اراده برای زندگي

امروز يک موضوعي پيش آمد که هنوز که هنوز است بابتش هيجان زده‌ام.

خوب مقدمه‌اش اين است که من و مادرم با هم کنکور سراسری داديم و وارد دانشگاه شديم. البته جدا از نگاه کاملأ متفاوت‌مان به دار دنيا اما همين قدر که يک آدمي بتواند اراده کند و برود دانشگاه، آن هم در شرايط جنگي و خانه به دوشي موضوع قابل توجهي بود برای من. البته بعدها که اهل رسانه شدم به انواع آدم‌هايي که نان اراده‌شان را مي‌خوردند و کاری خيلي بيشتر از درس خواندن و دانشگاه رفتن انجام داده بودند برخورد کردم. به هر حال برای من که خودم را اگزيستانسياليست مي‌دانم اين جور اتفاقات هميشه جذاب بوده.

اما امروز آن چيزی که پيش آمد متفاوت از همه‌ی ديده‌های قبلي‌ام بود.

توی آزمايشگاه دانشجويان سال اولي يک خانم مسني با موهای سفيد آمد و روپوش پوشيد و رفت شروع به کار کرد. معمولأ دانشجوها دو سه نفری با هم کار مي‌کنند و علاوه بر اين که کار گروهي ياد مي‌گيرند در مورد بعضي از اشتباهات يا درک موضوع با همديگر مشورت مي‌کنند. معمولأ هم نتيجه‌ی اين کار خيلي خوب است.

آن خانم مسن خودش تنهايي کار مي‌کرد و معلوم بود که هيچ دانشجويي نخواسته بوده با او همگروه بشود. نيم ساعتي که گذشت و مرحله‌ی اول آزمايش تمام شد متوجه شدم که همان خانم هنوز دارد با صورت مسئله کلنجار مي‌رود و مدام نوشته‌ها را ورق مي‌زند. گفتم بهتر است تا خودش نخواسته بگذارم کارش را انجام بدهد. خيلي هم آرام دست‌هايش را حرکت مي‌داد.

يک کمي بعد ديدم راه افتاد دور آزمايشگاه و سرک مي‌کشيد. باز متوجه شدم که يکي از پاهايش را متفاوت حرکت مي‌دهد. از دور متوجهش بودم. خلاصه کسي را پيدا نکرد و داشت برمي‌گشت به طرف ميز خودش. رفتم گفتم کمک لازم داريد؟ گفت آره، من هنوز متوجه نشدم که چطور بايد غلظت‌های متفاوت از محلول را تهيه کنم.

رفتم برايش توضيح دادم و متوجه شد. گفتم مي‌مانم تا محلول‌ها را درست کني. خيلي آرام دست‌هايش را حرکت مي‌داد. يک کمي که گذشت و احساس کرد خيلي با کنجکاوی دارم به کارهايش نگاه مي‌کنم گفت من 61 سال سن دارم و دليل حرکات آرامم اين است که سکته‌ی مغزی کرده بودم ولي نخواستم با سکته کردن همه چيز را کنار بگذارم برای همين هم آمدم ثبت نام کردم برای سال اول رشته‌ی علوم زيست- پزشکي. يعني چهار سال بايد درس بخواند آن هم در 61 سالگي و با وضع دست و پايي که دچار سکته شده بودند.

من اصلأ نمي‌دانستم چه حرفي بايد بزنم. فقط فکر کردم وقتي يک آدمي با اين سن و سال و سکته کردن اين همه روحيه دارد بايد خودش کار آزمايش را تمام کند که از نتيجه‌اش لذت ببرد.

قسمت آخر کار را که انجام مي‌دادند بايد مواد را مي‌بردند يک طبقه بالاتر و در يک دستگاهي اندازه گيری مي‌کردند. فکر کردم اينجا ديگر کمک لازم دارد. گفتم مي‌خواهي برايت ببرم؟ گفت نه خودم مي‌برم. دو سه پله نرفته بود تمام مواد از دستش ريخت. باز آرام آرام برگشت کنار ميزش و دوباره از نو شروع کرد. بار دوم که داشت مواد را مي‌برد طبقه‌ی بالا خيلي وقت بود که تمام دانشجوها کارشان را تمام کرده بودند. رفت و آمد و گفت انجامش دادم. يک لبخند پيروزمندانه‌ای هم روی لبش بود.

همينطور که داشت آرام آرام مي‌رفت بيرون تشکر کرد و گفت من همه‌ی چهار سال را مي‌خوانم. گفتم خيلي هم عالي.

واقعأ امروز خيلي هيجان زده شدم که يک آدمي اين همه اراده دارد برای زندگي‌ کردن و تسليم نشدن.

نظرات

پست‌های پرطرفدار