شرق شناسي صورتي

برای اين که متوجه بشويد چطور يک آدمي در مدت سه ساعت، بلکه هم کمتر، شرق شناس مي‌شود بايد به آقای پلنگ صورتي مراجعه کنيد.

داستان از اين قرار است که:

هفته‌ی پيش در استراليا 4 روز تعطيلي داشتيم. آقای پلنگ برنامه‌ ريزی کرده بود از روز جمعه يعني اولين روز تعطيلات برود ملبورن. نه که خيلي منظم تشريف دارند، همه کارهای‌شان هم خيلي عالي رديف مي‌شود.

روز چهارشنبه در امتداد دو روز نتايج قر و قاطي‌ای که در آزمايشگاه گرفته بود به همه اعلام کرد که پنجشنبه از صبح زود با ايشان هيچ کاری نداشته باشيم که کارهايش را قبل از تعطيلات تمام کند. خوب کسي هم برنامه‌ای برای پلنگ نداشت.

روز پنجشنبه يک مناسبت چای خوران در دانشکده داشتيم. آقای پلنگ تشريف نداشتند. علتش هم خواب ماندنشان بود. همين ايشان که بنا بود صبح زود بيايد کارهايش را راست و ريس کند. حدود ظهر آمد و هنوز هيچ کاری نکرده معلوم شد که خود جناب‌شان يک قراری گذاشته بوده با يکي از اهل آزمايشگاه که بروند اسکواش بازی کنند. از اين قرارهای بد موقع که فقط از پلنگ برمي‌آيد. طرف هم رفته بود دم در آزمايشگاه که برويم پس. پلنگ هم هي اين پا و آن پا کرده بود که داستان را ختم به خير کند، که نشد. در نتيجه با فحش دادن به خودش آمد وسايلش را جمع کرد و رفت. من و يکي از دوستانم هم آمديم از دانشکده بيرون و رفتيم تا 5 روز بعد.

روز سه‌شنبه، که مي‌شود بعد از آن تعطيلات، جناب پلنگ آمد با کلي خبر از سفر ظفرنموني که داشت به ملبورن. اولين خبر اين بود که جناب‌شان باز خواب مانده بوده و در نتيجه در عرض يک ربع وسايلش را ريخته توی کوله پشتي و با پيژامه رفته سر خيابان تاکسي گرفته که برسد به هواپيما. ايشان با پيژامه تا آزمايشگاه هم آمده بود و هيچکس تعجب نکرد از فرودگاه رفتنش.

حدود 400 قطعه عکس از ملبورن گرفته که قرار است در يک مراسمي، احتمالأ فردا، عکس‌ها را رونمايي بفرمايند.

حالا البته خنده‌اش مانده!

همان روز سه‌شنبه که آمد از قرار يک سنگ بزرگ خورده بود توی سرش چون معلوم نيست به چه مناسبتي رفته بود حدود 8 بسته شکلات، يک بسته بيسکويت شکلاتي و دو تا بسته تافي خريد آورد گذاشت توی آشپزخانه. گفتيم بلکه جشن گرفته. عصر خودش آمد بسته‌ی بيسکويت را باز کرد و تعارف کرد به همه. ما هم تا ته بيسکويت‌ها را درنياورديم بلند نشديم برويم. يک کمي هم يک چيزهايي به فرانسه گفت که همگي يقين داريم که بد وبيراه بوده ولي همه ميخکوب مانديم تا خودش پاکت بيسکويت را انداخت توی سطل که يعني تمام شد بفرماييد برويد.

فردايش که همين ديروز باشد ايشان دراز به دراز افتاده بود توی خانه، به دليل سرما خوردگي. هم خانه‌اش خبر داد که پلنگ سرمای شديد خورده. خوب خبر را که شنيديم تا عصر تمام شکلات‌های پلنگ را زديم توی رگ. ديروز از بس که شکلات خورديم رو به قبله شده بوديم. با چای تلخ مي‌خورديم و افاقه نمي‌کرد. همکار هلندی‌مان که دو تا دو تا تافي مي‌خورد. في‌الواقع زده بوديم به اين که هر كه در اين حلقه نيست زنده به عشق شکلات بر او نمرده به فتوای من نماز كنيد. منتهای مراتب دشمن‌تان ببيند، ما از زور عشق به شکلات داشتيم خودمان را مي‌کشتيم.

ديروز همان وقتي که داشتيم به عنوان ورثه‌ی شکلات‌های پلنگ انحصار وراثت مي‌کرديم يک آقايي زنگ زد اتاق‌مان، با پلنگ کار داشت. از ژاپن زنگ مي‌زد. حالا بعد که تلفن قطع شد تازه دوزاری‌ام افتاد که چه کسي بود.

در واقع قرار است از فردا يک دکتر عصب شناس ديگر به جمع ما اضافه بشود. از روی اسمش معلوم بود مسلمان است و رئيس‌مان گفته بود که مالزيايي‌ست. کاملأ غلط از آب درآمد. از قرار همين ايشان بود زنگ زده بوده.

حالا مي‌رسيم به امروز.

آقای پلنگ با حال زار و نزار صبح ساعت 5 مي‌رود فرودگاه. از قرار، ديروز همان همکار جديدمان زنگ مي‌زند به موبايلش که فردا مي‌رسد بريزبن و چون قرار بوده پلنگ آقا برای ايشان و همسرش يک اتاق در هتل رزرو کند بنابراين مي‌بايست مي‌رفت دنبال‌شان فرودگاه، با آن حال خراب.

