مشاهدات
سال گذشته از طريق يکی از دوستانم با يک استاد روانشناسی دانشگاه آشنا شدم. امريکاییست و زبان فارسی بلد است، در حدی که نوشتههای روی اينترنت را میخواند و نقش آدمها را در اوضاع سياسی ايران دنبال میکند. امروز میگفت عکس فعالان سياسی ايرانی را که میبينيد متوجه تغيير ظاهریشان قبل از زندان و بعد از زندان میشويد. همهشان لاغر و نحيف میشوند. عکس شهرام اميری را که با قبل از امريکا رفتنش مقایسه میکنيد میبينيد برعکس خيلی چاق شده. هم فعالان سياسی ايرانی و هم شهرام اميری میگويند شکنجه روانی شدهاند. از قرار شکنجه امريکايیها خيلی برای وضعيت بدن آدم بهتر است. میگفت بايد عکسها را به منوچ نشان بدهند. گفتم منوچ کيه؟ گفت وزير خارجه ايران.
دو سال پيش یک جايی دو نفر ديگر حرف میزدند درباره ادبيات ايران. من هم شنونده بودم. کمکم بحثشان رسيد به رسانه. يکی دو تا موضوع را گفتند که من خوب میدانستم و آدمهايش را هم خوب میشناختم. توضيح مختصر دادم که اين که گفتيد اينجوری نیست آنجوریست. هفته بعد يکیشان زنگ زد که میشود دربارهی همين چيزهايی که گفتی بيشتر توضيح بدهی برايم. قرار و مدار گذاشتيم و کار رسيد به چهار جلسه گفتگو و يک بخشی از يک نوشتهی دانشگاهی که آن طرف داشت مینوشت. آن طرف شگفتزده که چه خوب که من اينها را میدانم، من شگفتزده که به آن بقيه نوشته که من اصلن فقط خواننده نوعیاش هستم چقدر میشود اعتماد کرد. حالا الان دانشجوهايش به چه چيزهايی گوش میدهند خودش داستانیست پر آب چشم. به قول تلويزيونیها، میريم که داشته باشيم ... .
يک معاون وزيری برايم تعريف میکرد حوالی سال 68 شمسی رفته بوده اجرای باله درياچه قو را در مسکو تماشا کرده. گفتم نمیشد يک تقلايی کنيد که يک گشايشی بشود در بعضی کارهای زير دستتان که اوضاع فرهنگی بهتر میشد. گفت نه، همين که من رفتم باله را تماشا کردم برای خودم خيلی گشايش بود. چند وقت پيش با يک معلم قرآن حرف میزدم میگفت حالا من بگم اين بيرون چجوريه ميگن رفته درس بخونه غربزده شده. گفتم حالا خودت چقدر تغيير کردی؟ گفت خدا بخواد دخترم رو میفرستم درس موسيقی بخونه. هر دو حی و حاضر برای اثبات گفتههای اينجانب.
يکی از دوستانم يک خانم هنرمندیست که کم و بيش اينطرف و آنطرف هم میشناسندش. چند مدت پيش با يک آقای پاکستانی دوست شده بود. حضرتشان تقاضای ازدواج کرد از خانم هنرمند منتها برای اين وصلت، ناگزير خانم را بايد تغيير دين میداد به اسلام. خانم گفته بود تو به دينت من به بیدينیام، اگر موافقی که باقی داستان حل. جناب فرموده که پس وقت روزه گرفتن که نمیشود تنهايی روزه بگيرم، دوست دارم همسرم هم روزه بگيرد که با هم برويم ضيافت خدا. خانم گفته که ببخشيد من نيستم. جناب پيغام داده که اگر قبول نکنی آن روی سگم بالا میآيد و يک وقت ديدی چه بيايد به سرت. خانم زنگ زده به پليس و ايشان را کت بسته بردهاند زندان. يک هفته تحت الحفظ تا وسايلش را جمع کند از کشور برود بيرون.
نظرات