اون و اون يکی و باقی قضایا
اول قسمت شاهکار را بنويسم بعد باقی قضايا را بخوانيد.
پليس پلنگ آقا را گرفته. يعنی حالا رها شده ولی يک شب ايشان را گرفته بودند. يعنی خندهدارتر از اين نمیشد که پلنگ آقا را بگيرند. جنابشان به مناسبت تمرين پارکو از در اصلی خانه تشريف نمیبرند داخل، بلکه از پنجره رفت و آمد میکنند. اين بار برای تمرين فشرده با خريد خانه داشته از پنجره وارد خانه میشده که بعد از هزار سال يک ماشين پليس از کنار خانهاش رد میشود و حضرات پليس میروند پای پلنگ آقا را میگيرند که توی روز روشن داری از ديوار خانه مردم بالا میروی. پلنگ آقا میگويد که خانه خودمه. میپرسند از کجا معلوم؟ میگويد ايناها کليدش توی جيبمه. میگويند تو که کليد داری چرا از پنجره آويزان شدی؟ پلنگ آقا میفرمايند که برای تمرين ورزشی با بار و اثاث خريد دارم تمرين میکنم که اگر کليد نداشتم بلد باشم خودم را برسانم به داخل خانه. جنابشان را میگيرند میبرند اداره پليس، به نظرم به جرم خريت. گفتم حالا اگر اعلام میکرد پلنگ آقا هستم به همان جرم پلنگ آقايی دم در رهايش میکردند. يعنی پلنگ آقايی اصولن جزو جرايم نيست، جزو تفريحات بیضرر است. به نظرم پلیسها هم کلی خنده باشند.
اين از شاهکار پلنگ آقا.
ديروز و امروز يک چيزی توی باشگاه ديدم که اگر تعريف میکردند باور کردنش آسان نبود. يک آقایی روی صندلی چرخدار نشسته بود و داشت به عنوان مربی ورزش دو تا خانم را تمرين میداد. هيکل، يعنی بالاتنه، هم اساسی ورزيده. امروز يک کمی رفتم نزديکتر که ببينم چطوری تمرين میدهد، ديدم عرق خانمها را درآورده. خودش هم از روی صندلی چرخدار در بعضی تمرينات مشارکت میکرد. سرعت حرکت دادن صندلیاش هم خيلی خوب بود و پا به پای خانمهايی که نرمششان میداد اين طرف و آن طرف میرفت. خيلی خوشم آمد که يک آدمی اين همه اعتماد بنفس داشته باشد که با وجود گرفتاری جسمانی برود مدرک مربيگری بگيرد و به آدمهای سالمتر از خودش تمرين بدهد.
اين هم از باشگاه ورزشی.
من باخبر نبودم که توی موزه يک صندوق پستی دارم. هفته پيش خبرم کردند که صندوق پستیات دارد میترکد، بیا خالیاش کن. رفتم ديدم انصافن هم دارد میترکد از زور پر شدن. از قبل از کریسمس تویش شيرينی و شکلات و کادو و کارت تبريک بود تا کاغذهای دو روز قبل. يک بسته بزرگ شکلات کریسمس بود که به نظرم باقی ملت همان قبل از کريسمس کلکاش را کنده بودند، مال من دست نخورده مانده بود. بردم دانشگاه گذاشتم روی ميز عمومی آزمايشگاه. يک کاغذ هم چسباندم روی بسته که "لطفن بخوريد". کلی ملت دعا و سلام فرستادند برايم که ناغافل يک بسته شکلات برایشان آوردم. دو روز نشد ترتيب شکلاتها را دادند. يکیاش هم به خودم نرسيد. گفتم همان اول خودم بخورم آبروريزی میشود. حالا تجربه شد که اصولن در مورد شکلات کسی به فکر آبرو نيست، موضوع بيشتر به "در نظام طبيعت ضعيف پايمال است" شباهت دارد. دفعهی بعد روی بسته مینويسم "دو تا خوردين، بفرماين".
اين هم از شکلات.
يک کمی صبر کنيد بيشتر مینويسم. در حال مراسم زنبورداری و اون و اون يکی و اون يکی ديگه هستم.
