سيگار و باقی قضايا

کم‌کم دارند يک کاری می‌کنند که سيگارهای استراليا برای هر نخ سيگاری که می‌خواهند بکشند سر بگذارند به بیابان. ديروز داشتند توی راديو در اينباره حرف می‌زدند که سيگار کشيدن در ماشين خصوصی که بچه توی آن باشد ممنوع بشود. يعنی حتی وقتی بچه‌ها هم توی ماشين نيستند کسی توی ماشين سيگار نکشد که دود سيگار به در و ديوار ماشين بماند و بعد اثر بگذارد روی بچه. کارخانه‌های سيگارسازی مجبورند روی بسته‌های سیگار هم عکس و شرح مضرات سيگار کشيدن را بگذارند که از جنبه قانونی آن کسی که سيگار می‌کشد بداند خودش دستی دستی دارد سم می‌فرستد توی بدن خودش که بعد نروند يقه کارخانه را بگيرند که نگفته بودی. حالا اين قسمت‌هايش به کنار، يک موضوع جالبی توی فيلم‌های مستندی که از ايران تهيه می‌کنند هست که وقتی در تلويزيون‌های کشورهایی مثل استراليا نمايش‌شان می‌دهند خود همان جزئيات اثر می‌گذارد روی مخاطب. اين را بايد جزو مثلن تفاوت استانداردهای زندگی آنجا و اينجا تلقی کرد. يکی‌شان همين سيگار کشيدن است. در فيلم‌های ايرانی، چه مستند و چه سينمايی، مردم توی خانه و اداره و ماشين سيگار می‌کشند. بعد که فيلم را در اينجا نمايش می‌دهند آدم متوجه می‌شود که همين جزئيات باعث می‌شود مخاطبان فيلم استنباط‌شان از محيط زندگی ايران تغيير کند. سال گذشته که تعداد گزارش‌های تلويزيونی از ايران زياد شده بود بارها توی دانشگاه از من می‌پرسيدند شما توی خانه سيگار می‌کشيد؟ يک گزارش از تحريريه يکی از روزنامه‌ها هم پخش کردند، مثل سه چهار سال پيش، که روزنامه‌نگارها در حال نوشتن و گپ زدن و سيگار کشيدن بودند. فکر کنيد قاطی اين تصاوير چهار تا تصوير از رانندگی توی خيابان‌های ايران هم که پخش می‌کنند آنوقت چه تصويری توی ذهن مخاطب درست می‌شود. يکی از گزارش‌هايی که ديدم يک جايی از يک راننده‌ای تصوير گرفته بودند که داشت توی بزرگراه عقب عقب می‌رفت که برسد به خروجی. از دو سه تا از دوستانم که تازگی‌ها رفته بودند ايران پرسيدم توی ايران رانندگی هم کرديد؟ گفتند آره. گفتم همينطوری که اينجا رانندگی می‌کنيد؟ گفتند سه چهار دقيقه اول، بعد ديديم همينطور دارند بد و بيراه نثارمان می‌کنند ما هم زديم به رانندگی مدل توی ايران. حالا واقعن خامنه‌ای و احمدی‌نژاد و کودتاچی‌ها نباشند مثلن افلاطون و ژان ژاک روسو بشوند رئيس جمهوری، يعنی فکر می‌کنيد تا خودمان اين جزئيات را درست نکنيم کسی کاری ازش برمی‌آيد؟ ... آخه يه راننده تاکسی خطی رفته تی‌شرت درست کرده روش عکس کمربند ايمنی زده که مثلن کمربند نبنده. خوب اين ديگه به جون خودش هم رحم نمی‌کنه. آخه اين چه ربطی داره به خامنه‌ای و احمدی‌نژاد؟


اين از اين حکايت سيگار.

عکس يک آقا و خانمی را چاپ کرده‌اند توی روزنامه آخر هفته که اين دو نفر توی اين دنيای مصرفی نمونه‌ای از شهروندان عاقل هستند. دليلش اين است که اين زن و شوهر وقتی شصت سال پيش از انگلستان مهاجرت کرده‌اند به استراليا همراه خودشان يک دستگاه نان برشته‌کنی آورده‌اند. اين دستگاه در تمام اين شصت سال بهشان خدمت کرده و سالم نگهش داشته‌اند و تصميم دارند آن را به دخترشان هديه بدهند که او هم استفاده کند. توی استراليا هر سال يک هفته هر وسيله‌ی کهنه و به درد نخوری که داريد را می‌گذاريد دم در خانه‌تان و شهرداری به خرج خودش می‌آيد اين‌ها را برمی‌دارد می‌برد. اگر هم کسی دوست داشت می‌آيد وسيله‌ای را که به دردش می‌خورد از دم در برمی‌دارد. تصوير عمومی، بخصوص برای جهان سومی‌ها اين است که وقتی می‌آييد اينجا همه چيز، از ريز و درشت، يک بار مصرف است. منتها اصل داستان اين است که يک خط مشخصی ميان يک بار مصرف‌ها و قابل مصرف‌ها وجود دارد که سر و کله‌شان را می‌شود توی همين نشانه‌هايی که رسانه‌ها می‌دهند پيدا کرد. توی خانه‌ی خيلی از استراليايی‌ها که می‌رويد همين را می‌بينيد که خيلی از وسايل‌شان قديمی‌ست و سال به سال هم عوض‌شان نمی‌کنند. خود ما هم توی ايران از اين سنت‌های درست و حسابی داريم منتها به اينجا که می‌رسيم آن بخش داستان را می‌بينيم که مصرفی‌ست.


