دانشگاه، دو روايت

يکی از دوستان من از دانشگاه آلورنيا(Alvernia) در پنسيلوانيای امريکا فارغ‌ التحصيل شده. آلورنيا يک دانشگاه با منش کاتوليکی‌ست. اين را داشته باشيد.

از طريق نوشته‌ی آرش آبادپور (کمانگير) رفتم توی وبسايتی که درباره پوستر آن نوشته بود و مربوط است به "گروه سايبری ترويج عفاف و حجاب". خودتان که برويد توی وبسايت می‌بينيد. نکات فنی که آرش درباره‌شان نوشته خيلی جالبند. حالا توی وبسايت که می‌رويد می‌بينيد اصولن تصورات‌شان از عفاف و حجاب خيلی بامزه‌تر است. نوشته آرش را بخوانيد که دستگيرتان بشود چی به چی‌ست.

توی وبسايت‌ حجاب و عفاف يک جايی درباره‌ی "ضوابط پوشش در دانشگاه‌های جهان" نوشته‌اند. لابد به اين مناسبت که بگويند آدم‌های درس خوانده که اينطورند و توی امريکا هم که از اين خبرهاست بنابراين شمايی که وبسايت را می‌خوانيد حساب کار دست‌تان بيايد. فهرست دانشگاه‌ها را نوشته‌اند و جلوی هر دانشگاه هم يک چيزی درباره‌ی مقررات پوشش نوشته‌اند. يکی از دانشگاه‌هايی که در بخش اول به آن اشاره شده همين Alverniaست. جلوی اسم دانشگاه و درباره آن نوشته‌اند "جويدن آدامس، لاك‌زدن ناخن و پوشيدن تي‌شرت مجاز نيست".

ديروز رفتم از همان دوستم پرسيدم تو که توی Alvernia بودی از اين موضوع باخبری؟ گفت من که نشنيده بودم. گفتم يعنی هيچ ممنوعيتی نيست توی يک دانشگاه کاتوليک؟ گفت نه. دو ساعت بعد يک ايميل فرستاد که شايد آن چيزی که گفتی مربوط به اين نشانی باشد. حالا که نشانی را ديدم متوجه شدم دانشگاه برای فارغ التحصيلانش يک مجموعه توصيه برای کار پيدا کردن و مصاحبه شغلی تهيه کرده که توی آن نوشته‌اند اگر برای مصاحبه شغلی انتخاب شديد چه لباسی بپوشيد و وقتی مصاحبه‌ می‌شويد آدامس نجويد و اگر لاک می‌زنيد رنگش لاک‌تان روشن باشد و از اين توصيه‌ها. اين هم نشانی‌اش. خودتان که بخوانيد متوجه‌شان می‌شويد.

حالا اين از قسمت نشانی عوضی دادن‌شان.

توی وبسايت عکس يک آقايی را گذاشته‌اند آن کنار وبسايت که يک شاخه با چند تا گل توی دستش است که مثلن تبليغ کنند برای حجاب و عفاف. فکر کردم لابد اگر می‌خواستند درباره‌ی بارداری حرف بزنند تصوير شکم يک مرد را می‌گذاشتند کنار نوشته‌ها. يا بلا به دور برای کاهش جمعيت يک چيز ديگری را با يک ضربدر روی آن برمی‌دارند استفاده می‌کنند. آن جاهايی که عکس خانم‌ها را گذاشته‌اند يک پر دست خانم توی عکس هست. نسبت ميان آن شاخه‌ گل‌ها با اين پر در چيست واقعن؟ فکر کردم با اين وضعی که حضرات با استفاده از نماد مرد درباره‌ی حجاب برای زنان تبليغ می‌کنند لابد آن شاخه گل با گل‌های بزرگ و کوچک هم معنی‌اش تعدد زوجات است. خودتان نگاه کنيد می‌بينيد چند جور گل توی آن شاخه هست. کارهای‌شان همه طرفه مايه خنده شده.

اين از اين.

