پرسه در اینطرف و آنطرف


امروز رفتم هيپنوتيزم شدم. آقای هيپنوتيزور هم يک دکتر ايرانی بود که سال‌ها در امريکا در همين زمينه کار می‌کرده و حالا مدتی‌ست که آمده استراليا و فعلن در بريزبن ساکن شده. خيلی هم خوش مشرب بود و تا همه‌ی اطلاعات من و فاميل‌هايم و در و همسايه‌ها را توی ورقه‌های مخصوص مطبش ننوشتم و بعد هم يک بروشور مربوط به هيپنوتيزم را نخواندم رضايت نداد. برای من که اولين تجربه‌ی هيپنوتيزم را داشتم و مرتب هم سعی کردم از جلد يک آدم علمی بيرون بيايم و در عوض به حرف‌های هيپنوتيزور توجه کنم يک جاهايی از مراسم جالب بود و البته يک جاهايی هم هنوز خيلی مفهوم نشده. مثلن دستورات را به زبان انگليسی می‌گفت، يعنی گذاشت به اختيار خودم ولی يادآوری کرد که آنقدری که خودش به زبان انگليسی مسلط است و مراجعه کننده‌ی ايرانی نداشته اگر برای من مشکلی نيست برای او راحت‌تر است که به انگليسی حرف بزند. من هم ديدم مشکلی که نيست و رفتيم به هيپنوتيزم به زبان انگليسی. در مدت نزديک به نيم ساعت يا بيشتری که روی صندلی تقريبن دراز کشيده بودم دست و پاهايم را حس نکردم. مطلقن. منتها صداها را می‌شنيدم. آن اول کار گفت به يک نقطه‌ای روبرويت خيره بشو و با شمارش من نفس بکش و نفست را بيرون بده. بعد هم گفت حالا چشم‌هايت را ببند. تا آخرين مراحل که متوجه نشدم هيپنوتيزم بود يا خوابم برد چشم چپم مرتب می‌پريد. بعد يک حلقه‌ی سبز- زرد دور چشم‌هايم ديدم و تقريبن در حالی که صدای هيپنوتيزور را می‌شنيدم انگار خوابم برد. ولی در انتها که گفت من می‌شمارم و تو چشم‌هايت را با شماره پنج باز کن راحت چشمم را باز کردم. سه چهار بار هم افتادم به سرفه کردن که باز دست‌ها و پاهايم حس نداشتند که تکان بخورند. حالا قرار شده که دو هفته‌ی ديگر بروم برای ادامه هيپنوتيزم. يک فهرست بلند و بالايی از کارهايی که با هيپنوتيزم می‌شود انجام‌شان داد توی بروشور بود. از سردرد و کم‌خوابی تا لاغری و خيلی‌های ديگر. مرض اينجانب کنجکاوی‌ست که مخلوط شده با نوروساينس و روزنامه نگاری علمی. فرمودند ورزش می‌کنی گفتم خيلی شديد. فرمودند مثلن صبحانه می‌خوری که روزها گيج نباشی گفتم به قدر يک فيل. فرمودند خوب می‌خوابی؟ گفتم خودم نمی‌خوابم وگرنه به سه شماره نمی‌کشد که خوابم می‌برد. فرمودند پس برای چی آمدی اينجا؟ گفتم کنجکاوی. در مجموع جالب بود و خود آقای هيپنوتيزور هم خيلی آدم باسوادی‌ست. فاميل‌مون هم نيست چون اهل تهران است، من هم که خرمشهری هستم. خلاصه اگر دوست داشتيد برويد برای گرفتاری‌های‌تان خبرم کنيد که نشانی‌اش را بدهم.

اين از اين.

حالا برويم سراغ سيدنی.