پرواز تأخير داشته و هواپيما يک ساعت و نيم ديرتر مي‌نشيند. آقای پلنگ روی يک تکه مقوا اسم آزمايشگاه ما را مي‌نويسد و مي‌گيرد جلوی خروجي سالن مسافران. يک چند دقيقه‌ای که مي‌گذرد يک آقايي که به قول پلنگ نيم متر ريش داشته مي‌آيد به او مي‌گويد آمدی دنبال فلاني؟ مي‌گويد بله، و به به خيلي خوش آمديد. عوضي مي‌گيرد. طرف مي‌گويد من فلاني نيستم، فاميل‌شان هستم. و ديگر هيچ حرف نمي‌زند و يک کمي هم بفهمي نفهمي اخم آلود بوده. يک ربع بعد خود همکار ما از راه مي‌رسد و خودش فاميل‌شان را که پسر عمويش بوده به پلنگ آقا معرفي مي‌کند. معلوم مي‌شود همکار تازه‌ی ما اصلأ بنگلادشي‌ست.

پسر عموها توی فرودگاه يک فصل با هم بلند بلند دعوا مي‌کنند. چرا؟ چون به پسر عموی همکار ما خيلي برخورده بوده که چرا جناب تازه وارد نمي‌خواهد بروند منزل ايشان و هتل برای‌شان رزرو کرده‌اند. بلاخره پلنگ که داشته مي‌مرده از خواب و مريضي وساطت مي‌کند و قرار مي‌گذارند که يکي‌شان اسباب‌های مسافران را حمل کند و آن يکي خودشان را. پسر عموی محترم مي‌گويد من چمدان‌ها را مي‌برم.

پلنگ با همکار تازه و خانمش مي‌نشينند توی ماشين و راه مي‌افتند. ماشين پلنگ هم که قبلأ درباره‌اش نوشته بودم يک چيزی‌ست در مايه‌های گاری، ساخت 1990 پيش از ميلاد! قرار مي‌شود پسر عمو پشت سر پلنگ راه بيفتد که ببردشان هتل، چون هيچکدام‌شان نمي‌دانستند هتل کجاست و پلنگ هم آدرسش را حفظي بلد بوده. پشت يک چراغ قرمز همان نزديکي‌های فرودگاه مي‌ايستند. تا چراغ سبز مي‌شود ماشين پسر عمو مثل گلوله درمي‌رود. خبر هم که ندارد هتل کجاست! پلنگ به همکار تازه مي‌گويد شماره موبايل پسر عمويت را داری زنگ بزنيم دارد کجا مي‌رود؟ مي‌گويد دارم ولي توی چمدان است، چمدان هم که توی ماشين پسر عموست.

پلنگ با بدبختي به دنبال ماشين گاز مي‌دهد تا بلاخره مي‌رسد به پسر عمو، منتها وقتي که ماشين يک جايي متوقف مي‌شود. نگو پسر عموی مربوطه جلوی خانه‌ی خودش ترمز مي‌کند و باز دعوا که به من برخورده که مي‌خواهيد برويد هتل!

خلاصه که با هزار بدبختي پسر عمو را راضي مي‌کنند يک چمدان کوچک زن و شوهر بينوا را بدهد بهشان که بروند حاضری‌شان را در هتل بزنند و برگردند خانه‌ی پسر عمو! به پلنگ گفتم کجايش را ديدی! اگر رفته بودی از خانه‌ی پسر عموی مربوطه بياوری‌شان هشت بار توی خانه با هم خداحافظي مي‌کردند و بيرون که مي‌رسيدند هر دو قدم به دو قدم هم مي‌ايستادند با هم حرف مي‌زدند و باز خداحافظي مي‌کردند. خلاصه که امروز پلنگ بدبخت از دم صبح تا ظهر يک دوره‌ی فشرده‌ شرق شناسي عملي گذرانده بود.

بلاخره پلنگ که آمد آزمايشگاه داشت مي‌مرد از خستگي و بيخوابي و مريضي. قوز بالای قوز هم اين شد که رفت ديد ترتيب تمام شکلات‌ها‌يش داده شده. رسمأ نعره مي‌کشيد.

به من گفت شما هم از اين رسم‌ها داريد برای دوستان و فاميل‌های‌تان، گفتم بلکه هم بدتر! فکر کردم يک بار ببرمش توی يک رستوران ببيند چه کشتي چوخه‌ای مي‌گيريم برای حساب کردن. از در هم که رد نمي‌شويم اصولأ. حالا احتمالأ فردا تلافي کشمکش‌های فرودگاه امروز و شکلات‌های ديروز را سر همکار تازه‌مان درمي‌آورد.

حالا خيلي عالي‌ مي‌شود که در ادامه‌ی مراسم امروز ميان پسر عموها، فردا پس فردا سر و کله‌‌ی پسر عموی مربوطه هم طرف‌های آزمايشگاه پيدا بشود و باز زور که اصلأ بيا خانه‌ی خودم آزمايش‌هايت را‌ انجام بده. شدني‌ست ديگر!

نظرات

پست‌های پرطرفدار