رسانه هايي که ايمان را به باد مي دهند

من سال هاست هر بار که به موضوع برنامه ساختن برای راديو فکر مي کنم ياد يک اشتباهي مي افتم که حالا مثل يک ميله ی داغ آن را بالای دست خودم نگه داشته ام که مبادا يک بار ديگر آن را تکرار کنم

موضوع از اين قرار بود که در دوره ای که اين آقای مهندس جعفری جلوه (که فعلأ معاون سينمايي وزير ارشاد است) مدير شبکه ی اول راديو بود يک آقايي را برداشت از سازمان صنايع دفاع آورد و منصوب کرد به عنوان مدير گروه دانش. خيلي به لحاظ خلق و خو شبيه به احمدی نژاد بود. خيلي مقيد و مؤمن که البته چيز بدی نبود اما در کار رسانه ای نه تنها هيچ تجربه ای نداشت بلکه همان تقيدش را هم مي خواست به زور وارد کارهای رسانه ای آن هم از نوع علمي اش بکند

روز اولي که اين بنده ی خدا را معرفي اش کردند جعفری جلوه خيلي لطف کرد و در همان جلسه ی معارفه از من و يکي ديگر از همکارانم هم کلي تعريف کرد که اين دو نفر خيلي در کارشان خبره اند و ازشان درخواست مي کنم که با مدير جديد گروه هم همکاری کنند و از اين حرف ها. ما هم واقعأ اگر اين ها را نمي گفت باز هم دليلي نداشت که با يک آدم جديد بنای ناسازگاری داشته باشيم اما همين تعريف کردنش باعث شد تا فردای آن روز مدير جديد که فاميلش هم "ملکي فر" بود مرا صدا بزند در دفترش برای دعوت به همکاری. همان جا گفت که من از شما مي خواهم برادرانه درخواست کنم که به من کمک کنيد و با هم کارهای خوبي در راديو انجام بدهيم. با هم دست داديم و خوب ديگر خيلي نامردی بود که کسي از آدم خواهش کند برای همکاری و آدم ناديده بگيرد

يکي دو ماه بعد که ديگر مدير جديد آرام آرام با محيط آشنا شده بود يک روزی خبرم کرد که بيا درباره ی يک طرح با هم گپي بزنيم. طرح عبارت بود از اين که به فکرش رسيده بود به مناسبت تولد امام محمد باقر و وجه تسميه ی باقر العلوم بودن يک برنامه ای در گروه دانش درست کند و اين مثلأ اولين کار او باشد در موقعيت جديدش که به هر حال خودی نشان داده باشد. من ديدم نمي شود با آن قولي که داده ام حرفي بزنم، گفتم باشد بگذاريد بروم فکر کنم درباره ی ساختارش بعد خبر مي دهم

يکي دو روز بعد طرحم را بردم برايش که عبارت بود از يک برنامه 20 دقيقه ای که شامل گفتگو با بعضي استادان تاريخ علم در دانشگاه و حوزه باشد. متن برنامه را هم بنا شد من و خودش بنشينيم و از لابلای کتاب های معتبری که پيدا مي کرديم استخراج کنيم. بلافاصله اين طرح را برد و با نظر موافق آقای جعفری تصويبش کردند. من هم شروع کردم به کار و قرار بود برای دوهفته بعد برنامه پخش بشود. کلي با آدم های مختلف حرف زدم و گفتگو ضبط کردم اما واقعأ چيز تازه ای در حرف هايشان نبود و محاسباتم برای بيست دقيقه برنامه مناسب بود. يعني مي شد برنامه ی خوبي داد که الکي کشدار نشود و حرف تکراری نزنند

اين آقای مدير هر بار که مي آمد دفتر من و مي ديد که تعداد نوارهای ضبط شده دارد زيادتر مي شود هيجان زده تر مي شد و هر چه سعي مي کردم به او بگويم که واقعأ خيلي از اين حرف ها تکراری ست به خرجش نمي رفت. بلاخره روز ضبط نهايي برنامه رسيد و رفتيم استوديو که با متن و گوينده و نوارها يک برنامه ی 20 دقيقه ای از کار دربياوريم. آقای مدير ما از فرط هيجان زدگي به محض اين که برنامه را شروع کرديم تلفن را برداشت و به جعفری جلوه زنگ زد که ما شاخ غول شکسته ايم و 20 دقيقه برنامه را مي توانيم به 40 دقيقه بلکه يک ساعت هم برسانيم و من تقاضا مي کنم موافقت کنيد. برای اين جور تقاضاها هم کسي جرأت مخالفت ندارد بنابراين جعفری جلوه موافقت کرد که برنامه بشود يک ساعت. من اصلأ مانده بودم که اين کار را چرا انجام داد اما آمد و پيشاني مرا بوسد که شما مي توانيد درستش کنيد و من آبرويم در گروی اين کار است و اين ها، و من هم از روی ناداني قبول کردم

