معجون توامان

پدر من اهل ورزش بوده و هست. يعنی از وقتی که من عقلم رسيده که بفهمم چه کسی با چه کاری خط و ربط دارد هيچ شکی نکرده‌ام که پدرم جز به ورزش، چه به عنوان شغل و چه به عنوان رقابت، به هيچ چيز ديگری فکر نکرده. توی خانه‌ی پدری من اگر نان برای خوردن هم نباشد، که يک دوره‌ای نبوده، و آدم درمانده‌ای نياز به نان داشته و در خانه را زده به جای نان می‌توانسته توپ ورزشی از پينگ پونگ گرفته تا واترپلو، و لباس ورزشی درست و حسابی دريافت کند. يک وقتی حلقه بسکتبال و شمشير و ماسک شمشيربازی هم داشتيم که از فرط تنگی جا، و البته به زحمت، پدرم رضايت داد که بدهيم‌شان به تيم‌های ورزشی مستحق. برای اين که رضايت بدهند هميشه بايد يکی مستحق باشد. برای خلاص شدن از بعضی وسايل ورزشی گاهی متوسل شده‌ايم به اين که تيم ملی هم مستحق است.

ايشان سال‌های طولانی در دوران جوانی اذان‌گوی مسجدی بوده که پدرش ساخته بوده که هنوز که هنوز است همان مسجد با اسم خانواده‌مان روی سردر آن در شهر اهواز برقرار است. يعنی ايشان نمازخوان است و اگر سلامتی برقرار باشد روزه‌بگير هم هست. منتها ورزش چنان او را مجذوب کرد که يک مدتی کوتاه به من و خواهر و برادرم نصيحت کرد که نماز بخوانيم و ما به جايش دولا راست شديم و هم او رها کرد و هم ما، ولی هنوز که هنوز است هر بار که با او حرف می‌زنيم بايد اوضاع ورزشی‌مان را اعلام کنيم. توی خانه‌ی ما و برای من و خواهر و برادرم ورزش کردن جای نماز خواندن را گرفت. البته مادرم مخلوط هر دو را می‌خواهد.

خوب اين همه عشق به ورزش که هرگز و هرگز پدرم را رها نکرده به ديوار سفت مادرم خورده که اهل ورزش کردن است منتها مثل دعاخوانی در خفا. آن طرف پدرم می‌تواند هزار تا آدم را به يک چشم به هم زدن با خودش ببرد زمين ورزش و چند ماه بعد چند تا تيم ورزشی قابل مسابقه دادن درست کند، اين طرف مادرم می‌تواند هزار تا اهل ورزش و مدال بگير المپيک را بنشاند به گلدوزی کردن و منجوق دوزی، و البته آماده بشود برای هزار تای بعدی که به هر کدام‌شان دويست سيصد تا مرغ و خروس بدهد و راهی‌شان کند برای توليد جوجه يکروزه. نه پدر من در تمام عمرش يک سوزن به دستش گرفته، نه مادرم در تمام عمرش يک مدال ورزشی. نه آن از دنيای اين باخبر است نه اين از دنيای آن.

من می‌توانم در مدت دو هفته با هزار تا آدم از هر مدل و سن و سال و جنس و مليت رفيق بشوم، و می‌توانم گلدوزی و منجوق دوزی و پسدوزی کنم. عشق زيادی از هر دو طرف. دست بردار هم نيست. يک وقتی خيلی دلم می‌سوخت که کاشکی تا کلاس پنجم دبستان خوانده بودم و رفته بودم توی يک خطی که آخرش بشود "داداش چارشاخ گاردونت باس عوض شه" و خلاص. بد نيست. من بنايی و آرماتوربندی هم کردم و بد نبود. منتها نشد. بعد کم‌کم گشتم ببينم اين همه عشق زيادی چيز بدی‌ست يا نه. تا دلتان بخواهد از همه طرف به موضوع نگاه کردم. رفتم جای پدرم نشستم و آنطرفی نگاه کردم که خوب همه چيز که دست آدم نيست و اگر اوضاع اينطوری يا آنطوری نمی‌شد حالا اين همه عشق و دانايی در يک حرفه ممکن بود به يک کاری بيايد. بعد رفتم جای مادرم نشستم و آنطرفی نگاه کردم که حالا اگر این گلدوزی و منجوق دوزی و مرغداری را تبديل کرده بوديم به خياطخانه و دامداری حالا کادوی‌مان می‌شد بنز. خوب هر دو طرف حق دارند. منتها هنوز داستان در وسط جوش نخورده و نه پدرم صاحب يک شرکت ورزشی با مديريت مالی مادرم شده و نه مادرم يک خياطخانه و مرغداری راه انداخته که کارکنانش از امکانات ورزشی شرکت استفاده کنند.

من گاهی به اين معجون می‌خندم و گاهی برايش غصه می‌خورم. زندگی ايرانی اينجوری‌ست که بايد به آن بخنديد و زار ‌زار به حالش گريه کنيد. مثل نفت‌مان است که بود و نبودش مايه‌ی خوشبختی و بدبختی توامان است.

خوب من از هر دو طرف به داستان نگاه کردم دست آخر ديدم دست خودم که نبوده که يکی ورزشکار بشود يکی منجوق‌دوز. اصلن اگر هم بود از کجا معلوم که راهی که من بهشان پيشنهاد می‌کردم به روحيه‌شان می‌خورد؟ ولی واقعن دست خودم است که کاری را که دوست دارم تا آخرش را بروم. تا تهش را درنياورم دست برندارم. متفاوت هم که هستم باشم. شايد يکی پيدا بشود در يک قبيله‌ی افريقايی که اين تفاوت برايش جالب باشد، اگر هم نبود خودم حالش را می‌برم. يک وقتی به خودم گفتم آدم بايد آنقدر کوزه بسازد که بلاخره يکی‌شان را بگذارند توی يک موزه. آنوقت کوزه‌های بعدی را مثل جواهر می‌خرند. اگر هم نگذاشتند توی موزه دست کم خودش از کاری که کرده لذت برده باشد.

به نظرم پدر و مادرم که در مغرب و مشرق يکی‌شان سرگرم نصب پايه‌ی بسکتبال و آن يکی به دنبال دوختن دو تا گل اضافی روی يک لباس‌اند همين يک کارشان که هنوز دست بردار نيستند به من مزه داده. فی‌الواقع من دارم مثبت نگاه می‌کنم وگرنه که اوضاع يک جور ديگری به چشمم می‌آمد. يعنی من اهل خودکشی نيستم و لاجرم متعهدم که از اين عدم دسترسی خودم به زمان گذشته برای تغيير منش پدر و مادرم استفاده کنم و يک چيزی ازشان بگيرم که در جهت خلاف خودکشی کردن حرکتم بدهد.

جدی جدی من يکی را می‌شناسم که يک لبخند از يک لب نعلبکی افريقايی تبار گرفت و او را نشاند سر جای يکی که لبش به غنچه‌ می‌گفت تو درنيا که من هستم. گاهی هم وسط يک جمع يک لبخند مخفيانه‌ای به من می‌زد که داری منو که؟

... شهر در امن و امان است آسوده بخوابيد ... اينجانب پريروز از سفر دور و دراز آمده‌ام و امروز دوباره به سفر دور و دراز می‌روم ...

... شهر در امن و امان است آسوده بخوابيد ... من دارم کوزه می‌سازم ...

... خلاصه شهر در امن و امان است ولی يا منو ببر به خونه‌تون يا بيا به خونه‌ی ما ...

نظرات

پست‌های پرطرفدار