کتاب باغچه آورده

حدود يک سال و نيم پيش يک روزی همينطور که توی ماشينم نشسته بودم منتظر برای يکي از دوستانم که بيايد چشمم افتاد به يک کتابي که نزديک باغچه ی کنار پارکينگ رها شده بود. ظاهرأ خيلي وقت بود که همان جا بوده چون رنگ و روی جلدش تقريبأ آفتاب خورده بود. گفتم حالا که بيکار نشسته ام خوب است کتاب را بردارم و بخوانم. کتاب را که برداشتم هنوز ورقش نزده بودم که دوستم سررسيد و ديگر به کتاب خواندن نرسيدم. کتاب را گذاشتم صندلي عقب ماشين و آخر سر هم موقع پياده شدن گذاشتمش توی کيفم

يک چيزی بگويم که بدانيد درباره ی اين کتاب های توی خيابان. اين جا اگر کسي کتابش را نخواهد و فکر کند ممکن است به درد کتابخانه ها نخورد يا اصلأ حوصله اش را نداشته باشد برود بدهد به کتابخانه ها آن ها را مي آورد و مي گذارد يک جايي که مردم رد مي شوند. اگر علاقمند باشيد مي رويد و يکي را برمي داريد و وقتي خوانديد اگر نگهش داشتيد که هيچ وگرنه شما هم مي بريد مي گذاريد جايي که آدم های ديگر هم بخوانند. چتر هم به همچنين است که خيلي جاها همينطور گذاشته اند که کار مردم راه بيفتد

خلاصه اين که کتاب توی کيف من همينطور نخوانده مانده بود و بود تا همين دو ماه پيش که گذارم به اتوبوس های شهری در مسيرهای نسبتأ طولاني افتاد. شروع کردم به خواندن کتاب. کتاب درباره ی اين است که آدم چطور اشکالات خودش را با جامعه حل کند و مثبت فکر کند و قاطع تصميم بگيرد. کلي هم تمرين مي دهد بعد از هر فصل کتاب که چه کار کنيد و مثلأ جارو برقي درست کنيد در ذهن تان و گاهي بيفتيد به پشت و پسله ها و خاطرات و غبارها را جارو بزنيد. تقريبأ دارم تمامش مي کنم و عجيب جالب است برای من که هميشه از اين کتاب های روانشناسي فرار کرده ام که اصلأ ببينمشان چه برسد به خريدن

اما يک نکته ی خيلي جالب در مورد اصل قضيه ی کتاب بايد بگويم. در ايران حدود دوازده سال پيش يک گروه کوچکي درست شد که مخفف اسم شان "پنها" بود. آدم های محترمي هم راهش انداخته بودند. هدفشان همين مثبت نگاه کردن به امور روزمره ی زندگي بود، اصلأ هم در هيچ خطي نبودند. لطف کردند و از من هم دعوت کردند که بروم و عضو بشوم، من البته عضو نشدم چون دو سه بار باهاشان صحبت کردم ديدم حرف های خوبي مي زنند اما خيلي هاي شان عملي نيستند. مثلأ يکي از مواردش اين بود که اگر راننده ی تاکسي از شما وجه زيادی مطالبه کرد با او خيلي دوستانه حرف بزنيد و قانعش کنيد که زيادی گرفته بعد اگر نشد و نشد و نشد، پول را بدهيد ولي به او بگوئيد که کارش اشتباه است و ديگر کتک کاری نکنيد

من ديدم حالا با راننده ی تاکسي کتک کاری نکرديد با ميوه فروش و نانوا و مکانيک و مابقي که زيادی مي گيرند چکار کنيم؟ يا بايد آنقدر داشته باشيد که اصلأ خودتان زيادی بدهيد و دردسرش را بگذاريد برای آن هايي که ندارند، يا اين که با همه ی دنيا قطع رابطه کنيد که نخواهيد گرفتاری بکشيد. خلاصه اش اين که من عضو نشدم و به زندگي عادی ام ادامه دادم، و گاهي طعم شيرين فحش و فحش کاری را هم چشيدم

حالا اين کتاب خيلي محتوايش را مي بينم قابل عمل کردن است. شايد چون کتاب را بر اساس فرهنگ اين جا نوشته اند. شايد مشکل ما در ايران اين باشد که در حوزه های علوم انساني که بايد مولد باشيم و حرف خودمان را بزنيم خيلي وارداتي فکر مي کنيم. خوب تقصيری هم نداريم چون معلوم نيست وقتي مي گوئيم جامعه منظورمان کدام جامعه است؟ بنابراين هر نسخه ای که برای جامعه پيچيده مي شود حداقل ها را مي پوشاند، انگار قانوني بنويسند که بر اساس آن نود درصد جامعه مجرم باشند

کتاب باغچه آورده ی جالبي ست خلاصه. اما سخت مرا در حاشيه اش به فکر انداخته که آيا ما در ايران هم کتاب روانشناسي قابل انطباق با شرايط اجتماعي مان را داريم؟ من البته خيلي اهل اين جور کتاب ها نبودم در ايران و اطلاع درستي ندارم اگر هم هست، اما اميدوارم باشد

نظرات

پست‌های پرطرفدار