در سوئد
سرانگشتی که حساب کردم ديدم تعداد دوستان و فاميلهایی که در سوئد دارم به اندازهی استرالياست به اضافهی اين که من در استراليا فاميل هم ندارم. البته يکی هست که همان ندارم بيشتر میخورد به اوضاعش. خيلی هم باعث خجالتم شد که دو تا از دوستان نديده ولی خيلی نزديکم را در سوئد نشد ببينم. يکیشان، يعنی وحيد، از روی نهايت محبتی که دارد توی اوج برف و سرما از اپسالا آمد مالمو و کلی هم به موبايل من زنگ زده بود منتها دو روز موبايل من کار نمیکرد و من هم بيخبر بودم و يک روزش صاف افتاد به همان روزی که وحيد آمده بود. در نتيجه مجبور شد برگردد اپسالا که با قطار سريعالسير حدود 4 ساعت راه است. پيامهای تلفنیاش را هم توی استراليا شنيدم.
خوب حالا از استکهلم.
هفتهی اولی که کنفرانس برگزار شد نه تنها از کار زياد مجبور بوديم شبها دير بخوابيم بلکه چون مسیر مالمو در سوئد تا کپنهاگ در دانمارک هم با قطار يک ساعت طول میکشيد و برای ورود به کنفرانس هم کلی معطلی داشتیم بنابراين صبحها هم زود از خواب بيدار میشديم. من که هر شب حدود 4 يا 5 ساعت خوابيدم. رکورد 2 ساعت هم داشتم البته. همين باعث شد که روز جمعه شب که میرفتم به طرف استکهلم فکر کردم تمام راه را میگیرم میخوابم. بلاخره 4 ساعت خواب هم يک گوشهی کار را میگيرد. ضمن اين که برای سه روز بعدش هم کاملن باخبر بودم که اصولن شبانهروزی در حال گپ زدن با دوستان و فاميلها هستم بنابراين 4 ساعت خواب خيلی شانس خوبی بود. وسايلم را که گذاشتم بالای صندلی قطار گفتم يک چيزی از رستوران قطار بگیرم بخورم و تخت بخوابم. يک ساندويچ و يک نوشابه خريدم و آمدم حساب کنم ديدم يکی میگويد شما ايرانی هستید؟ به زبان فارسی. با اجازهتان وقتی از همديگر خداحافظی کرديم که ايشان جلوی ايستگاه راه آهن استکهلم داشت تاکسی میگرفت من هم منتظر دوستانم بودم که برسند سوارم کنند. نشان به آن نشانی که در ادامهی داستان تا ساعت 3 صبح داشتيم با دوستانم حرف میزديم فردا صبح ساعت 9 هم پسر داییام آمد دنبالم که برويم شهر را ببينيم و بعد بروم خانه دختر دايیام و بعد پسر دايی و دختر دايیهای ديگر و ميهمانیهای پر از خوراکیهای محشر و حرف و شب نخوابی تا اين که روز دوشنبه ساعت 5 صبح دوباره سوار قطار بشوم و برگردم هتل که وسايلم را بردارم و ساعت 10 صبح توی کنفرانس باشم. تلافی تمام اين کمخوابی و بيخوابی را توی هواپيما به طرف استرالیا درآوردم.
