در قاب عکس استراليايي: امشب طفلک با تو شور مي‌کند

امروز با شريف، همان دندانپزشک افغان، و همسرش در دانشکده حرف مي‌زدم. کلي جالب بود که به قول خودش بارها و بارها پیش آمده بود که در پاکستان و انگلستان و دانمارک دختری از خانواده‌ی خودشان را به او معرفي کنند و او ازدواج نکرده تا یک باره زندگي‌اش منتقل شده به يک جايي که هيچ پيشزمينه‌ای از آن در زندگي‌اش نداشته. ازدواج با دختر افغاني که دارد دکتر فيزيولوژی مي‌شود. هر چند دقيقه يک بار هم خانمش مي‌آمد به او مي‌گفت "شريف جان! خوب رفيقان برای خودت پيدو کردی". گفتم خبر داری يک رمان قديمي در زبان فارسي هست به نام "شريفجان شريفجان" ...

شریف: نه! کي نوشته بوده؟

من: تقي مدرسي که 20 سال پيش هم درگذشت. اصلأ کتاب فارسي مي‌خواني؟

شريف: آن موقع که افغانستان بودم گاهي مي‌خواندم ولي بعد که آمدم پاکستان خيلي پیش نمي‌آمد چون مدام توی مطب بودم و اگر کتاب مي‌خواندم مربوط به کار دندانپزشکي بود.

من: اصلأ توی کتاب‌های پزشکي افغانستان کتاب مربوط به نويسندگان ايراني يا ترجمه‌های ايراني‌ها هم هست؟

شريف: به عنوان کتاب درسي پزشکي نيست ولي اگر کسي بخواهد خودش بخواند توی کتابفروشي‌ها پيدا مي‌کند.

من: پس اين همه سالي که دانشگاه‌های افغانستان پزشک تربيت کرده‌اند منابع درسي‌شان به چه زباني بود؟

شريف: به زبان فارسي خودمان ولي همه چيز را استادهای‌مان به صورت جزوه مي‌دادند. البته در دوره‌ی اشغال شوروری همه جور امکاناتي برای زبان روسي وجود داشت و بعضي‌ از استادها از کتاب‌های روسي هم استفاده مي‌کردند که هنوز هم جزوه‌های‌شان هست. يک مدتي هم زبان آلماني تدريس مي‌شد که قبل از آمدن شوروی بود.

من: پس افغان‌ها تازگي‌ها دارند با زبان انگليسي آشنا مي‌شوند؟

شريف: تقريبأ جديد است. آن موقع که شوروی‌ها بودند در تمام مدارس اجباری کردند که زبان روسي ياد بگيريم. من شاگرد مدرسه بودم و خوب روسي حرف مي‌زدم. تشويق مي‌کردند که اگر کسي مي‌خواهد برود دانشگاه مي‌تواند از بورس تحصيلي استفاده کند.

من: پس تحصيلکرده‌‌های افغان خيلي‌های‌شان بايد درس خوانده‌ی شوروی باشند؟

شريف: نه برعکس شد. خانواده‌ها علاقه‌ای نداشتند به فرستادن بچه‌های‌شان به شوروی. آن اوايل چند تايي رفتند و همانجا با دخترهای روس ازدواج کردند ولي بعدأ نمي‌شد بيايند افغانستان چون مردم مي‌گفتند اين‌ها دين ندارند. برای همين هم نگاه مردم خيلي مثبت نبود. زبان‌شان هم به درد جايي نمي‌خورد که آدم تشويق بشود برود ياد بگيرد.

من: ببينم تو خروج نيروهای شوروی را يادت هست؟

شريف: بله من دانشجو بودم. کاملأ يادم هست.

من: ورود طالبان را هم ديدی؟

شريف: کاملأ.

من: اعدام نجيب الله چطور؟

شريف: من جنازه‌ی نجيب الله و برادرش را هم در بالای دار در کابل و هم توی بيمارستان ديدم. آن موقع توی بيمارستان کار مي‌کردم و با دو سه تا از دوستانم رفتيم آن قسمتي که جنازه‌ها را نگه مي‌دارند آنجا ديديم‌شان.

من: مردم درباره‌ی اعدام نجيب الله چه نظری داشتند؟

شريف: خوب ناراحت بودند چون همان وقتي که نجيب الله آمد روی کار به نيروهای مجاهدين پيشنهاد کرد که بيايند در دولت او ولي هر گروهي از مجاهدين يک منطقه‌ای را برای خودش گرفته بود و حاضر نمي‌شد آن را بدهد به دولت مرکزی. خودشان ماليات مي‌گرفتند و هر کاری که مي‌خواستند انجام مي‌دادند. بعدأ که طالبان آمدند معلوم شد حرف نجيب الله درست بوده.

