از سر علی و محسن مخلمباف تا حسن آقا و استراليا
اين از اين.
بعضی از شعارهای کودتاچیها يک جوریست که آدم خيال میکند يک بابايی آن وسط دار و دستهی کودتاچیها دارد دستشان میاندازد. مثلن: ما میدانيم و تيغ و حلقوم شما ... يک موز سر علی اگر کم گردد. به هر حال من که میخوانم موز. شما را به خودتان واگذار میکنم. به نظرم آمد سرایندهاش شيرازی بوده. ديدهايد که چقدر شيرازیها بين حرفهایشان مرتب "سر علی" دارند. حالا فرمودهاند سر علی اگر یک موز کم بشود از حلقومتان میکشيم بيرون.
اين هم از کودتاچیها که شعارهایشان خیلی به بازار ميوه میخورد.
بعد از جنگ ما يک مدتی نزديک به چهار سال در اهواز زندگی کرديم. به صورت پاره وقت البته، چون به مناسبت توپ و موشکهای عراق به صورت پاره وقت هم توی بيابانهای اطراف زير چادر زندگی میکرديم. خانهی ما توی اهواز توی يک منظقهای بود که از قضا خانهی شهردار منطقه هم يک خيابان بالاترش بود. جلوی خانهی همين جناب که توی خيابان اصلی هم بود يک جایی را برای شبکهی آب کنده بودند و بعد همينطوری با خاک پوشانده بودند که با چند تا بارانی که آمد خاکها نشست کرد و تبديل شد به يک چالهی دراز و نسبتن عميق. منتها ماشينها با همان حال بايد رد میشدند. خود من خيلی هر بار فک و فاميلهای شهردار را به همين مناسبت به همديگر وصلت دادم. آقای شهردار از فرط تعهد و تقوايی که داشت توی يک منطقهی خوب شهر جلوی خانهی خودش را درست نمیکرد مبادا کوخ نشينی از سر مردم بپرد. اين وضعيت بود تا اصلن ما از اهواز آمديم تهران. يک وقتی با دوستانم دربارهی خرمشهر قبل از جنگ و انقلاب و بعد از آن حرف میزديم بهشان گفتم آن همه رونق شهر مربوط به اين بود که سرمايهدارهای ايران که خيلیهایشان توی خرمشهر زندگی میکردن جلوی خانهشان را هم که آسفالت میکردن و گل میکاشتند سه چهارم شهر آباد شده بود و شهرداری آنقدری هزينه برايش نداشت که باقی شهر را درست کند. حالا ديروز که نوشتهی مخملباف را خواندم که دربارهی ثروت خامنهای و خانوادهاش نوشته بود فکر کردم مخملباف برعکس نوشته اصولن. يعنی باز رفته توی همان جلد سال 57 که بريزند توی کتابخانهها و عکسهای برهنهی نقاشیهای توی کتابها را سياه کنند که به اسلام برنخورد. فیالواقع مخملباف متوجه نشده که اين شعار عبا شکلاتی مربوط به همين است که خاتمی هر اشکالی که به لحاظ سياسی داشت لااقل سر و لباس و ادا و اصولش باعث آبروداری بود و اين درست برعکس احمدی نژاد است که هنوز عکسهای روزهای اولش هست که چه وضعی داشت و حرف زدنش هم که بيشتر به پرش با اسب شباهت دارد. خوب بود خامنهای میتوانست مثل آدم زندگی کند و برای ديگران هم همانجور اسباب زندگی درست کند. همين حرفهای مخملباف دربارهی پيپهای خامنهای را همين دوست و رفقای انقلابی ايشان دربارهی پيپهای هويدا هم میزدند. منتها الان که بگوييد خوب چرا خود جناب مخملباف از توبهی نصوح رسيده به فرياد مورچهها و از کاپشن رسيده به پاپيون لابد ضد جنبش سبز ايشان و محسن سازگارا میشويد. به نظرم خيلی خوب میشد مخملباف همان فيامساز باقی میماند. يعنی واقعن لازم است چند مدت ديگر ايشان هم بشود يک جنتی ديگر؟ اين رجعت خيلی بیربط مخملباف به انقلاب 57 برای همه باعث زحمت میشود. جنبش سبز فعلن با آدمهای باسواد و جوان ايرانی در خود ايران خيلی بهتر دارد عمل میکند. يعنی دستی دستی يک کاری میکنند آدم برود توی معقولات.
