يک چيزی ناتمام
يک روزی اواخر دوره ليسانس اول صبح روی سکوهای جلوی دانشکدهمان توی دانشگاه ملی نشسته بودم که وقت کلاس يا امتحان برسد، ديدم يکی از دخترهای همکلاسیمان همينطور که داشت هقهق میکرد آمد از کنارم رد شد. همهمان میدانستيم که دوست پسر دارد و هر دویشان هم میميرند برای هم. البته همه دوست پسر و دوست دختر داشتند و بساط گريه و زاری هم کم و بيش برقرار بود. منتها اين يکی از همه زليخاتر بود و آقای يوسفشان را هم که يک بار در مراسم کمين کردن زيارت کرده بوديم معلوم بود که خيلی با فرهاد کوهکن نسبت دارد. جدی هم که چقدر به هم میآمدند.
تا جايی که من ديدم هر کسی در حد توانایی خودش يک عمليات محيرالعقولی برای دلبری از طرف مقابل انجام میداد. اين نسل ما گاهی از زور افراط در همه چيز میتواند تا ابدالدهر همينطور به خودش ببالد که از عشق تا جنگ تا پارتيزان بازی همه جورهاش را با فراخ بال و گشاده دستانه انجام داده. همه چيز را تجربه کرده ولی گاهی با اين همه تجربهی نمیداند چه کار کند. به نظرم بيش از يک نسل را تجربه کرده و دقیقن به همين دليل هم من هرگز فکر نمیکنم این نسل ما لايق اطلاق لقب نسل سوخته باشد، بماند که خيلیها دلشان میخواهد به همين اسم به ديگران بشناسانندش. سر يکی از همين عمليات محيرالعقول، اينجانب درست وسط برف و يخ زمستان کفش و جورابهايم را درآوردم و تا زير زانو رفتم توی يک حوض کوچک پشت کتابخانه مرکزی دانشگاه که طرف مربوطه یک سکه انداخته بود تويش که ببيند آدم برف نديدهای مثل من اهلش هست که برود بابت دل ایشان سکه را از توی حوض بيرون بیاورد يا نه. سکه را آوردم سر کلاس دادم دستش، از زور سرما هم به حد مرگ داشتم میلرزيدم.
يکی از همان بچههای همدورهای من که به مناسبت خودش و دوست دخترش چپ و راست از طرف حراست و انجمن اسلامی احضار میشد يک وقتی برای اين که نشان بدهد خیلی سر به راه شده يک شلوار سربازی با يک پيراهن روی شلوار انداخته میپوشيد میآمد دانشگاه. ده ساعت هم مثلن درس و دانشگاه داشت و با همان وضع سر میکرد ولی زیر همان شلوار سربازی يک شلوار جین هم پوشيده بود که از در دانشگاه که میرفت بیرون همان دو قدمی بيرون شلوار سربازی و پيراهن را درمیآورد و تبديل میشد به يک پسری با شلوار جين و تیشرت. به یک دلايلی هم همهتان ایشان را میشناسيد. دوست دخترش هم که باز همکلاسیمان بود شلوار گشاد با مانتوی گشاد مشکی میپوشيد و يک مقنعه هم داشت که زير چانهاش را دو تا سنجاق زده بود منتها توی جيب مانتويش يک واکمن بود که گوشیهایش را از زير مقنعه رد کرده بود و چپ و راست موسیقی جاز گوش میکرد. با همان واکمن و گوشی هم خيلی شديد برای امتحانات تقلب میکرد. بابت بالاترين نمره امتحان اخلاق اسلامی به همه معرفی شد، همه را هم با همان واکمن تقلب کرده بود.
آن دختری که با چشم اشکبار آمد دانشکده دوستیاش را با يوسفشان به هم زده بود. يعنی هر دو طرف تصميم گرفته بودند که تمامش کنند. نه اين امکان مالیاش را داشت که پيشنهاد تشکيل زندگی بدهد و نه آن یکی. نه خانوادههایشان میتوانستند اينها را با هم تحمل کنند، نه اينها میتوانستند بگويند گور بابای همهتان و بروند با هم زندگی کنند. نه جامعه به عنوان دوست پسر و دوست دختر قبولشان میکرد، نه خودشان از عهدهی زن و شوهر شدن برمیآمدند. خودش اينها را چند سال بعد با يک بچه به بغل برای من تعریف کرد.
