وقتی پلنگ آقا میپرسد اصلن چرا بايد در استراليا زندگی کنم؟
ديروز به پلنگ آقا گفتم تو بلاخره علاقمندی در استراليا زندگی کنی يا نه؟ فرمودند من از خدا میخوام که اينجا بمونم ولی چه جوری؟
دو سال پيش به خود همين جناب گفتم که بيا به رئيس بگو که علاقمندی در استراليا زندگی کنی و رئيس هم با ضمانت کاری و مجوز سه ساله مقدماتش را فراهم میکند. البته يک کمی هم طول و تفصيل داشتيم که فرمودند من اصلن بايد برای چی در استراليا زندگی کنم؟ گفتم خودت گفتی از خدا میخوام، حالا يعنی چی که چرا بايد اصلن اينجا زندگی کنم؟ فرمودند که من از موضع مخالفت با خودم حرف میزنم که بعد ببينم خودم چقدر بلدم جواب بدم به خودم. يعنی يک وقتهايی آدم فکر میکند پلنگ آقا را بفرستد حوزه علميه.
خلاصه که بلاخره بعد از هزاران نفی و اثبات و کش آمدن داستان تا همين ژانويه يعنی سه هفته پيش بلاخره ايشان رضايت دادن که قسمت اثباتی موضوع برای رحل اقامت افکندن در استراليا جواب میدهد و بهتر است يک گفتی به رئيس بزند شايد گرفت و ماند.
رفته بوده به رئيس گفته و رئیس هم سر ضرب گفته بله من قرارداد سه ساله میبندم که مشکل اقامتت را حل کنی. ديروز گفتم خوب برو پس مدارکش را بگير و با مدارک خودت بفرست که بلاخره جواب بگيری. فرمودند من الان يک مشکل ديگری دارم که نمیشود الان اقدام کنم. گفتم چی هست مشکل؟ فرمودند سه هزار دلار پول لازم دارم برای تکميل کردن مدارک و همين الان از بس که بدهی دارم در حال ترکيدنم و دو روز گذشته را فقط با نان و چای سر کردم که برای آخر هفته پول داشته باشم.
حالا البته پلنگ آقا را با لگد هم بزنيد نان و چای نمیخورد به کل. يک چیزی هم گفت که من شاهدش هستم و هيچ جوری توی کتم نمیرود که اين بابا با نان و چای اصلن زنده بماند چه برسد به دو روز. يک کمی که گپ زديم که اين بابا که تا هفته گذشته که اوضاع مالیاش خوب بود، حالا صاف روز دوشنبه به فقر مطلق دچار شده و يعنی چی معلوم شد روز يکشنبه توی خانه داشته تلويزيون نگاه میکرده که يک تبليغی ديده دربارهی يک ماشين جديد. همان پای تلويزيون حساب و کتاب کرده که الان بکوبد برود تا ماشين فروشیها نبستهاند يکی از همان ماشينهای توی تلويزيون را بخرد. رفته و خريده و سوار شده آمده. بعد در راه برگشت حساب کرده که اين ماشين که تويش بنزين نيست و آخر هفتهی آينده هم که بخواهد ببردش اين ور و آن ور هم که نمیشود آب بريزد توی باکش. لاجرم برای تأمين بودجه برای بنزين بهتر است دست از غذا خوردن بکشد و بچسبد به نان و چای خوردن که از رهگذر سفت کردن کمربند مبارک بتواند بنزين بزند و برود گردش. يعنی همين کارهای پلنگ آقاست که ايشان را از کل عالم جدا میکند. يک جوری کارهايش انحصاریست.
خوب حالا با آن ماشين خريدن روز يکشنبه آخر وقت در نتيجه برای کارهای اقامتیاش پول ندارد. به همين زيبايی که میشنويد. گفتم آخه آدم حسابی عصر يکشنبه که ماشین خريدن ندارد. فرمودند اگه تو اون آگهی رو میديدی میرفتی میخريدی. حالا به سلامتیتان روزی سيصد تا از اين آگهیها از تلويزيون پخش میکنند و همين آگهی مورد نظر را هم در دو ماه گذشته هر روز پخش کرده بودند منتها صاف روز يکشنبه عصر گريبان پلنگ اقا را گرفته.
گفتم برو از رئیس قرض کن بعد از حقوقت بده. فرمودند من برای اقامت پول قرض نمیکنم. گفتم حالا وقتش از دست میرود و جنابعالی میمانی و اين ماشينی که خريدی. فرمودند خوب من الان میتونم دوباره بپرسم اصلن چرا بايد در استراليا زندگی کنم؟
ديروز داشتم از دانشگاه میرفتم خانه، توی راه ديدم يک جایی همین ايشان و چند تا دوست ديگرشان دارند از لبهی ديوار بالا میروند، به مناسبت تمرين پارکو. گفتم یک کمی بایستم تماشا کنم. دو سه تا سطل زباله بزرگ هم هست که در نقش ادوات تمرينی ازشان استفاده میکنند. پلنگ آقا دستش را گرفته بود به يک ميلهی تابلوی راهنمایی و يک دستش هم به يک لبهی ديوار که برود بالا. در همین لحظه چشمش به من افتاد که ایستاده بود آن طرف داشتم نگاه میکردم. يک جوری با سر رفت توی ديوار که گفتم هيچی ازش نماند. بلند فرمودند میخواستم یک تکنيک جديد را اجرا کنم. يعنی همين تفسيرهايی که از اوضاع میکند ايشان را منحصربفرد کرده واقعن.