آن آقايی که توی قطار بود خيلی داستان بامزهای داشت. دو هفتهای بود که آمده بود اروپا. البته از آلمان به بالا و همهی کشورهای آن بالا را در مدت دو هفته زير پا گذاشته بود. 10 ميليون تومان داده بوده به یک بابايی در ترکيه و ايشان هم دو تا ويزای تقلبی زده بوده توی گذرنامهاش. در مدت دو هفته همه جا را کاويده بود که ببيند کجا بهتر است که برود تقاضای پناهندگی بدهد. شغل ايشان و محل زندگیاش را نمینويسم چون میگفت مطمئن است سه روز بعد از آمدنش همهی اهالی شهرشان باخبر شدهاند که ايشان کجاست و کدام ساندويچ فروشی رفته غذا خورده. به قول خودش شهرهای کوچک از اين گرفتاریهای هم دارند. کلی هم داستانهای مهيج از سر و کار داشتنهایش با لباس شخصیها و تلکه بگيرهای وزارت اطلاعات در شهرشان داشت که باز به قول خودش آنقدر خسته شده بوده از اين اوضاع که فکر کرده برود يک جايی پناهنده بشود که دست کم بعد که زن و بچهاش را میآورد آنجا بلاخره يک کمی هم زندگی کنند. دو سه روز بعد که فيلم جان اسنو در بیبیسی را ديدم که با يکی از لباس شخصیهای طرفدار حکومت مصاحبه میکرد يک کمی شک برم داشت که نکند خود همين آدم بوده که با هم همسفر بوديم. يک دلايلی پيدا کردم که خيلی شباهت موضوعی داشتند. به هر حال که نه موقعيت عکس گرفتن بود و نه اگر بود به مناسبت حفظ امنيت جانی همان آقای همسفر راضی میشدم به عکس گرفتن.
خوب توی استکهلم خيلی پياده و سواره اينطرف و آنطرف رفتيم. به نظرم شهر بسيار زيبايیست. تميز هم بود و کلی محلههای پيچ در پيچ هم داشت که پر بودند از مغازههای کوچک. البته بايد هوای سرد را هم تحمل کنيد منتها با وجود اين که آسمان گرفتهست اما شهر در عوض زيباست. حدس میزنم تابستانها بايد خيلی زيباتر هم بشود. فراوانی برف هم که پا داده برای سبز بودن شهر. منتها هر کسی را که ديدم میگفت سرما کمتر از گذشته شده. البته من با يک پالتوی مدل همانجا که مجبور شدم بخرم باز سردم بود.
يک جايی وسط کوچهها درست روبروی موزه نوبل يک بازارچه درست کرده بودند که شيرينیهای کریسمس و درخت کاج میفروختند. برچسب کاجها را که خواندم نوشته بود محصول نروژ هستند.
يک روز هم که خانه دختر داییام صبحانه خوردم بعد پسر دايیام آمد دنبالم باز رفتيم صبحانه خورديم. منتها يک جايی رفتيم که يک نوازنده گيتار، يک پرکاشنيست و يک پيانيست موسيقی جاز اجرا میکردند. يعنی لذتی بردم. عکسهای مفصلش را گذاشتم همان موقع ولی برای خالی نبودن عريضه اين يک عکس را هم میگذارم که برای يادآوری.
اپسالا را هم گشتيم. خيلی از محيط دانشگاهی شهر خوشم آمد. يکی از دوستان دیگرم هم در اپسالاست که به دليل اين که آدم با يک گروه ديگری که هست نمیتواند همه را بگذارد برود يک جای ديگری در نتيجه نشد آن يکی دوستم را هم ببينم. خلاصه تا جايی که متوجه شدم اپسالا يک شهر دانشگاهیست و همين هم هست که خيلی جوانهای با چهرههای متفاوت در شهر میبينيد و تا حدود قابل توجهی میشود يک جامعهی چندفرهنگی را در اين شهر ديد. سبک معماری ساختمانها در اپسالا فوقالعاده بود. تصاويری که آدم از دانشگاههای با عظمت توی ذهنش هست در همین اپسالا صورت واقعی به خودشان میگيرند. هر آن فکر میکنيد الان است که سر و کلهی يکی از قديمیهای علم پيدا بشود. البته بر خلاف تصورتان وقتی پایتان را میگذاريد داخل ساختمانها همه چيز به طرز جذابی مدرن هستند. اين را در Lund ديدم چون خيلی بيشتر از باقی جاها وقت کردم که يک ساختمان دانشگاه را ببينم.