داشتم پياده توی خيابان وليعصر میآمدم پايين که برسم به میدان ونک. بالاتر از میرداماد خيلی اتفاقی ديدم يک خانمی با يک چهره آشنا با يک بچه به بغل دارد پياده میرود به طرف بالای خيابان. يک کمی که به هم نزدیک شديم هر دوتایمان طرف مقابلمان را تشخیص دادیم. يک کمی احوالپرسی کرديم و خیلی زود قرار گذاشتيم که يک روزی با هم نهار بخوريم و گپ بزنيم. به نظرم هفتهی بعدش توی رستوران داشتيم گپ میزديم. باز هم بچه به بغل آمده بود. يعنی خانهدار شده بود و بچهاش هم مدرسهای و اينها نبود.
گفتم من هنوز چهرهی اشک آلود همان روز دانشکده توی ذهنم هست و به نظرم هر وقت ياد بچههای آن دوره میافتم به تو که میرسم همان چهره را میبينم. بعد توضيح داد که هر کاری که میتوانستهاند کرده بودند که بشود با هم بمانند ولی نشده و به هم زده بودند. از قرار شش ماه مریض بوده که از خانه نمیآمده بیرون و تا يکسال بعد هم همينطور الکی وقت میگذرانده تا اين که يک خواستگار از امريکا برایش میآيد و ازدواج میکند میرود خارج از ایران. پنج سال خارج زندگی کرده بوده و بعد همانجا مدام با خودش فکر میکرده که حالا چه زوری بوده که همان وقتهایی که دوست پسر و دوست دختر بودند اصلن ازدواج میکردند، همينطور دوست میماندند تا وقتی میتوانستند ازدواج کنند آنوقت بروند با هم زندگی کنند. بعد همينطور هی میگفت که اگر فلان کار را کرده بوديم میشد با هم بمانیم، اگر فلان جور با خانوادههایمان حرف زده بوديم میشد یک راهی پيدا کنيم.
گفتم حالا چرا آمدی ايران؟ گفت من هنوز دلم اينجاست، انگار يک چيزی اينجا ناتمام گذاشتهام.
خيلی پيشنهاد کردم که اينها را بنویس، هم خودت از اين همه بارکشی فکری خلاصی پيدا میکنی هم آدمهای لابد با وضع مشابه تو میفهمند که تنها نیستند و راهش را پيدا میکنند. گفت حالا اگر از دست خودم خلاص شدم مینويسم وگرنه که برمیگردم امريکا شايد همانجا نوشتم. با وجود اين که خيلی وقت است خبری ازش ندارم ولی هنوز اميدوارم يک روزی بلاخره بنویسد.
چند وقت بعد که رفته بودم دانشکده سابقمان برای یک کار دانشگاهی یکی دو تا از اهل دانشکده گفتند چند وقت پيش فلانی با يک بچه آمده بود اينجا، کلی توی راهروها راه رفت و هر چقدر که اصرار کرديم بيا توی دفتر دانشکده يک چای بخور گفته بوده دوست دارم روی صندلیهای وسط راهروها بشينم. دو سه ساعت بعد هم خداحافظی کرده بوده و رفته.
تا جايی که من ديدم هر کسی در حد توانایی خودش يک عمليات محيرالعقولی برای دلبری از طرف مقابل انجام میداد. اين نسل ما گاهی از زور افراط در همه چيز میتواند تا ابدالدهر همينطور به خودش ببالد که از عشق تا جنگ تا پارتيزان بازی همه جورهاش را با فراخ بال و گشاده دستانه انجام داده. همه چيز را تجربه کرده ولی گاهی با اين همه تجربهی نمیداند چه کار کند. به نظرم بيش از يک نسل را تجربه کرده و دقیقن به همين دليل هم من هرگز فکر نمیکنم این نسل ما لايق اطلاق لقب نسل سوخته باشد، بماند که خيلیها دلشان میخواهد به همين اسم به ديگران بشناسانندش. سر يکی از همين عمليات محيرالعقول، اينجانب درست وسط برف و يخ زمستان کفش و جورابهايم را درآوردم و تا زير زانو رفتم توی يک حوض کوچک پشت کتابخانه مرکزی دانشگاه که طرف مربوطه یک سکه انداخته بود تويش که ببيند آدم برف نديدهای مثل من اهلش هست که برود بابت دل ایشان سکه را از توی حوض بيرون بیاورد يا نه. سکه را آوردم سر کلاس دادم دستش، از زور سرما هم به حد مرگ داشتم میلرزيدم.
