در قاب عکس استراليايي: تو الان برو ميز رزرو کن

به نظرم از دوران دبستان به تا به حال زخم سر زانو نداشتم. البته تا دلتان بخواهد افتاده بودم، منتها مدل‌شان به زخمي شدن زانو ختم نمي‌شد. حالا امروز اين يک فقره را هم بعد از مدت‌ها تجربه کردم. ديروز از يک سخنراني مي‌آمدم ديدم جلوی در دانشکده يک عده‌ای از اهالي محترم ايستاده‌اند با لباس ورزشي. چشم‌مان که به همديگر افتاد گفتند نمي‌آيي بدوی؟ گفتم شما که خيلي بهتان نمي‌خورد اهل دويدن باشيد لابد داريد مي‌رويد قهوه بنوشيد. يک کمي گفتگوی رقابتي کرديم که چقدر مي‌دويد و اين‌ها، و اصلأ شما گروه خون‌تان نمي‌خورد به دويدن و خلاصه که گفتند هر روز داريم مي‌دويم. ديدم هنوز کلي‌ کار دارم گفتم امروز نه ولي اگر فردا هم اهلش بوديد يک خبری بدهيد مي‌آيم. امروز يک دختر انگليسي که در مورد بينايي کوسه‌ها تحقيق مي‌کند آمد گفت اگر مي‌دوی يک ربع ديگر بيا پايين. من هم لباس ورزشي پوشيدم و رفتم. در حال دويدن چند دقيقه‌ای هم کنار همان دختر دويدم. گفتم چند وقت پيش عکست را ديدم با لباس غواصي ...

دختر: آره، رفته بودم برای يک بخش از کارم سواحل برونئي، بايد يک جاهايي را نشانه گذاری مي‌کردم برای همين هم لباس غواصي پوشيده بودم.

من: چه جور نشانه‌هايي؟

دختر: يک مدل نشانه‌ی الکترونيکي داريم که به نزديک شدن کوسه‌ها حساسيت نشان مي‌ده. يک قسمت از کاری که انجام ميدم مربوط است به رديابي کوسه‌ها با همين نشانه‌ها.

من: چطور شده که درباره‌ی کوسه‌های سواحل برونئي تحقيق مي‌کني؟

دختر: خوب يک فرصت مطالعاتي خيلي خوب در برونئي اعلام کردند، ديدم خوب است بروم همانجا کار کنم که دنيا را هم ببينم. حالا بيشتر علاقمندم که اصلأ بروم اينجور جاها زندگي کنم برای يک مدت.

من: ظاهرأ از نظر وضع مالي هم بد نيست که مدتي در برونئي کار کني.

دختر: خوب قصد اصلي‌ام ماداگاسکاره که قبلأ درباره‌اش خيلي تحقيق کردم و به نظرم جای جالبي‌ بايد باشد. يک وقتي قصدم ايران بود. ديدم خيلي دردرسر داره.

من: چه جالب! چطور به فکر ايران افتادی؟

دختر: پدرم قبل از انقلاب ايران آنجا کار مي‌کرد. در يک شرکت ساختمانسازی. خيلي از ايران تعريف مي‌کرد. بعدها هم خيلي دوست ايراني داشتيم و هنوز گاهي در لندن توی رستوران ايراني غذا مي‌خوريم. اطلاعاتم درباره‌ی ايران خوب بود، فکر کردم بروم در مورد کوسه‌های خليج فارس کار کنم. بعد تحقيق کردم گفتند زن‌ها نمي‌تونن شنا کنن يا لباس غواصي بپوشن، برای همين هم منصرف شدم.

من: خوب حالا برای ماداگاسکار رفتن چقدر آمادگي داری؟

دختر: درباره‌ش مطالعه کردم. يک کمي هم با زبان مردمش آشنا شدم. باقيش هم ماجراجويي و طبيعت.

من: دوست و آشنا نداری اونجا؟

دختر: نه. مهم نيست. بلاخره آدم راه مي‌افته.

.
.
.
و اينجانب با سر شيرجه رفتم روی زمين. پايم گرفت به يک ريشه‌ی کت و کلفت درخت که از زمين بيرون آمده بود. ديدم خيلي اوقات همه تلخ مي‌شود که دراز بيفتم زمين برای همين هم بلند شدم و دويدم.

دختر: چيزی شدی؟
من: نه اتفاق مهمي نيفتاد.

دختر: خوب سر آن پيچ دوباره برمي‌گرديم به طرف ساختمان خودمان.

من: معمولأ چند کيلومتر مي‌دويد؟

دختر: اين مسيری که امروز دويديم کمي بيشتر از 4 کيلومتر. حدود نيم ساعت.

من: خيلي هم عالي.

دختر: تو چقدر مي‌دوی؟

من: همين حدود، گاهي تا 6 کيلومتر. ولي سريع‌تر چون معمولأ تنها مي‌دوم.

دختر: مي‌آيي از هفته‌ی ديگه؟

من: آره. بلاخره آدم احساس مي‌کنه داره مسابقه ميده!

دختر: مسابقه مي‌دی؟

من: بهت نمي‌خوره اهل مسابقه باشي!

دختر: خوب اگه بردمت چي؟

من: خوب من درباره‌ی واقعيات حرف مي‌زنم.

دختر: يعني من نمي‌تونم ببرمت؟

من: اگه بردی همه رو قهوه مهمون مي‌کنم، اگه من بردم تو مهمون کن. مي‌خوای اطلاعيه بزنيم بيان تماشا!

دختر: ... ببين چي ميگه! ... مثل آب خوردن مي‌برمت ... از حالا پول برای قهوه بذار کنار ...

من: ... ها ها ها ... به نظرم برو ميز رزرو کن از حالا ...

دختر: ... ها ها ها ... ببين من اگه بميرم هم تو رو مي‌برم ... تو الان برو ميز رزرو کن تا نرفتي توی اتاقت ... رسيديم ... شد 27 دقيقه.

من: خيلي خوب دويديم ... ولي من بهت مهلت مي‌دم که اگه خواستي تصميمت رو عوض کني ...

دختر: ... ببين من يک جوری مي‌برمت که توی خبرنامه‌ی دانشکده بنويسن ...

من: ... ها ها ها ... خوب بگو عکست هم بذارن توش که چه وقت از خط پايان رد شدی ... ها ها ها ...

دختر: ... ها ها ها ... من دارم عکس تو رو از حالا مي‌بينم که روی صفحه‌ی اوله که من دارم بعد از خط پايان اون جلو بهت مي‌خندم ... ها ها ها ...

نظرات

پست‌های پرطرفدار