يکی از دوستان نزديک و قديمیام، يعنی مجيد آل ابراهيم که مدير اجرايی مجله نجوم بود، در دانشکده ستارهشناسی دانشگاه لوند درس میخواند. تخصص مجيد در ساخت رصدخانههاست و سالهاست دارد روی موضوع رصدخانه ملی ايران کار میکند. همسرش، فرناز يادگاری، هم اهل فيزيک است. مجيد يک روز تمام از روی محبت شهر لوند و دانشکدهشان را نشانم داد. سه تا عکس از شهر لوند گرفتم و باتری دوربينم بعد از عکس سوم در يک کليسا تمام شد. بنابراين خيلی از جاهايی را که ديديم و ديدنشان برایتان میتوانست جالب باشد را بدون عکاسی رد شديم. از بدشانسی اين که تا نشستيم توی کليسا يک گروه ارکستر مجلسی هم شروع کردند به اجرا و دوربين هم کار نمیکرد برای عکاسی از گروه.
دانشکده ستارهشناسی Lund را يک گروهی از اهل اين رشته اداره میکنند که تقريبن تمام ساختههای رصدخانهای يا دستاوردهای علمیشان را در کشورهای ديگر به کار میگيرند. علتش هم همين چيزی بود که مجيد دربارهاش میگفت. در سوئد در تمام سال چيزی حدود 100 روز بدون ابر وجود دارد که البته احتمالیست و ممکن همان 100روز هم کمتر بشود. تابستانها هم که برای رصد کردن آسمان مناسب است تا ساعت 10 شب هنوز هوا روشن است و از آن طرف از ساعت 2 صبح هم با هوا روشن است. يعنی 4 ساعت در شب ممکن است در آسمان بدون ابر بشود رصد کرد. همين را به عنوان پيشزمينه میگيريد آنوقت متعجب میشويد که چطور ممکن است اهل اين دانشکده معروفترين رصدخانه سازان دنيا باشند و ابزارهای نجومیشان از همه بهتر باشد. اين مدت همهاش فکر میکردم نکند اين موضوع مربوط باشد به اشتياقشان به رصد کردن که باعث شده اگر آسمان بدون ابر ندارند ولی در عوض ابزارسازان خوبی از آب دربيايند.
دست کم سه تا رصدخانه بزرگ در شهر و دانشکده ديدم که برای جمعيتی کوچکی که در شهر هستند به قدر کافی امکان لذت بردن از آسمان را فراهم میکنند منتها آسمانی اگر در کار باشد. در دو سه تا خانهی دوست و فاميل هم تلسکوپهای کوچک ديدم. خيلی بامزهست که اين همه علاقه به نجوم هست. در ضمن که توی کنفرانس هم يکی از سالنهای اصلی را به نام تيکو براهه نامگذاری کرده بودند و در سوئد هم باز مجسمه تيکو براهه را گذاشته بودند جلوی ورودی دانشکده. يعنی اين که هم دانمارک و هم سوئد به تیکو براهه به اسم دانشمند خودشان نگاه میکنند.
اين هم مجيد
چون نزديک به کریسمس در سوئد بودم هر جايی که میرفتم يک نوشيدنی بامزه هم تعارف میکردند. اسمش Glogg بود که بايد گرم نوشيده میشد و توی آن بادام و کشمش میريختند. متوجه نشدم که ترکيب خود نوشيدنی چيست منتها میشد آن را درست کرد يا آمادهاش را خريد.
آن روزی که رفته بودم Lund يک چيز جالبی هم پيش آمد که قبل از آن فکر میکردم شايد منحصر باشد به Malmo که در عرض جغرافيايی پايينتریست ولی بعد ديدم از قرار خيلی عمومیست. برف شروع شده بود و در مدت خيلی کوتاهی به قدر اين که بسختی بشود راه رفت برف روی زمين نشست. توی همين اوضاع برفی بعضیها داشتند دوچرخهسواری میکردند. جای چرخهای دوچرخه را هم همه جا میشد ديد. در تمام اين دو هفته هر روز کلی خانم با لباسهای شيک میديدم که سوار دوچرخه اينطرف و آنطرف میرفتند. اين از همه جذابتر بود.
لابد که بشود همين کار را در ايران هم انجام داد.
نظرات