هر جای سيدنی که رفتم احساس مشابهی با يکی از محله‌های تهران داشتم. ظاهرن شهرهای بزرگ برای همه همين احساس مشابهت را ايجاد می‌کنند. منتهای مراتب احساس اين که درباره‌ی يک کشور توسعه يافته حرف می‌زنيد يا يک کشور در حال توسعه می‌بايست از جنبه‌ی شهری دو احساس متفاوت برای‌تان ايجاد کند. در مورد سيدنی، دست کم برای من، چنين احساسی ايجاد نکرد. مثلن توی خيابان‌های ريودوژانيرو، ژوهانسبورگ و کوالالامپور که راه می‌رويد بايد مشابه همان حسی را داشته باشيد که در تهران داريد. هرگز من چنين احساسی نداشتم. در عوض وقتی توی سيدنی راه می‌رويد بايد احساس رم يا استکهلم يا کپنهاگ را داشته باشيد. باز چنين احساسی نداريد. حتی شبيه دوبی و مثلن نيکوزيا هم نيست که نه اينطرفی هستند نه آنطرفی. واقعن سيدنی احساس خيلی شهرهای ديگری را هم که ديده‌ام نداشت به جز تهران. خيلی قر و قاطی‌ست و جذابيتش در همين است که از بس وقت آدم توی راه و شلوغی تلف می‌شود متوجه گذر زمان نمی‌شويد. اطراف Opera House هم خيلی شبيه بود به اطراف ميدان آزادی و ترمينال غرب. خيابان‌های خيلی شيک هم داشت ولی در مجموع خيلی شهر جذابی نيست. ملبورن را بعد از چند بار ديدن خيلی جذاب‌تر از سيدنی ديدم، بخصوص با چنارهايش که تغيير رنگ پاييزی‌شان چهره شهر را عوض می‌کند. سيدنی هم چنار داشت البته ولی توی ازدحام شهر آنقدرها ديده نمی‌شد. اين Opera House.




اين از قسمت اول سيدنی.

در قسمت دوم يک اتفاق جالبی افتاد که به موقع عکاسی کردم که می‌بينيد. زير يک پل، کنار يکشنبه بازار در سيدنی يک مراسم عکسبرداری عروسی داشت انجام می‌شد. عروس محجبه بود و همراهان عروس دوتای‌شان محجبه بودند دوتای ديگرشان بی‌حجاب. همه هم لباس آبی پوشيده بودند. خيلی منظره جالبی بود. به نظرم رسيد بوسنيايی باشند، يعنی به ليبيايی‌ها نمی‌خوردند. خودتان ببينيد:




چينی‌ها واقعن دارند دنيا را می‌بلعند. هر چقدر که فکر کنيد از اين نتيجه خلاص نمی‌شويد که لباس تن‌تان با هر اسمی و در هر جايی که به شما فروخته شده باشد دست آخر توليد چين است. ولی يک کمی که دقيق‌تر می‌شويد می‌بينيد رستوران‌های چينی هم دارند قدم به قدم همه جا را تسخير می‌کنند. و بعد که از يک محله چينی سردرمی‌آوريد شست‌تان خبردار می‌شود که چه نشسته‌ايد که خيلی از قر و فر شهری‌ها هم از خرازی‌های چينی دارد درست می‌شود. توی محله چينی‌های سيدنی تا دل‌تان بخواهد خرت و پرت پيدا می‌کرديد. از همه جالب‌ترش اين است که توی بازار چينی‌ها فروشندگان استراليايی برای کالاهای چينی تبليغ می‌کردند. گاهی فکر می‌کنيد چينی‌ها خودشان با مهارت زياد يک شهر مستقل درست کرده‌اند توی هر شهری که اقامت دارند. اين را که بگذاريد کنار به زحمت باز شدن پای مارکوپولو به اين کشور آنوقت متوجه می‌شويد که وقتی می‌گويند اژدهای چين دارد از خواب بيدار می‌شود يعنی همين تسخير بازارهای دنيا. اين هم چند تا عکس از بازار چينی‌ها در سيدنی.




اين هم از اين.

توی يک رستوران مکزيکی در سيدنی يک نوشيدنی آوردند که به قول خودشان دو تا رنگ داشت. آی نمک ريخته بودند کنار جام نوشيدنی ... آی شور بود ... آی خوشمزه بود ... آی غذای مکزيکی به غذای هندی گفته تو درنيا که من هستم ... آی غذای مکزيکی می‌خوريد بعد فردا صبح از کله سحر همه‌ی فک و فاميل‌های مکزيک را به هم وصلت می‌دين ...


نظرات

پست‌های پرطرفدار