کنفرانس جهانی تغيير آب و هوا، کپنهاگ - سه
برای امور دنيوی نظير رقص و آواز البته امريکای لاتينیها حرف ندارند. ولی کاربردیترين دوستان در زمانی که داريد غريبکش میشويد اين است که دوست عرب پيدا کنيد. فیالواقع داشتن دوستان روزنامهنگار عرب زبان در مجامع بينالمللی از نان شب هم واجبتر است. از من به شما نصيحت که برای روز مبادا چند تا دوست روزنامهنگار عرب داشته باشيد.
پريشب رفته بودم ميهمانی خانه مجيد آل ابراهيم و فرناز يادگاری. کلی هم با بهارشان حرف زدم. يک شام خيلی مفصل هم خورديم و بعد از سيصد سال گپ زديم. مجيد هم که آمد هتل دنبالم پولوورش را داد بپوشم چون در حال انجماد بودم. چمدانم نرسيده بود و داشتم قنديل میبستم. شب که از خانهی مجيد و فرناز آمدم هتل رفتم از مسئول پذيرش هتل پرسيدم چمدانم نرسيده هنوز؟ گفت نه. گفته بودند چمدان پيدا شده و میآوريم هتل منتها تمام ظهر و عصر خبری ازشان نشد. به نظرم از قيافهام معلوم بود که الان است که فک و فاميل بريتيش ايرويز را به هم وصلت بدهم. چند تايی روزنامهنگار عرب همان اطراف بودند و متوجه شدند که گفتگوی من با مسئول پذيرش هتل در مورد چمدان گمشدهست. يکیشان آمد گفت چی شده؟ گفتم با بريتيش ايرويز آمدم و چمدانم را نرساندهاند و لباس گرم هم ندارم چون هر چه داشتم توی چمدان است. جنابانشان همه استکبار ستيز تشريف داشتند و اعلام فرمودند اگر فردا چمدانت نرسيد يک خبری بده که هر چه روزنامهنگار و خبرنگار عرب از دوست و رفقایشان در کنفرانس میشناسند همهشان را ببرند فرودگاه و اعتراض کنند. اساسن هم که خيلی درجه اشتعالشان زياد است، آدم ترس برش میدارد که بابت يک چمدان بروند کل فرودگاه را بياورند پايين. گفتم صبح خبرتان میکنم.
ديروز صبح ساعت 8 زنگ زدم قسمت بار فرودگاه. ديدم پيامگيرشان میگويد ساعت کاریشان 10 صبح است. زنگ زدم يک جای ديگری که ظاهرن به همه چيز کار داشتند به جز چمدان مردم. گفتم من دارم از سرما میميرم و مقصرش هم شما هستيد. لباس هم که بخرم بايد از جوراب بخرم تا کلاه که اين هم جور درنمیآيد. در ضمن ديروز گفتيد چمدان را پيدا کرديد و میرسانيد به من ولی خبری ازتان نشد. خانمی که آن طرف خط بود گفت دو دقيقه گوشی را نگه دار. رفت و آمد و گفت امروز بين ساعت 5 تا 8 عصر چمدان را میآوريم هتل. گفتم آدم حسابی من تا آن وقت که نمیشود توی هتل بمانم، هزار تا کار دارم. گفت همين است که هست چون فقط همان وقت میتوانيم بارهای مردم را بفرستيم. گفتم بيزحمت گوشی را بده به يکی بالاتر از خودت. تلفن را وصل کرد به يکی که بالاتر از خودش بود. باز توضيح دادم که از سرما نمیشود بروم بيرون و چمدان هم همانجاست، ديروز گفتيد میآوريد که نياورديد، حالا بيزحمت برسانيدش که به کار و زندگیام برسم. گفت بين 5 تا 8 عصر میآوريم هتل. گفتم حالا که دلتان میخواهد آن روی اينجانب را هم ببينيد در خدمتم. به جناب رئيسشان گفتم ببين من روزنامهنگارم. اگر تا يک ساعت ديگر چمدانم را رسانديد هتل که هيچ، اگر نه نيم ساعت بعدش با صد تا روزنامهنگار و فيلمبردار و گزارشگر راديويی میآيم فرودگاه و در يک چشم به هم زدن همه را باخبر میکنم. و گوشی را گذاشتم. يک پيغام هم گذاشتم برای همان جناب روزنامهنگار عربی که شب قبل فرموده بودند که آماده هستند برای جنگ چمدان.
به نظرم چمدان را با هليکوپتر فرستادند چون نيم ساعت نشد از پذيرش هتل زنگ زدند که بيا چمدانت رسيده. مثل آدمهای متمدن شدم دوباره. به هر حال درس اول در روزنامهنگاری اين است که اصلن از اين خبرها نيست که قانع بشويد به هر حرفی که تحويلتان دادند. يک کمی که سنبه خبریتان پر زور باشد جواب درست هم میدهند.
يک کمی کارهای ديگرم را انجام بدهم و شروع کنم به خبرهای اينجا که بدانيد در کنفرانس چی دارد میگذرد.
نظرات