پليس پلنگ آقا را گرفته. يعنی حالا رها شده ولی يک شب ايشان را گرفته بودند. يعنی خندهدارتر از اين نمیشد که پلنگ آقا را بگيرند. جنابشان به مناسبت تمرين پارکو از در اصلی خانه تشريف نمیبرند داخل، بلکه از پنجره رفت و آمد میکنند. اين بار برای تمرين فشرده با خريد خانه داشته از پنجره وارد خانه میشده که بعد از هزار سال يک ماشين پليس از کنار خانهاش رد میشود و حضرات پليس میروند پای پلنگ آقا را میگيرند که توی روز روشن داری از ديوار خانه مردم بالا میروی. پلنگ آقا میگويد که خانه خودمه. میپرسند از کجا معلوم؟ میگويد ايناها کليدش توی جيبمه. میگويند تو که کليد داری چرا از پنجره آويزان شدی؟ پلنگ آقا میفرمايند که برای تمرين ورزشی با بار و اثاث خريد دارم تمرين میکنم که اگر کليد نداشتم بلد باشم خودم را برسانم به داخل خانه. جنابشان را میگيرند میبرند اداره پليس، به نظرم به جرم خريت. گفتم حالا اگر اعلام میکرد پلنگ آقا هستم به همان جرم پلنگ آقايی دم در رهايش میکردند. يعنی پلنگ آقايی اصولن جزو جرايم نيست، جزو تفريحات بیضرر است. به نظرم پلیسها هم کلی خنده باشند.
اين از شاهکار پلنگ آقا.
ديروز و امروز يک چيزی توی باشگاه ديدم که اگر تعريف میکردند باور کردنش آسان نبود. يک آقایی روی صندلی چرخدار نشسته بود و داشت به عنوان مربی ورزش دو تا خانم را تمرين میداد. هيکل، يعنی بالاتنه، هم اساسی ورزيده. امروز يک کمی رفتم نزديکتر که ببينم چطوری تمرين میدهد، ديدم عرق خانمها را درآورده. خودش هم از روی صندلی چرخدار در بعضی تمرينات مشارکت میکرد. سرعت حرکت دادن صندلیاش هم خيلی خوب بود و پا به پای خانمهايی که نرمششان میداد اين طرف و آن طرف میرفت. خيلی خوشم آمد که يک آدمی اين همه اعتماد بنفس داشته باشد که با وجود گرفتاری جسمانی برود مدرک مربيگری بگيرد و به آدمهای سالمتر از خودش تمرين بدهد.
اين هم از باشگاه ورزشی.
من باخبر نبودم که توی موزه يک صندوق پستی دارم. هفته پيش خبرم کردند که صندوق پستیات دارد میترکد، بیا خالیاش کن. رفتم ديدم انصافن هم دارد میترکد از زور پر شدن. از قبل از کریسمس تویش شيرينی و شکلات و کادو و کارت تبريک بود تا کاغذهای دو روز قبل. يک بسته بزرگ شکلات کریسمس بود که به نظرم باقی ملت همان قبل از کريسمس کلکاش را کنده بودند، مال من دست نخورده مانده بود. بردم دانشگاه گذاشتم روی ميز عمومی آزمايشگاه. يک کاغذ هم چسباندم روی بسته که "لطفن بخوريد". کلی ملت دعا و سلام فرستادند برايم که ناغافل يک بسته شکلات برایشان آوردم. دو روز نشد ترتيب شکلاتها را دادند. يکیاش هم به خودم نرسيد. گفتم همان اول خودم بخورم آبروريزی میشود. حالا تجربه شد که اصولن در مورد شکلات کسی به فکر آبرو نيست، موضوع بيشتر به "در نظام طبيعت ضعيف پايمال است" شباهت دارد. دفعهی بعد روی بسته مینويسم "دو تا خوردين، بفرماين".
اين هم از شکلات.
يک کمی صبر کنيد بيشتر مینويسم. در حال مراسم زنبورداری و اون و اون يکی و اون يکی ديگه هستم.
نظرات