اين هم به قول شهر قصه، نظری به بوسهتان.
در تاريخ هوانوردی استراليا يک سفر مهم وجود دارد. اين سفر عبارت است از پرواز يک هواپيمای تک سرنشین از لندن به بريزبن. يعنی از يک منتهی اليه قاره اروپا به يک منتهی اليه استراليا. خلبانی که اين پرواز را انجام داده از قضا اهل همین کوئينزلند هم بوده و به همين دليل هم رکورد تاريخ هوانوردی استراليا در مورد این پرواز به اسم کوئينزلند و بريزبن سند خورده. خلبان اين پرواز تاريخی Bert Hinkler بود و ايشان بعد از ليندبرگ دومين خلبانیست که از به صورت تکنفره از روی آتلانتيک عبور کرده. البته هنکلر بعد از همهی رکوردهای عجيب و غريبی که از خودش به جا گذاشت در يک سقوط تاريخی در ايتاليا هم جانش را از دست داد و به دستور موسولينی با عزت و احترام در فلورانس به خاک سپرده شد. اين هم عکسهای جنابشان که به موبايل گرفتم از روی در و ديوار گرفتم.
منتها حالا اينها چه ربطی دارد به ما ... آها، خيلی هم ربط دارد. چرا؟ الان عرض میکنم. آن پرواز تاريخی يکنفره از لندن به بريزبن و با آن فنآوریهای نه چندان پيشرفته در صنايع هوايی هر خلبانی را مجبور میکرده که در چند نقطهی زمينی هواپيما را متوقف کند و سوختگيری کند. ايشان بعد از چند بار توقف میرسد به بصره و سوختگيری میکند و از آنجا راه درازی میرود تا برسد به شهر جاسک در استان سيستان و بلوچستان ايران و بعد هم از آنجا میرود تا کراچی. برای این که مسير را متوجه بشويد چند تا عکس از نقشه سفر هم با موبايلم گرفتم که ببينيد.
فکر کنيد در سال 1928 ميلادی که میشود حدود 1307 شمسی، در ايران به نوشته مهرانگيز کار تازه داشتند قانون مینوشتند و مردم هم به دستور حکومت داشتند اسم فاميل برای خودشان انتخاب میکردند که شناسنامه بگیرند. يک کمی که به وقايع سالهای 1306، 1307 و 1308 در ايران نگاه کنيد متوجه میشويد که از آن سالهايی بوده که يک روز سطل نبوده، يک روز قيف نبوده، يک روز حسن آقا نبوده و همينطور از زمين و زمان میباريده سر مردم. وغ وغ ساهاب صادق هدايت هم محصول همين دوران است که سراسرش طنز همان وقتهاست. فکر کنيد اين رکورد هوانوردی تاريخی استراليا در چه طالع سعدی به جا گذاشته شده که بلاخره حسن آقا هم آمده سر کار و سوخت هواپيمای هينکلر را داده که اين بابا برود باقی رکوردشکنیاش را انجام بدهد. داشتم نوشتههای مربوط به اين پرواز تاريخی را میخواندم ديدم خيلی نامردیست که همينطوری از جاسک رد شدهاند فکر کردم خودم اعلام موضع کنم که بعد کسی دبه درنياورد که ديدی و نگفتی.
اين هم نقش حسن آقا در هوانوردی استراليا.
انصافن سال 2009 در يک مواردی خيلی سال فجيعی بود. البته در يک مواردی هم من خيلی از يک قسمتهايی از اين سال راضی هستم. اميدوارم سال 2010 برای همهمان که داريم در خارج از ايران و با تقويم ميلادی زندگی میکنيم سال خوشی باشد و برای داخل ايران هم تا پايان سال شمسی اتفاقات خوشی رخ بدهد. ضمن اين که در عرض دو هفتهای که در کنفرانس بودم سه کيلو و نيم وزن کم کردم که خيلی اتفاق خوبیست و الان شدهام 83 کيلو. اميدوارم شما هم وزن کم کنيد اگر لازم داريد.
نظرات