اين هم از بخش سنتی استراليا.

توی محوطه دانشگاه يک گروه دانشجویی از يک دانشگاه ديگر يک پوستری زده بودند که دعوت می‌کرد برای بحث درباره‌ی مزايای مارکسيسم و مضرات کاپيتاليسم. يک گروه ديگری هم دعوت کرده بودند برای بحث در ميدان مرکزی شهر درباره‌ی پناهجويان و بسته شدن مراکزی که پناهجويان را نگهداری می‌کنند. فکر کردم اهل حکومت جمهوری اسلامی که مدام از علوم انسانی غربی ابراز انزجار می‌کنند همينقدرش را خودشان تحمل می‌کنند؟ يا مثلن يک گروهی دعوت کند از مردم برای بحث درباره‌ی افغان‌ها در ايران، حکومت تحمل می‌کند؟


 اين هم از اين.

حالا جدا از اينترنت و وبلاگ، کارهای رسانه‌ای جالب‌تری هم هست که البته ما يک کمی‌شان را من و چند تا از دوستانم هم تجربه کرده‌ايم. چند تا روزنامه‌نگار توی يک مرکز خريد يک نشريه‌ای را منتشر می‌کنند که اصلن يک صفحه‌ای‌ست و هزينه‌اش را مغازه‌دارها می‌دهند. کاغذش رنگی‌ست ولی باقی‌اش سياه و سفيد است. هر هفته يک صفحه خبرهای مرکز خريد و مغازه‌ها را منتشر می‌کنند که به نظرم خیلی خواندنی‌ست. تحليل و اين چيزها هم ندارد، فقط خبر است که کجا چه چيزی می‌فروشند و يک کمی گپ می‌زنند با مردم. از قضا که اين روزنامه‌نگارها بيش از همه نبض جامعه دست‌شان است و بر خلاف توی ايران که بهشان خيلی توجهی نمی‌کنند يا مثلن تحويل‌شان نمی‌گيرند، اين‌ها رسانه‌ای‌های واقعی‌اند. يعنی زبان مردم را بلدند و می‌توانند مسير فکری طبقه متوسط را تغيير بدهند. اصولن هم کار رسانه همين است که فاصله ميان طبقات اجتماع را پر کند منتها توی ايران رسانه‌ به دليل تعلق طبقاتی‌اش به لايه‌ی متجددها اصولن توی همان حال و هوای تجدد سير می‌کند و بخش‌های ديگر جامعه را رها کرده. در نتيجه کمتر آدم رسانه‌ای را می‌شود پيدا کرد که با همه‌ی دانشی که در رسانه‌های جدی دارد همين را در خدمت مثلن يک مرکز خريد يا چهار تا مغازه‌دار قرار بدهد. برای همين هم هست که بعضی از انواع رسانه‌ها که محدوديت‌شان هم کمتر است اصولن پا نمی‌گيرند. سال گذشته توی يک جمع رسانه‌ای با يک روزنامه‌نگاری آشنا شدم که تخصصش در گوشت و مرغ بود. آن اولش باورم نمی‌شد ولی بعد ديدم واقعن تخصصش همين است. همه جا می‌رود می‌گردد و درباره‌ی فرآورده‌های گوشتی و مرغی اطلاعات می‌گيرد و مطلب می‌نويسد. حسابی هم وضع مالی‌اش خوب است چون می‌تواند با به مشتريان مواد گوشتی بگويد چرا گوشت فلان حيوان از فلان کشور بهتر از گوشت‌های ديگر است. يکی از دوستان خودم هم که امريکايی‌ست روزنامه‌نگار تخصصی محيط زيست است ولی توی همين زمينه هم به طور خاص درباره‌ی اثر تغيير اقليم در شراب‌سازی‌ کار می‌کند. کلی مسافرت می‌کند اينطرف و آنطرف دنيا برای بازديد از شراب‌سازی‌ها و مقاله نوشتن درباره‌ی کيفيت شراب‌های کشورهای مختلف. همين‌ يک قلم را فکر کنيد که ما توی ايران مثلن روزنامه‌نگار جدی نداريم برای نوشتن درباره غذا و رستوران‌ها آن هم با اين تنوعی از غذا که در ايران هست.


اين هم از رسانه.

فکر کردم اين همه از زنبور می‌نویسم يک بار هم نشان‌تان بدهم برای زنبور گرفتن چه کار می‌کنم. اين جايی‌ست که روی زنبورها کار می‌کنم:


آن بالای پشت بام سه تا کندو داريم که يکی‌شان روباز است، دو تای ديگر برای آزمايش‌های متفاوت توی يک خود آزمايشگاه هستند منتها زنبورها از يک لوله‌ای که به بيرون باز می‌شود وارد و خارج می‌شوند. برای اين که اگر کسی بيخبر به طرف کندوها رفت بداند الان است که نيشش می‌زنند بايد تابلوی هشدار دهنده نصب کرده باشيم. يک تابلوی بزرگ زده‌ايم نزديک راهرو:


اين هم کندوها و ورودی‌ها و جايی که قرار گرفته‌اند:


اين هم از قسمت فضانوردی داستان که هر روز بايد يک سفر با لباس و تجهيزات بروم زنبور بگيرم و ببرم توی آزمايشگاه:


نظرات

پست‌های پرطرفدار