بوروندی و باقی قضايا
من يک دوستی دارم که از کلاس اول دبيرستان در خرمشهر با هم رفيق شديم و هميشه جز دوستان نزديکم محسوب میشده. بعد از جنگ هم که تا يک جاهايی با هم آوارگی کشيديم تا بلاخره در يک حدود زمانی آمديم تهران. من با خانواده برادر اين دوستم هم خيلی نزديک دوست بودم. يک پسر و يک دختر دارند. دوستم يک روزی آمد خانهمان گفت امروز ماشينم را از توی خيابان با جرثقيل بردم خانه. يک تويوتا کارينا داشت. گفتم يعنی تصادف کردی؟ گفت داشتم دختر برادرم را از خانهشان میبردم خانهی مادربزرگ مادریاش (دختر برادرش هم آن موقع 6 ساله بود). وسط راه يک جايی ايستادم برايش بستنی بخرم. ماشين را پارک کردم و رفتم توی مغازه و برگشتم. تا نشستم توی ماشين دختر برادرم گفت عمو اين برای خودت. دنده ماشين را کنده بوده. يعنی اگر خودم نديده بودم باورم نمیشد. من هنوز که هنوز است از يادآوری موضوع به شدت خندهام میگيرد. حالا امروز خيلی اتفاقی يک جايی خواندم که همان دختر الان خبرنگار حوزهی زنان است و مدتی هم بازداشتش کرده بودند. گفتم يک خبری بدهم که اين بابا در 6 سالگی دندهی تويوتا کارينا را از جا کنده حالا در 27 سالگی پا بدهد گردنتان را هم میشکند.
اين از بخش قدرت خبرنگاری.
امروز داشتم از دانشگاه میآمدم به طرف پارکينگ که ماشينم را بردارم. يک جايی از مسيرم متوجه شدم يک نفر دارد با عذرخواهی يک چيزی میپرسد. دقيق شدم ديدم از خودم دارد میپرسد. يک پسر سياهپوست با يک پيراهن زرد. نزديک که رفتم گفت اين آدرس کجاست؟ ديدم يک جايی بايد برود که پياده يکساعت میشود چون از وسط يک جنگل بايد عبور کند و خيلی خيلی بد مسير است ولی با ماشين 5 دقيقه هم راه نيست. گفتم بيا من میرسانمت. تا برسيم به ماشين يک کمی گپ زديم. معلوم شد اهل بوروندیست که همسايهی روآندا و تانزانيا و کنياست. توتسی هم بود. اصلن نمیدانستم که هوتوها و توتسیها در بوروندی هم هستند ولی بعد که حرف زديم متوجه شدم که از جنبهی جمعيتی در واقع يک گروه هستند که در دو کشور زندگی میکنند. سه سال پيش خودش و برادر و خواهرش آمده بودند استراليا. گفتم مادر و پدرت چطور شدند؟ گفت پدرم توی درگيریهای بوروندی کشته شد و مادرم فقط توانست ما سه تا را با گروههای امدادی بفرستد بيرون و خودش الان در تانزانياست و دارد تلاش میکند بيايد استراليا. میگفت بعد از سودانیها بزرگترين جمعيت افريقايیها در استراليا متعلق به توتسیهای بوروندیست. نه که همه سياهپوست هستند تا باهاشان حرف نزنيد متوجه نمیشويد اهل کجا هستند. مثل آسيايیها که به جز ژاپنیها باقیشان را تا نپرسيد فکر میکنيد همهشان چينی هستند. خلاصه جالب بود. گفت دارد روابط بينالملل میخواند. وقتی داشت پياده میشد گفتم ازت عکس بگيرم اشکالی ندارد گفت نه. عکسش را گرفتم که ببينيدش:
اين از بخش قدرت خبرنگاری.
امروز داشتم از دانشگاه میآمدم به طرف پارکينگ که ماشينم را بردارم. يک جايی از مسيرم متوجه شدم يک نفر دارد با عذرخواهی يک چيزی میپرسد. دقيق شدم ديدم از خودم دارد میپرسد. يک پسر سياهپوست با يک پيراهن زرد. نزديک که رفتم گفت اين آدرس کجاست؟ ديدم يک جايی بايد برود که پياده يکساعت میشود چون از وسط يک جنگل بايد عبور کند و خيلی خيلی بد مسير است ولی با ماشين 5 دقيقه هم راه نيست. گفتم بيا من میرسانمت. تا برسيم به ماشين يک کمی گپ زديم. معلوم شد اهل بوروندیست که همسايهی روآندا و تانزانيا و کنياست. توتسی هم بود. اصلن نمیدانستم که هوتوها و توتسیها در بوروندی هم هستند ولی بعد که حرف زديم متوجه شدم که از جنبهی جمعيتی در واقع يک گروه هستند که در دو کشور زندگی میکنند. سه سال پيش خودش و برادر و خواهرش آمده بودند استراليا. گفتم مادر و پدرت چطور شدند؟ گفت پدرم توی درگيریهای بوروندی کشته شد و مادرم فقط توانست ما سه تا را با گروههای امدادی بفرستد بيرون و خودش الان در تانزانياست و دارد تلاش میکند بيايد استراليا. میگفت بعد از سودانیها بزرگترين جمعيت افريقايیها در استراليا متعلق به توتسیهای بوروندیست. نه که همه سياهپوست هستند تا باهاشان حرف نزنيد متوجه نمیشويد اهل کجا هستند. مثل آسيايیها که به جز ژاپنیها باقیشان را تا نپرسيد فکر میکنيد همهشان چينی هستند. خلاصه جالب بود. گفت دارد روابط بينالملل میخواند. وقتی داشت پياده میشد گفتم ازت عکس بگيرم اشکالی ندارد گفت نه. عکسش را گرفتم که ببينيدش:
اين هم از بوروندی شناسی در چند دقيقه.
يک چيزی مینويسم لطفن بهتان برنخورد. من خيلی زياد موسيقی محسن نامجو را دوست دارم. خيلی هم دوست دارم. منتها اين آلبوم آخ را هيچ جوری نمیشود تحمل کنم. هر چقدر که باقی آهنگهايش را میتوانم روزی ده بار هم بشنوم اين آلبوم آخ را به زور میشنوم. تازه نيست. يعنی بعد از مدتی که از انتشارش میگذرد به نظرم آمده تاريخ مصرف دارد در حالی که آهنگهای قبلیاش هنوز هم تازه هستند. نظری نداريد دربارهاش؟
يک چيزی مینويسم لطفن بهتان برنخورد. من خيلی زياد موسيقی محسن نامجو را دوست دارم. خيلی هم دوست دارم. منتها اين آلبوم آخ را هيچ جوری نمیشود تحمل کنم. هر چقدر که باقی آهنگهايش را میتوانم روزی ده بار هم بشنوم اين آلبوم آخ را به زور میشنوم. تازه نيست. يعنی بعد از مدتی که از انتشارش میگذرد به نظرم آمده تاريخ مصرف دارد در حالی که آهنگهای قبلیاش هنوز هم تازه هستند. نظری نداريد دربارهاش؟
نظرات