عروس فراری

دو تا از اتفاقات خنده‌دار روزهای آخر سال را برای‌تان بنويسم بخنديد.

توی محل قديمي راديو در ميدان ارک طبقات بالای يک پاساژی را اجاره کرده‌ بودند برای نويسندگان و تهيه کنندگان راديو. در واقع چون بعد از انقلاب تعداد آدم‌هايي که در راديو کار مي‌کردند زياد شده بود مجبور بودند يک ساختمان نزديک را با دو رديف پله اضافه کنند به مجموعه‌ی ساختمان راديو. خيلي ساختمان قر و قاطي‌ای بود، ولي تقريبأ تمام آدم‌های فرهنگي و هنری يک مدتي توی آن ساختمان زندگي کردند. اسم ساختمان هم "استيجاری" بود. اينجانب و پنج شش نفر ديگر هم علمي‌شان بوديم. يک خانه‌ی قمر خانمي بود. طبقه‌ی دوم خيلي مثلأ جای خوب ساختمان بود چون طبقه‌ی اولي‌ها هر روز گرفتار سر و صدای پاساژ بودند که اصلأ لوله و پيچ و مهره فروشي بود. هنوز هم هست، سر چهار راه گلوبندک. طبقه‌ی سومي‌ها هم گرفتار سقف اتاق‌ها بودند که زمستان‌ها مثل آبکش بود و تابستان‌ها مثل سقف جهنم.

يک آقايي بود که ايشان در طول روز برای طبقه‌ی دومي‌ها چايي درست مي‌کرد و کارهای خدماتي طبقه را انجام مي‌داد، جدا از اين‌ها‌ يک کار خيلي مهم ديگری هم مي‌کرد که عبارت بود از پيدا کردن ميز و صندلي برای نيازمندان راديو. از بس که همه چيز اوراق بود گاهي‌ که يک صندلي يا ميز به طور کامل مضمحل مي‌شد با همين جناب وارد مذاکره مي‌شديم تا در پايان وقت اداری يک کاری برای‌مان انجام بدهد. بسته به مبلغ توافق همه چيزی امکان پذير بود. من و يکي از دوستانم که سردبير برنامه‌ی گفتگو بود روز 26 اسفند با ايشان به مبلغ 300 تومان به توافق رسيديم که دو تا صندلي خوب برای‌مان تهيه کند و روز 27 اسفند اين دو قلم را در اتاق‌مان ببينيم. فکر کرديم سال نو بلاخره يک کمي نو نوار بشويم. قرار شد اگر کيفيت وسايل خوب باشد يک 200 تومان ديگر هم به عنوان ناز شست به ايشان بدهيم.

روز 27 اسفند ساعت 8 صبح تا آمديم توی اتاق ديديم دو تا صندلي خيلي خيلي درست و حسابي که اصلأ از زور حسابي بودن به هيچ چيزمان نمي‌خورد گذاشته توی اتاق و صندلي‌های خودمان را برده. مانده بوديم که اين‌ها را از کجا آورده. بابت اين نازشست خيلي اساسي 200 تومان هم داديم، بدون معطلي. ساعت نزديک به 10 صبح ديديم معاون راديو که همين آقای پورحسين که رئيس فعلي شبکه‌ی 4 تلويزيون است آمده توی ساختمان استيجاری و دارد نعره مي‌کشد. از قضا خود ايشان مدير گروه دانش و در واقع رئيس خود ما بود. معلوم شد اين رفيق ما رفته بوده ميز و صندلي معاون راديو و منشي‌اش را برداشته آورده اتاق ما. از در و ديوار هم مي‌باريد که اين‌ چيزهايي که آورده مال يک جای خيلي شيکي بوده. اصلأ نمي‌دانستيم از کجا فرار کنيم. تنها کاری که به فکرمان رسيد اين بود که صندلي‌ها را في‌الفور بگذاريم بيرون از اتاق. خوب گذاشتيم‌شان بيرون و خودمان بدون صندلي شديم. جناب‌ آبدارچي هم تا ديد صندلي‌ها کنار راهرو هستند به رئيس گفت آقا اينجا هستند آورده بودم برای تميز کردن. هيچ کسي هم باور نکرد البته. منتها 500 تومان ما هم رفت چون خودمان صندلي‌ها را گذاشته بوديم بيرون! بعد هم رفتيم دو تا صندلي پاره‌ی درب و داغان پيدا کرديم که هر دو ساعت يک بار بايد با چکش مي‌زديم روی ميخ‌های‌شان که صاف بايستند.

اين از اين.

يک وقتي توی ايام جنگ پناه برده بوديم به شوشتر که يک شهر باستاني کوچکي‌ست در خوزستان. عيد آن سال را در شوشتر مانديم چون چاره‌ای نبود. در نتيجه بساط هفت سين هم به راه افتاد منتهای مراتب گرفتاری اصلي در پيدا کردن سمنو بود. اينجانب را فرستادند به دنبال سمنو پيدا کردن. جايي که ما زندگي مي‌کرديم نسبتأ خارج از شهر بود. چون تاکسي آن طرف‌ها نمي‌آمد بايد يک مسافت نسبتأ زيادی را پياده مي‌رفتيم تا به حدود ماشين‌های شهری برسيم. منطقه هم در حوزه‌ی استحفاظي پاسگاه ژاندارمری بود. من رفتم شهر و با پرس و جو سمنو پيدا کردم و يک کاسه خريدم. برگشتني از نزديک پاسگاه که رد مي‌شدم سه تا سگ نشسته بودند کنار پاسگاه. به نظرم خيلي قيافه‌ام با کاسه‌ی سمنو دشمن‌وار شده بود برای‌شان. در يک چشم به هم زدن سه تای‌شان با سر و صدای اساسي افتادند دنبالم. گفتم اگر بگيرندم چيزی ازم باقي نمي‌ماند بنابراين شروع کردم به دويدن، در واقع بال مي‌زدم. سگ‌ها هم که اصولأ بال داشتند و ول کن هم نبودند. توی اين بدو بدو يک راننده ماشيني که از آن مسير رد مي‌شد اوضاع را ديده بود و به قصد کمک با بوق زدن از جاده آمد بيرون و او هم از پشت به دنبال سگ‌ها.

من داد مي‌زدم، سگ‌ها پارس مي‌کردند، ماشين هم بوق مي‌زد. هر سه گروه هم همين مراسم را تا جلوی محل زندگي‌مان به طور کامل انجام داديم تا اين که از سر و صدای ما و بخصوص بوق ماشين چند تايي از اهالي با خنده آمدند بيرون و سگ‌ها را فراری دادند. ماشين پشت سری هم راهش را کشيد و رفت. مردم داشتند مي‌مردند از خنده. گفتند به داد زدن تو مي‌خنديديم. گفتم من خودم مانده بودم که بخندم يا فرار کنم. با آن بوقي که ماشين پشتي مي‌زد شده بود مثل عروس کشان. اما آن جلويي که من باشم بيشتر به عروس فراری شبيه بودم.

نظرات

پست‌های پرطرفدار