من: ببينم در دوره‌ی طالبان زندگي و کار مردم چطور مي‌گذشت؟

شريف: آن سال اول که همه فرار کرديم. من رفتم پاکستان. يکسال از درسم مانده بود و امتحان دکتری‌ام را نداده بودم. بعد از يک سال طالبان خبر دادند که هر کارمند دولت يا کسبه‌ای که نيايد سر کار زندگي‌اش را از او مي‌گيرند. خيلي‌ها برگشتند و من هم رفتم که درسم را تمام کنم.

من: پس دانشگاه‌ها باز بودند؟

شريف: بازشان کردند ولي همه جا نگهبان گذاشته بودند که اگر همه چيز اسلامي نباشد مردم را بگيرند. من گاهي سه بار در روز نماز ظهر مي‌خواندم. تا مي‌آمدم بيرون و يکي از مأموران نهي از منکر پيدا مي‌شد مي‌گفت نماز خواندی؟ مي‌گفتم بله، مي‌گفت دروغ مي‌گويي، الان برو بخوان تا ببينم. من مي‌رفتم مي‌خواندم. باز چند قدم آن طرف‌تر يکي ديگرشان پيدا مي‌شد و مي‌گفت نماز خواندی؟ مي‌گفتم الان خواندم، مي‌گفت نه بايد جلوی من بخواني که ببينم. دستار بايد به سرمان بود، حتي در مطب، و ريش بند. اگر هر کدام را نداشتي با شلاق مي‌زدند.

من: راديو و تلويزيون هم بود؟

شريف: بود ولي برنامه‌ نداشتند. دائم درباره‌ی اسلام و قوانين صحبت مي‌کردند.

من: وضع جامعه چطور بود؟

شريف: خوب دزدی کم شده بود چون اگر کسي دزدی مي‌کرد همان دقیقه دستش را مي‌بریدند. ولي فساد ناپیدا زياد شده بود.

من: مثلأ؟

شريف: خوب خودشان همه جور کار کثيفي مي‌کردند و گاهي خبرش مي‌آمد ميان مردم. مثلأ شب‌ها ساعت 9 بايد چراغ‌های خانه‌ها خاموش بود و همه مي‌خوابيدند. ولي بعضي‌ دوستان من که در بيمارستان کشيک بودند ديده بودند که مأموران طالبان را با حال مستي آورده بودند بيمارستان.

من: پس مردم حالا خوشحالند که طالبان تمام شد؟

شريف: بله ولي حالا اصلأ معلوم نيست افغانستان دارد کجا مي‌رود. دولت مرکزی ضعيف است و مجاهدين هنوز هر کدام خودشان يک جايي را گرفته‌اند.

زن: شريف جان! خوب رفیقان برای خودت پيدو کردی.

من: شما چند ساله اينجا هستيد؟

زن: خيلي سال. من اينجا کلان شدم.

من: ولي خوب فارسي حرف مي‌زنيد.

شريف: بله خوب حرف مي‌زند با لهجه‌ی زياد، ولي خواندن و نوشتن فارسي بلد نيست.

زن: پدرم خيلي خوش می‌آيد همه در خانه فارسي گپ بزنند.

من: شريف، بچه هم داريد؟

شريف: بله يک طفلکي (پسری) داريم شش ماهه، روزها مادر کلانش (مادر بزرگ) نگهداری مي کند. تا وقتي درس خانمم تمام بشود قرار است همينطور باشد.

زن: من هم نگهداری مي‌کنم ولي شب‌ تا صبح که زار مي زند.

من: شريف تو چي؟

شريف: فکر مي‌کنم مادر و بچه شب‌ها با هم شور مي‌کنند. من داخل نمي‌شوم که با هم گپ بزنند.

من: ها ها ها ... یعني بيدارت نمي‌کنند نتيجه‌ی شور کردن‌شان را اعلام کنند؟

شريف: ها ها ها ... من گفتم هر تصميم که مادر و بچه بگيرند لازم الاجراست. من داخل نمي‌شوم.

زن: ها ها ها ... شريف اصلأ خو (خواب) مي‌رود. بچه‌داری نمي‌داند.

شريف: خوب شما شور مي‌کنيد من اطاعت مي‌کنم.

من: ها ها ها ... يعني فردا صبح نتيجه را اعلام مي‌کنند؟

شريف: فردا صبح طفلک مي‌رود خانه‌ی مادرکلانش، همانجا نتيجه را اعلام مي‌کند ... ها ها ها ...

زن: شريف جان! امشب طفلک با تو شور مي‌کند.

من: ها ها ها ... يعني خواب تمام شد ...

شريف: ها ها ها ... شايد امشب هم بماند خانه‌ی مادرکلانش ... ها ها ها

من: ها ها ها ...

زن: ها ها ها ...


نظرات

پست‌های پرطرفدار