يکی از همان بچههای همدورهای من که به مناسبت خودش و دوست دخترش چپ و راست از طرف حراست و انجمن اسلامی احضار میشد يک وقتی برای اين که نشان بدهد خیلی سر به راه شده يک شلوار سربازی با يک پيراهن روی شلوار انداخته میپوشيد میآمد دانشگاه. ده ساعت هم مثلن درس و دانشگاه داشت و با همان وضع سر میکرد ولی زیر همان شلوار سربازی يک شلوار جین هم پوشيده بود که از در دانشگاه که میرفت بیرون همان دو قدمی بيرون شلوار سربازی و پيراهن را درمیآورد و تبديل میشد به يک پسری با شلوار جين و تیشرت. به یک دلايلی هم همهتان ایشان را میشناسيد. دوست دخترش هم که باز همکلاسیمان بود شلوار گشاد با مانتوی گشاد مشکی میپوشيد و يک مقنعه هم داشت که زير چانهاش را دو تا سنجاق زده بود منتها توی جيب مانتويش يک واکمن بود که گوشیهایش را از زير مقنعه رد کرده بود و چپ و راست موسیقی جاز گوش میکرد. با همان واکمن و گوشی هم خيلی شديد برای امتحانات تقلب میکرد. بابت بالاترين نمره امتحان اخلاق اسلامی به همه معرفی شد، همه را هم با همان واکمن تقلب کرده بود.
آن دختری که با چشم اشکبار آمد دانشکده دوستیاش را با يوسفشان به هم زده بود. يعنی هر دو طرف تصميم گرفته بودند که تمامش کنند. نه اين امکان مالیاش را داشت که پيشنهاد تشکيل زندگی بدهد و نه آن یکی. نه خانوادههایشان میتوانستند اينها را با هم تحمل کنند، نه اينها میتوانستند بگويند گور بابای همهتان و بروند با هم زندگی کنند. نه جامعه به عنوان دوست پسر و دوست دختر قبولشان میکرد، نه خودشان از عهدهی زن و شوهر شدن برمیآمدند. خودش اينها را چند سال بعد با يک بچه به بغل برای من تعریف کرد.
داشتم پياده توی خيابان وليعصر میآمدم پايين که برسم به میدان ونک. بالاتر از میرداماد خيلی اتفاقی ديدم يک خانمی با يک چهره آشنا با يک بچه به بغل دارد پياده میرود به طرف بالای خيابان. يک کمی که به هم نزدیک شديم هر دوتایمان طرف مقابلمان را تشخیص دادیم. يک کمی احوالپرسی کرديم و خیلی زود قرار گذاشتيم که يک روزی با هم نهار بخوريم و گپ بزنيم. به نظرم هفتهی بعدش توی رستوران داشتيم گپ میزديم. باز هم بچه به بغل آمده بود. يعنی خانهدار شده بود و بچهاش هم مدرسهای و اينها نبود.
گفتم من هنوز چهرهی اشک آلود همان روز دانشکده توی ذهنم هست و به نظرم هر وقت ياد بچههای آن دوره میافتم به تو که میرسم همان چهره را میبينم. بعد توضيح داد که هر کاری که میتوانستهاند کرده بودند که بشود با هم بمانند ولی نشده و به هم زده بودند. از قرار شش ماه مریض بوده که از خانه نمیآمده بیرون و تا يکسال بعد هم همينطور الکی وقت میگذرانده تا اين که يک خواستگار از امريکا برایش میآيد و ازدواج میکند میرود خارج از ایران. پنج سال خارج زندگی کرده بوده و بعد همانجا مدام با خودش فکر میکرده که حالا چه زوری بوده که همان وقتهایی که دوست پسر و دوست دختر بودند اصلن ازدواج میکردند، همينطور دوست میماندند تا وقتی میتوانستند ازدواج کنند آنوقت بروند با هم زندگی کنند. بعد همينطور هی میگفت که اگر فلان کار را کرده بوديم میشد با هم بمانیم، اگر فلان جور با خانوادههایمان حرف زده بوديم میشد یک راهی پيدا کنيم.
گفتم حالا چرا آمدی ايران؟ گفت من هنوز دلم اينجاست، انگار يک چيزی اينجا ناتمام گذاشتهام.
خيلی پيشنهاد کردم که اينها را بنویس، هم خودت از اين همه بارکشی فکری خلاصی پيدا میکنی هم آدمهای لابد با وضع مشابه تو میفهمند که تنها نیستند و راهش را پيدا میکنند. گفت حالا اگر از دست خودم خلاص شدم مینويسم وگرنه که برمیگردم امريکا شايد همانجا نوشتم. با وجود اين که خيلی وقت است خبری ازش ندارم ولی هنوز اميدوارم يک روزی بلاخره بنویسد.
چند وقت بعد که رفته بودم دانشکده سابقمان برای یک کار دانشگاهی یکی دو تا از اهل دانشکده گفتند چند وقت پيش فلانی با يک بچه آمده بود اينجا، کلی توی راهروها راه رفت و هر چقدر که اصرار کرديم بيا توی دفتر دانشکده يک چای بخور گفته بوده دوست دارم روی صندلیهای وسط راهروها بشينم. دو سه ساعت بعد هم خداحافظی کرده بوده و رفته.
نظرات