بازارچه

توی يکی از بازارچه‌های محلی ديدم کنار يک چای و قهوه فروشی چند تا صندلی گذاشته‌اند، گفتم می‌شود نشست؟ گفتند بله. بوی خوش چای‌های جور و واجور هم از پیشخوان‌ دکه‌شان می‌آمد. ديدم حالا دارم مردم را نگاه می‌کنم يک چای نمی‌دانم چی چی هم بخورم. گفتند يک چيز مخصوصی‌ست، نيست در جهان. گفتم همين را بدهيد امتحان کنم، بلاخره رو کم کنی از پلنگ آقا که اخيرأ يک چای جديد کشف کرده. قر و قاطی همه چيزی ريختند تويش و دادند دستم. 5 دلار شد. ولی خوشمزه بود انصافأ.


طبق معمول شروع کردم به گپ زدن باهاشان. صاحب دکه يک زن و شوهر سفيد و سياه بودند که بعد که يک کمی بيشتر آشنا شديم معلوم شد خانم اهل استرالياست و آقا اهل افريقای جنوبی. هر دو هم خيلی خوش مشرب. آقای همسر که دست آخر آنقدر مشتری برای چای و قهوه‌هايش دور خودش جمع کرد که اصلأ بازارچه را گذاشته بود روی سرش.





وسط‌‌های همين گپ زدن‌ها ديدم توی بازاچه يک عد‌ه‌ای لباس جنگ ستارگان پوشيده‌اند و راه به راه با مردم عکس می‌گيرند. يک آقايی هم با يک صندوق اعانه دنبال‌شان بود و هر کسی می‌خواست يک سکه می‌انداخت توی صندوق. فکر کردم توی اين گرما با اين لباس‌ها راه افتاده‌اند لابد ساعتی 20 دلار بايد داده باشند که بيارزد راه بيفتند اين طرف و آن طرف. يکی‌شان هم خيلی جدی گرفته بود که از فضا آمده، سرش را انداخته بود پايين می‌رفت اين ور و آن ور عکس تکی می‌گرفت با مردم. هر چند دقيقه‌ای يک بار رئيس‌شان می‌آمد يک ندايی می‌داد که از اين وری داريم می‌ريم. راه می‌افتاد دنبال‌شان اما باز دو دقيقه بعد جناب‌شان هوس فضا به سرشان می‌زد و راست کار خودش را می‌گرفت می‌رفت سر از فضا درمی‌آورد.





باز يک کمی بعد يک خانواده‌ای اهل يکی از جزاير اقيانوس آرام آمدند روی صحنه با سر و صدا و حدود نيم ساعت زدند و رقصيدند، نزديکی‌های استراليا از اين جزاير زياد هست و هر کدام‌شان هم يک مدل لباس می‌پوشند، يعنی نمی‌پوشند بيشتر. خلاصه پدر و مادر و دخترها و پسرها همه يک تکانی دادند و ساز زدند. ملت هم به تبعيت. منتها خيلی رقص و آوازشان به سياه‌های افريقايی شبيه بود. يا من اينطور فکر می‌کنم. بعد هم نشانی خودشان را دادند که اگر کسی اهل رقص‌شان است بشتابد تا دير نشده برود رقص ياد بگيرد.




از قرار ساز و آواز جماعت اهل جزيره باعث شد که آقای همسر چای و قهوه فروشی هم به صرافت بيفتد که يک تکانی به خودش بدهد. چند تا طبل آويزان کرده بودند اطراف دکه‌شان. يک سی دی گذاشت و با طبل شروع کرد به همنوازی کردن با موسيقی. جالب بود که مردم به همين طبل زدن‌های با هيجان کم‌کم آمدند دور و اطراف مغازه‌شان و چشم‌شان افتاد به چای و قهوه‌های متنوعی که داشتند. سفارش بود که می‌آمد. خانم همسر هم خيلی با سرعت چای و قهوه می‌داد دست مردم.



خيلی تجربه‌ی رسانه‌ای جالبی بود که چطور توی يک بازاچه‌ی محلی می‌شود توجه مردم را به خريد کردن جلب کرد. گاهی يک آدمی می‌ايستد دم در مغازه‌ها و با بلندگو يک متنی را می‌خواند که بدويد ارزان شد يا يک کالای تازه آمده. يک مدتی که می‌گذرد و چشم و گوش آدم پر می‌شود از اين جور تبليغات و ديگر اثرشان را از دست می‌دهند.

دو سه تا دکه آن طرف‌تر يکی ايستاده بود داشت برای غذای هندی از همين تبليغات می‌کرد که خيلی هم فرقی در تعداد مشتريانش بوجود نيامد. يک زن و شوهر فرانسوی هم داشتند بستنی می‌فروختند منتها خبری دور و اطراف‌شان نبود. منتها اين جناب اهل افريقای جنوبی و همسر استراليايی‌اش خيلی با برنامه بودند، هم فکر صندلی را کرده بودند که بلاخره مردم را به ماندن تشويق می‌کرد و هم مدل تبليغی‌شان فرق می‌کرد.


خلاصه که درسی بود توی اين بازارچه.

نظرات

پست‌های پرطرفدار