بودند. من و دو سه تا دوستانم که خانههایمان نزديک به هم بود در مدت دو ماهی که اوضاع جنگی شده بود گاهی میرفتيم اين طرف و آن طرف شهر سرک میکشيديم. بيمارستان هم میرفتيم باز از زور کنجکاوی. يک بار هم نزديک رود کارون که از وسط شهر میگذشت و اسمش هم برای ما محلیها شط بود گير کرديم وسط تيراندازیهای يک گروه از خلق عربیها که به طرف شهربانی خرمشهر تيراندازی میکردند و تيراندازیهای پليس از محل شهربانی.
سپاه خرمشهر آنقدری قدرت مقابله با خلق عربیها را نداشت و در نتيجه سپاه لرستان را آورده بودند برای کمک. من خودم نديدم، ولی خيلی زياد حرفش را شنيدم که کار به سلاخی افراد سپاه لرستان هم کشيده شده بود. سالها بعد که در خرم آباد سرباز بودم همين حرف را از زبان يک سپاهی اهل لرستان هم شنيدم.
خلاصه که غائلهی خلق عرب به هر وضعی که بود خاتمه پيدا کرد و آنقدری از آدمهایشان که به دست حکومت مرکزی افتادند محاکمه شدند. شيخ شبر خاقانی هم که از دار و دستهی خلق عرب حمايت میکرد به قم فرستاده شد و ديگر کسی خبری از او نشنيد.
ولی يک اتفاق خيلی مهمتر هم افتاد. اتفاق اين بود که وقتی ارتش عراق به ايران حمله کرد و باز همان موضوع قديمی تجزيهی خوزستان را دنبال کردند هر شهر و روستايی را که گرفته بودند يکی از همان بازماندگان دار و دستهی خلق عرب را گذاشته بودند به عنوان شهردار و فرماندار. تلويزيون عراق هم خيلی با همين حضرات مصاحبه میکرد. من فيلم يکیشان را که شده بود شهردار شلمچه ديده بودم. هر بار هم يک عدهای را به اسم مردم محلی نشان میدادند که برای حاکميت همين گروه تجزيه طلب در مناطق اشغالی هلهله میکردند. خيلی عجيبترش هم اين بود که در يک دورهای از جنگ که يک بخشی از اهواز هم در تيررس مستقيم عراقیها بود و مردم زندگیشان را گذاشته بودند که جان به در ببرند، برای همان قسمتها هم شهردار تراشيده بودند از همين دار و دستهی تجزيه طلب خلق عرب.
چيزی که خيلی به اوضاع امروز میخورد و فکر کردم متوجهش باشيد همين داستان تجزيه طلبیست. حالا میگويم چی به نظرم مهم آمد که توجهتان را جلب کنم به آن.
تشکيلات خودگردان فلسطين قرار بوده تمام بخشهای سه گانهی اراضیاش را تحت کنترل يک دولت درآورد. حماسیها در نوار غزه کودتا کردند و دولت خودشان را راه انداختند. اين اسمش تجزيه طلبیست. دقيقأ همين چيزیست که خود ما در ايران و به خاطر تجزيه طلبی دار و دستهی خلق عرب تجربهاش کرديم. خلق عربیها عامل عراق بودند و هرگز هم کتمان نکردند که به هر قيمتی که باشد نسبت به تجزيهی خوزستان علاقمندند. همين حالا هم گاهی میشنويد يک عده آدم بيکار توی اين کشور و آن کشور سر و صدای تجزيه طلبی راه میاندازند و طبيعیست که حکومت جمهوری اسلامی هم با آنها مدارا نکند. منتها جمهوری اسلامی که جلوی تجزيه طلبها را گرفته که خوزستان را جدا نکنند خودش از آن طرف حامی يک گروهی شده که عملأ يک منطقهای را تجزيه کردهاند و دولت هم برايش راه انداختهاند. اين با عقل سليم جور درنمیآيد که حماس در باريکهی غزه برای خودش دولت داشته باشد و آن طرف هم يک تشکيلاتی به اسم دولت خودگردان فلسطين موجوديت داشته باشد.
جمهوری اسلامی با اين حمايتی که از حماس میکند و نمیگذارد دولت خودگردان به عنوان دولت مرکزی با دنيا حرف بزند خودش دارد زمينهاش را به عربهای خليج فارس میدهد که از تجزيه طلبها حمايت کنند، همين حالا هم که اگر دستشان برسد حمايت میکنند. سوريه يکیشان. مردم غزه هم گير افتادهاند در يک بازی سياسی که نتيجهاش نابود شدن زندگیشان است.
در ميانههای جنگ ايران و عراق دو سه باری من آدمهايی را ديدم که توانسته بودند از دست عراقیها فرار کنند. يکیشان همان اوايل جنگ خودش که در اطراف شهر بستان اسير شده بود خانوادهاش فرار کرده بودند و توی اهواز شده بودند همسايهی ما. همينطوری رفته بودند توی خانهی کناری ما که صاحبش از ترس جنگ رفته بود مسجد سليمان. اينها هم از سر بی پناهی از ديوار رفته بودند بالا و نشسته بودند توی خانهی او. عراقیها پدر خانواده و يک عدهی ديگر را برای بيگاری کشيدن ازشان میبردهاند اطراف جبههها که در يکی از همين رفت و آمدها همين جناب فرار میکند و خودش را میرساند به جبههی ايران. کلی بزن و برقص بود توی خانهشان بابت برگشت پدر خانواده ما هم مدام دعوت بوديم. من اين را باز از زبان خود همان آدم شنيدم که گاهی میبردنشان برای سياهی لشکری فيلمبرداری که هلهله کنند که مثلأ اينها ساکنان مناطق ضميمه شده به عراق هستند.
من اينروزها که داستان غزه پيش آمده ياد دار و دستهی خلق عرب میافتم که اگر مجال پيدا کرده بودند با حمايت عراقیها لابد خوزستان را بلعيده بودند، مشابه همين کاری که حماس با نوار غزه کرده. و ياد آدمهايی میافتم که تصوير تلويزيونیشان را به اسم حاميان حضرات تجزيه طلب از تلويزيون میديديم ولی هر کدام که فرصتی دستشان میآمد فرار میکردند.
نظرات