به هزار کلک همانجا چند صفحه متن اضافه کرديم و داديم به گوينده که بخواند و مقدار بيشتری گفتگو گذاشتيم در برنامه که بعد تازه بنشينم تدوينش کنم. برنامه داشت تمام مي شد و خيلي از گفتگوهای تکراری را کنار گذاشته بوديم اما ظاهرشان خيلي غلط انداز بود که خيلي دستمان پر است. من يک ربع ساعت ضبط برنامه را نگه داشتم که گوينده مان برود يک استکان چای بخورد که صدايش باز بشود. خودم هم رفتم يک لحظه بيرون از استوديو که نفسي بکشم. تا برگشتم استوديو ديدم آقای مدير آمد و گفت مي دانم ناراحت مي شوی اما من ديدم اين برنامه تبرک دارد و صوابش مي رسد به همه مان و از آقای جعفری جلوه خواهش کردم که حالا که ما اين همه مطلب داريم اجازه بدهد برنامه را برسانيم به دو ساعت و او هم موافقت کرده و من مسئوليتش را مي پذيرم و به حق کي و کي همه چيز خوب مي شود

من اصلأ انگار برق به بدنم وصل کرده باشند، خشکم زد. گفتم آخر اين هايي که مي بيني اين جا همه اش حرف تکراری ست و تازه شما هم که مسئوليت بپذيری ولي آبروی حرفه ای من مي رود که چطور الکي اين ها را سر هم کرده ام. هر چه ما گفتيم اين نشنيد و تازه برداشت و زنگ زد به جعفری جلوه و گوشي را داد دست من و از آن طرف جعفری گفت حالا شما کمک کنيد به آقای ملکي فر. من واقعأ مي دانستم او هم مانده است در محضورات چون بلاخره سال ها در راديو کار کرده و مي داند برنامه سازی يعني چه ولي نمي توانست مخالفت کند

خلاصه اين که من دو ساعت برنامه ی چرند درست کردم به جای 20 دقيقه برنامه ی خيلي تر و تميز. برنامه را تدوين کردم و دادم دست آقای مدير، اسم خودم را هم برداشتم که ديگر بيشتر از اين آبروريزی نشود برايم گرچه معلوم بود که مسئول توليدش من بودم. روزی که برنامه پخش شد به ازای هر دقيقه اش من صد بار به خودم دشنام دادم، خيلي افتضاح بود و دو ساعت وقت مردم را تلف کرد

از فردايش هم ديگر هر بار که خبر مي کرد برای کاری نمي رفتم دفتر مدير گروه تا اين که ديد من اصلأ تمايلي به ساخت برنامه هايي از آن دست که گذشت ندارم و کلاهمان رفت توی هم. طرح هايش هم تمامي نداشت از اقتصادی گرفته تا سياسي در حالي که هر کدام از اين موضوعات برای خودشان يک گروه مستقل داشتند در راديو. يک روز منشي اش آمد گفت فلاني گفته به هر ترتيبي که شده بايد برويد دفترش وگرنه او مي آيد دفتر تو. من گفتم مي آيم. تا رفتم گفت من اين جا مديرم و شما بايد هر چه مديريت دستور مي دهد را اجرا کنيد وگرنه، من ديگر نگذاشتم حرفش تمام بشود و گفتم وگرنه اش اين است که من مي روم و برويد يک آدم ديگری بياوريد، اين جا که پادگان نيست و آمدم بيرون. چهار ماه بعد همين آقای جعفری جلوه مديری را که خودش آورده بود با بدترين وضع بيرونش کرد

حتمأ آقای جعفری جلوه يادشان هست که تا عذر آن آدم را از راديو خواستند چقدر خرابي به بار آورد. همينطوری است که رسانه های مملکت مردم را از دين و ايمانشان جدا مي کنند. من هنوز که فکر مي کنم مي بينم بدترين تجربه ی کاری ام در رسانه مربوط به همان برنامه ای بود که ساختم

نظرات

پست‌های پرطرفدار