ويبره
بابا سرعت! ... بابا ری بن!
چند روز پيش يکي از همکارانمان که باردار بود بچهدار شد. سه روز بعد گفتيم خوب است برويم بيمارستان عيادتش. دو تا از دخترهای آزمايشگاه هم رفتند کادو خريدند برای بچه، که دختر است. خيلي هم چشم بازار را کور کردند و از جمله کادوها يک استخر بادی هم برای بچه خريدند. زنگ زديم که داريم ميآييم بيمارستان. خودش گفت به نظرم اين همه آدم بيايند بيمارستان خيلي خوب از آب درنيايد. دو روز بعد ميروم خانه، بيايد همانجا. باز دور روز بعد زنگ زديم که داريم ميآييم خانه، باز گفت نياييد چون خانه يک کمي به هم ريختهست و خبرتان ميکنم. پريروز زنگ زد که فردا ميآيم دانشگاه با بچه، همانجا همهتان را ميبينم. ديروز آمد با بچهی 10 روزه. مادر محترم هم اعلام فرمودند از دوشنبه قرار است چند ساعت در روز بچه را بگذارند پيش مادرشان و بروند بسکتبال بازی کنند ... بابا سرعت! ... لابد دو ماه ديگر هم بچهی مورد نظر ديپلم ميگيرد!
اين از اين.
يک شلوار جين نو و يک تيشرت نو داشتم که هنوز علامتهایشان هم بهشان چسبيده بود. فکر کردم از طرف ملت در حال عذاب آزمايشگاه اهدایشان کنم به آقای دکتر صورتي. بابا خفه شديم از بس با شلوار پاره جلویمان رژه رفت. شلوار و تيشرت را با همان پاکت پلاستيکي مغازه بردم دانشگاه. آقای پلنگ نشسته بود و داشت مقاله ميخواند. همينطور که سرش پايين بود پاکت را گذاشتم روی ميزش. فيالواقع آمد پاکت را بکوبم توی سرش ديدم سرش پايين است ميخورد به ميز. گفت اين چيه؟ گفتم شلوار و تيشرت نو، خسته شديم از دست شلوار پارهت. يک تيشرتي هم سه ماه پيش خريده بود که معمولأ توريستها ميخرند و ده دقيقه ميپوشند. سه ماه آزگار است چشممان مدام به نقشهی استراليا با جانورانش است که پشت و جلوی تيشرت ايشان چاپ شده. خلاصه در جا شلوار و تيشرت نو را پوشيد و غيبش زد. يک ربع بعد با موهای کوتاه شده برگشت. فرمودند با خودم عهد بسته بودم تا وقتي نروم لباس بخرم موهايم را کوتاه نکنم. يعني اينجانب با اهدای يک شلوار و تيشرت به جناب پلنگ آقا نه تنها به آرايشگر دانشگاه کمک مالي کردم بلکه خطر درگيری با شپش را هم منتفي کردم ... بابا بهداشت!
اين هم از اين.
امروز از اتاق حيوانات خبرم کردند که چه نشستهای که 40 تا موش داری که دارند از سر و کول هم بالا ميروند. گفتم اشتباه ميکنيد مال من نيستند. گفتند خودت بيا ببين. رفتم ديدم توی يک اتاق ديگری دو سه تا جعبه موش هست با علامتهای من روی جعبهها. گفتم اينها از کجا سبز شدهاند؟ گفتند لابد خودت گذاشتهای و بعد هم يادت رفته. در بين همين گفتگوها آقای پلنگ تشريف آوردند اتاق حيوانات. گفتم اينها موشهای تو نيستند؟ فرمودند: اه، يادم رفته بود. چند وقت پيش چند تا موش را گذاشتم توی جعبهها و ديدم علامتهايم تمام شده، آمدم چند تا از علامتهای تو را برداشتم و گذاشتم روی جعبههایشان. بعد يادم رفت که اينها اصلأ مال خودم بوده، فکر کردم موشها مال تو باشند. يعني نه ايشان خبر داشتند از توی جعبهها، نه من. در نتيجه عقدهی اديپ موشها زده بوده بالا و همينطور مثل کارخانه توليد مثلي عمل کرده بودند. همين روشها را که بگيريد برويد جلو سر از پارک ژوراسيک درميآوريد ... بابا حواس جمع!
اين هم به اين ترتيب.
نوی يک کلاس آزمايشگاهي قرار بود دانشجوهای سال اول روی يکي از آنزيمهای آب دهانشان آزمايش انجام بدهند. به هر کدام هم يک لولهی آزمايش کوچک داده بوديم که از همان برای جمع کردن آب دهان استفاده کنند. يک دختری آمد پرسيد حالا کجا بروم لوله را پر کنم؟ با خنده گفتم ميروی نزديک ايستگاه اتوبوس (که 200 متر فاصله دارد با آزمايشگاه) درست پشت ايستگاه همان جا لوله را پر ميکني. يک لحظه بعد ديدم دارد از در آزمايشگاه ميرود بيرون. گفتم کجا؟ گفت نزديک ايستگاه اتوبوس که لوله را پر کنم. گفتم خوب شد نگفتم ميبری رئيس دانشگاه برايت پر کند، لابد حواسم نبود رفته بودی دفتر رئيس دانشگاه ... بابا جديت!
اين هم از آزمايشگاه.
توی خوزستان زلزله مياد يکي رو با هزار زحمت از زير آوار درميارن. طرف خونين و مالين ميگه: ولک ويبره رو رو حال کردين؟ ... بابا ری بن!