تا اندازه‌ای که من می‌دانم واژه "فروش" يا "بازاريابی" در هر موردی به جز خريد و فروش کالا به کار برود به نظر منفی می‌رسد، مثل "آدم‌فروش" يا "خودفروش". يعنی آن اندازه‌ای که من می‌دانم اينطور است. اگر به يک آدمی توصيه کنيم که برو و برای خودت بازاريابی کن يا تخصصت را بفروش تصوری که خيلی از ماها داريم اين است که داريم به آن آدم درس فرصت طلبی می‌دهيم. باز تا جايی که من به عقلم می‌رسد همين بار منفی معنايی باعث شده تا با همه‌ی توانايی‌هايی که در يک آدم وجود دارد از ترس اين که فرصت طلب قلمداد نشود اصولن منتظر باشد تا او را کشف کنند. اين را توی رزومه نوشتن‌های خودمان زياد ديده‌ام. يک فهرست بلند و بالا از مهارت‌های‌مان را می‌نويسيم ولی هيچ اشاره‌ای توی رزومه نمی‌کنيم که با اين مهارت‌ها و در طول زمان چقدر باعث رشد يک کاری شده‌ايم. رودرواسی هم که داريم بنابراين خيلی وقت‌ها برای دو تا شغل که آگهی شده برای آن شغلی اقدام می‌کنيم که پايين‌تر است، بعد متوجه می‌شويم آن کسی که شغل بالاتر از ما را گرفته کمتر از ما می‌داند. اين اشکال "فروش" يا "بازاريابی" برای خود جزو مهارت‌های دنيای فعلی‌ست و اگر يک آدمی اعتماد بنفس دارد و صاف می‌رود و برای يک شغل خوب اقدام می‌کند و با مهارت‌های کلامی‌اش هم آن شغل را می‌گيرد، بيخود نبايد به او ايراد گرفت که فلان فلان شده ببين چه کار کرده. اگر مهارتی داريد بايد نحوه بازاريابی برای آن را هم ياد بگيريد. راه دوم هم ندارد. يعنی دارد منتها اسمش بيکاری‌ست. بحث اخلاقی‌ هم نيست. البته اين را با بی‌ادبی اشتباه نگيريد بی‌زحمت.

هر سال در شروع نيمسال اول و دوم دانشگاه يک روزی را به عنوان "روز بازاريابی" يا Market Day برگزار می‌کنند که محل برگزاری‌اش هم پشت و پسله‌های دانشگاه نيست. صاف وسط دانشگاه است. هر کسی هر چيزی برای فروش دارد می‌آورد و آنجا برايش بازاريابی می‌کند. از مربای خانگی و دوخت و دوز پارگی لباس تا تبليغ احزاب سياسی و آموزش رقص.

روز چهارشنبه همين مراسم توی دانشگاه برقرار بود. رفتم يک گشتی توی بازار زدم و حدود 20 دلار هم پياده شدم. چی خريدم مثلن؟ يک پسری ميوه از درخت خانه‌شان کنده بود هر کدام را يک دلار می‌فروخت. تبليغ شديد می‌کرد که اصلن ما خانوادگی مريض نمی‌شويم بس که اين ميوه‌ها ويتامين دارند. يک پرتقال و يک نارنگی از ايشان خريدم. يک دختری چای و قهوه می‌فروخت و با هر نوشيدنی يک قطعه شيرينی خانگی هم می‌داد به قيمت 6 دلار. خريدم منتها هنوز جايش درد می‌کند. يک دختری سه نخ بند کفش رنگی را به هم بافته بود هر جفت‌شان را می‌داد سه دلار. زور که از من بند کفش بخر. گفتم من بند کفش رنگی نمی‌بندم. گفت خوب بخر بنداز گردنت مثل گردنبند. تبليغ و عشوه و اينا ... يک جفت بند کفش خريدم. توی آزمايشگاه گذاشته‌ام روبرويم برای تمرين آرامش در مواقع عصبانيت که ايناها خودت هم از اين کارها می‌کنی. يک پسری نان پخته بود با طعم توت فرنگی. توی نان قرمز بود مزه توت فرنگی هم می‌داد ولی فکم آمد پايین از بس که سفت بود. هر نان 2 دلار. من خيلی نان دوست دارم، آجر هم باشد رويش بنويسند نان باز می‌خرم. يک پسری کارت تبريک درست کرده بود با کلاژ. گفتم با پا درست کردی؟ گفت من سه روز است دارم روی کارت‌هايم کار می‌کنم و يک سخنرانی 10 دقيقه‌ای فرمودند که تو اگر از من کارت بخری فردای روز که به جايی برسم همين را که خريدی می‌توانی بفروشی و سود کنی. 7 دلار دادم يک کارت خريدم بلکه بليت‌مان ببرد ايشان به جايی برسند و کارت‌شان را مثل ورق زر بخرند که من هم يکی‌شان را دارم. گفتم حالا سال چندم هستی؟ گفت تازه سه روز پيش دانشگاه را شروع کردم. شانس اين بود که 20 دلار پول نقد داشتم وگرنه زندگی‌ام رفته بود.

اين هم عکس‌های همان روز.


  




نظرات

پست‌های پرطرفدار