سه هفته برای لاغرشدن - از خودتان انتظار داشته باشيد

گاهی آدم گير می‌کند توی يک شرايطی که خودش هم نمی‌خواهدش منتها تغيير دادنش هم وقت می‌برد.

ياد يک چيزی افتادم گفتم بنويسم شايد به درد اين روزهای ورزش کردن‌تان بخورد و اگر شباهتی بين نوشته‌ی من و اوضاع خودتان پیدا کرديد راه حلی برايش پيدا کنيد.

حدود 18 سال پيش و در جريان يک تلاطم فکری، که هر کسی می‌تواند دچارش بشود، تقريبن زندگی من افتاد در يک مسير ديگری. از آن مسيرهايی که من هميشه ازشان فرار می‌کردم. يک کمی که به خودم آمدم ديدم کاملن عوضی رفته‌ام و دوباره بايد برگردم به همان روشی که دوست داشتم زندگی کنم. يک داستانی شد پر آب چشم برای خودم منتهای مراتب کاری که کردم درست بود و هنوز هم به درستی‌اش ايمان دارم. در لفافه دارم می‌گويم که به کسی برنخورد چون بعضی آدم‌های آن دوران هم اين وبلاگ را می‌خوانند و انصاف نيست که خودشان را مقصر بدانند.

توی اين رفت و برگشتی که برايم پيش آمد به حد کفايت از نظم زندگی خارج شدم. يعنی قر و قاطی به تمام معنا. يک وقتی هم طاقتم طاق شد و از خانه پدرم هم رفتم بيرون و با چند تا از دوستانم زندگی کردم. از قضا که اين بی‌نظمی و خرق عادت باعث شد خيلی چيزها ياد بگيرم و ببينم که تا قبل از آن اصلن ممکن بود توی زندگی‌ام پيش نيايند. انگار که اتوبوس را عوضی سوار بشويد و خواب‌تان هم ببرد و بعد نيمه شب سر از يک محله‌ای دربياوريد که اصلن نمی‌دانيد کجاست. خوب آدم شب را که به صبح برساند و همان توی روشنايی روز اينطرف و آنطرف را ببيند کلی تصاوير جديد ديده که اگر مسيرش به اشتباه به آنجا نمی‌افتاد لابد هرگز نمی‌توانسته آن طرف‌ها را ببيند.

اوضاع من همينطوری شد. بد هم نبود اتفاقن. يک تکان اساسی بود که روحم را از آن بسته‌بندی اوليه‌اش درآورد. يک راه‌های جديدی هم پيش پايم گذاشت که بلد نبودم، و يک پدری هم ازم درآورد که اصلن لازم نبود انصافن.

توی آن دوران بی‌نظمی و به هم ريختگی با چند نفر دوست شدم که تصويری که از من پيدا کردند همانی بود که آن روزها داشتم. حق هم داشتند چون همان را ديده بودند. بعدها که از آن شرايط خلاص شدم و بعضی از دوستی‌ها و روابط آن روزگار برايم باقی ماند يک داستان عجيبی هم همراه آن دوران ادامه پيدا کرد که تا الان هم همينطور آمده با من.

من هر بار که با آن آدم‌ها روبرو شدم تعجب‌شان را می‌ديدم که آن آدم بی‌نظم و به هم ريخته‌ای که می‌شناختند از زمين تا آسمان با اين کسی که روبروی‌شان بود فرق داشت. توقع‌شان هم همان آدم بود و فشاری که به من می‌آمد و می‌آيد که هم اين دوستی‌ها را حفظ کنم و هم متوجه‌شان کنم که آن دوران نه به قبل من شباهت دارد و نه به بعد من ميخی‌ست که هرگز نمی‌رود در سنگ. يک وقتی هم يکی‌شان به زبان آمد که من با آن آدم دوست شدم نه با اينی که الان می‌بينم.

کتمان ناپذير است که درس‌های بزرگی از آن دوران گرفتم که خيلی هم بابت‌شان خوشحالم. مثلن، توی کيف پولی من که نگاه می‌کرديد تمام اسکناس‌ها را می‌ديديد که رديف شده‌اند و اگر دستم می‌رسيد اتوی‌شان هم می‌کردم. لباس اتو کردن هم مکافاتی بود که کاملن از سرم افتاد و سال‌هاست تا بشود يک لباسی می‌خرم که گرفتاری اتو کردن نداشته باشد. منتها مبنای فکری‌ام در اين که به دنبال چه چيزی هستم عوض که نشد هيچ بلکه با تجربه‌ای که از آن دوران به دست آوردم خيلی هم قطعی‌تر شد.

خوب حالا اين را برای شما می‌نويسم که اگر توی زندگی‌تان به هر دليلی مجبور شديد که از يک مسير سنگلاخی عبور کنيد و تا از آن مسير بياييد بيرون وقت و هزينه‌ی زيادی روی دست‌تان می‌گذارد اما بيرون آمدن از به انتظاری که از خودتان داريد می‌ارزد هرگز در بيرون آمدن از مسير سنگلاخی ترديد نکنيد. اين که ديگران چطور درباره‌تان قضاوت می‌کنند ربطی به انتظار شما از خودتان ندارد.

فکر نکنيد موضوعی که با آن درگيريد حتمن بايد در حد مرگ و زندگی باشد که تغيير مسيرتان را توجيه کند. حتی اگر سال‌هاست می‌خواستيد برويد ظاهرتان را عوض کنيد و بابت نگاه ديگران اين کار را نمی‌کرديد مسبب دست نيافتن‌تان به چيزی که خودتان آن را می‌خواهيد خودتان هستيد.

واقعن موانع فکری که از رشد آدم جلوگيری می‌کنند بيش از اين که در دنيای خارج باشند در درون فکر خودمان هستند که با شاخ و برگی که بهشان می‌دهيم جلوی چشم‌مان را می‌گيرند و آنوقت فکرمان را هم از کار کردن می‌اندازند.

به خودتان اعتماد کنيد و تغيير کنيد. تا فکرتان تغيير نکند هيچ تغييری در روحيه‌تان ايجاد نمی‌شود.

نترسيد و خودتان را تغيير بدهيد تا دوباره از خودتان انتظار داشته باشيد.

نظرات

پست‌های پرطرفدار