چند روز پيش يکي از همکارانمان که باردار بود بچهدار شد. سه روز بعد گفتيم خوب است برويم بيمارستان عيادتش. دو تا از دخترهای آزمايشگاه هم رفتند کادو خريدند برای بچه، که دختر است. خيلي هم چشم بازار را کور کردند و از جمله کادوها يک استخر بادی هم برای بچه خريدند. زنگ زديم که داريم ميآييم بيمارستان. خودش گفت به نظرم اين همه آدم بيايند بيمارستان خيلي خوب از آب درنيايد. دو روز بعد ميروم خانه، بيايد همانجا. باز دور روز بعد زنگ زديم که داريم ميآييم خانه، باز گفت نياييد چون خانه يک کمي به هم ريختهست و خبرتان ميکنم. پريروز زنگ زد که فردا ميآيم دانشگاه با بچه، همانجا همهتان را ميبينم. ديروز آمد با بچهی 10 روزه. مادر محترم هم اعلام فرمودند از دوشنبه قرار است چند ساعت در روز بچه را بگذارند پيش مادرشان و بروند بسکتبال بازی کنند ... بابا سرعت! ... لابد دو ماه ديگر هم بچهی مورد نظر ديپلم ميگيرد!
اين از اين.
يک شلوار جين نو و يک تيشرت نو داشتم که هنوز علامتهایشان هم بهشان چسبيده بود. فکر کردم از طرف ملت در حال عذاب آزمايشگاه اهدایشان کنم به آقای دکتر صورتي. بابا خفه شديم از بس با شلوار پاره جلویمان رژه رفت. شلوار و تيشرت را با همان پاکت پلاستيکي مغازه بردم دانشگاه. آقای پلنگ نشسته بود و داشت مقاله ميخواند. همينطور که سرش پايين بود پاکت را گذاشتم روی ميزش. فيالواقع آمد پاکت را بکوبم توی سرش ديدم سرش پايين است ميخورد به ميز. گفت اين چيه؟ گفتم شلوار و تيشرت نو، خسته شديم از دست شلوار پارهت. يک تيشرتي هم سه ماه پيش خريده بود که معمولأ توريستها ميخرند و ده دقيقه ميپوشند. سه ماه آزگار است چشممان مدام به نقشهی استراليا با جانورانش است که پشت و جلوی تيشرت ايشان چاپ شده. خلاصه در جا شلوار و تيشرت نو را پوشيد و غيبش زد. يک ربع بعد با موهای کوتاه شده برگشت. فرمودند با خودم عهد بسته بودم تا وقتي نروم لباس بخرم موهايم را کوتاه نکنم. يعني اينجانب با اهدای يک شلوار و تيشرت به جناب پلنگ آقا نه تنها به آرايشگر دانشگاه کمک مالي کردم بلکه خطر درگيری با شپش را هم منتفي کردم ... بابا بهداشت!
اين هم از اين.
امروز از اتاق حيوانات خبرم کردند که چه نشستهای که 40 تا موش داری که دارند از سر و کول هم بالا ميروند. گفتم اشتباه ميکنيد مال من نيستند. گفتند خودت بيا ببين. رفتم ديدم توی يک اتاق ديگری دو سه تا جعبه موش هست با علامتهای من روی جعبهها. گفتم اينها از کجا سبز شدهاند؟ گفتند لابد خودت گذاشتهای و بعد هم يادت رفته. در بين همين گفتگوها آقای پلنگ تشريف آوردند اتاق حيوانات. گفتم اينها موشهای تو نيستند؟ فرمودند: اه، يادم رفته بود. چند وقت پيش چند تا موش را گذاشتم توی جعبهها و ديدم علامتهايم تمام شده، آمدم چند تا از علامتهای تو را برداشتم و گذاشتم روی جعبههایشان. بعد يادم رفت که اينها اصلأ مال خودم بوده، فکر کردم موشها مال تو باشند. يعني نه ايشان خبر داشتند از توی جعبهها، نه من. در نتيجه عقدهی اديپ موشها زده بوده بالا و همينطور مثل کارخانه توليد مثلي عمل کرده بودند. همين روشها را که بگيريد برويد جلو سر از پارک ژوراسيک درميآوريد ... بابا حواس جمع!
اين هم به اين ترتيب.
نوی يک کلاس آزمايشگاهي قرار بود دانشجوهای سال اول روی يکي از آنزيمهای آب دهانشان آزمايش انجام بدهند. به هر کدام هم يک لولهی آزمايش کوچک داده بوديم که از همان برای جمع کردن آب دهان استفاده کنند. يک دختری آمد پرسيد حالا کجا بروم لوله را پر کنم؟ با خنده گفتم ميروی نزديک ايستگاه اتوبوس (که 200 متر فاصله دارد با آزمايشگاه) درست پشت ايستگاه همان جا لوله را پر ميکني. يک لحظه بعد ديدم دارد از در آزمايشگاه ميرود بيرون. گفتم کجا؟ گفت نزديک ايستگاه اتوبوس که لوله را پر کنم. گفتم خوب شد نگفتم ميبری رئيس دانشگاه برايت پر کند، لابد حواسم نبود رفته بودی دفتر رئيس دانشگاه ... بابا جديت!
اين هم از آزمايشگاه.
توی خوزستان زلزله مياد يکي رو با هزار زحمت از زير آوار درميارن. طرف خونين و مالين ميگه: ولک ويبره رو رو حال کردين؟ ... بابا ری بن!
نظرات