دو سال پيش به خود همين جناب گفتم که بيا به رئيس بگو که علاقمندی در استراليا زندگی کنی و رئيس هم با ضمانت کاری و مجوز سه ساله مقدماتش را فراهم میکند. البته يک کمی هم طول و تفصيل داشتيم که فرمودند من اصلن بايد برای چی در استراليا زندگی کنم؟ گفتم خودت گفتی از خدا میخوام، حالا يعنی چی که چرا بايد اصلن اينجا زندگی کنم؟ فرمودند که من از موضع مخالفت با خودم حرف میزنم که بعد ببينم خودم چقدر بلدم جواب بدم به خودم. يعنی يک وقتهايی آدم فکر میکند پلنگ آقا را بفرستد حوزه علميه.
خلاصه که بلاخره بعد از هزاران نفی و اثبات و کش آمدن داستان تا همين ژانويه يعنی سه هفته پيش بلاخره ايشان رضايت دادن که قسمت اثباتی موضوع برای رحل اقامت افکندن در استراليا جواب میدهد و بهتر است يک گفتی به رئيس بزند شايد گرفت و ماند.
رفته بوده به رئيس گفته و رئیس هم سر ضرب گفته بله من قرارداد سه ساله میبندم که مشکل اقامتت را حل کنی. ديروز گفتم خوب برو پس مدارکش را بگير و با مدارک خودت بفرست که بلاخره جواب بگيری. فرمودند من الان يک مشکل ديگری دارم که نمیشود الان اقدام کنم. گفتم چی هست مشکل؟ فرمودند سه هزار دلار پول لازم دارم برای تکميل کردن مدارک و همين الان از بس که بدهی دارم در حال ترکيدنم و دو روز گذشته را فقط با نان و چای سر کردم که برای آخر هفته پول داشته باشم.
حالا البته پلنگ آقا را با لگد هم بزنيد نان و چای نمیخورد به کل. يک چیزی هم گفت که من شاهدش هستم و هيچ جوری توی کتم نمیرود که اين بابا با نان و چای اصلن زنده بماند چه برسد به دو روز. يک کمی که گپ زديم که اين بابا که تا هفته گذشته که اوضاع مالیاش خوب بود، حالا صاف روز دوشنبه به فقر مطلق دچار شده و يعنی چی معلوم شد روز يکشنبه توی خانه داشته تلويزيون نگاه میکرده که يک تبليغی ديده دربارهی يک ماشين جديد. همان پای تلويزيون حساب و کتاب کرده که الان بکوبد برود تا ماشين فروشیها نبستهاند يکی از همان ماشينهای توی تلويزيون را بخرد. رفته و خريده و سوار شده آمده. بعد در راه برگشت حساب کرده که اين ماشين که تويش بنزين نيست و آخر هفتهی آينده هم که بخواهد ببردش اين ور و آن ور هم که نمیشود آب بريزد توی باکش. لاجرم برای تأمين بودجه برای بنزين بهتر است دست از غذا خوردن بکشد و بچسبد به نان و چای خوردن که از رهگذر سفت کردن کمربند مبارک بتواند بنزين بزند و برود گردش. يعنی همين کارهای پلنگ آقاست که ايشان را از کل عالم جدا میکند. يک جوری کارهايش انحصاریست.
خوب حالا با آن ماشين خريدن روز يکشنبه آخر وقت در نتيجه برای کارهای اقامتیاش پول ندارد. به همين زيبايی که میشنويد. گفتم آخه آدم حسابی عصر يکشنبه که ماشین خريدن ندارد. فرمودند اگه تو اون آگهی رو میديدی میرفتی میخريدی. حالا به سلامتیتان روزی سيصد تا از اين آگهیها از تلويزيون پخش میکنند و همين آگهی مورد نظر را هم در دو ماه گذشته هر روز پخش کرده بودند منتها صاف روز يکشنبه عصر گريبان پلنگ اقا را گرفته.
گفتم برو از رئیس قرض کن بعد از حقوقت بده. فرمودند من برای اقامت پول قرض نمیکنم. گفتم حالا وقتش از دست میرود و جنابعالی میمانی و اين ماشينی که خريدی. فرمودند خوب من الان میتونم دوباره بپرسم اصلن چرا بايد در استراليا زندگی کنم؟
ديروز داشتم از دانشگاه میرفتم خانه، توی راه ديدم يک جایی همین ايشان و چند تا دوست ديگرشان دارند از لبهی ديوار بالا میروند، به مناسبت تمرين پارکو. گفتم یک کمی بایستم تماشا کنم. دو سه تا سطل زباله بزرگ هم هست که در نقش ادوات تمرينی ازشان استفاده میکنند. پلنگ آقا دستش را گرفته بود به يک ميلهی تابلوی راهنمایی و يک دستش هم به يک لبهی ديوار که برود بالا. در همین لحظه چشمش به من افتاد که ایستاده بود آن طرف داشتم نگاه میکردم. يک جوری با سر رفت توی ديوار که گفتم هيچی ازش نماند. بلند فرمودند میخواستم یک تکنيک جديد را اجرا کنم. يعنی همين تفسيرهايی که از اوضاع میکند ايشان را منحصربفرد کرده واقعن.
نظرات