پارازيت، رونوشت برابر اصل
صحنه اول: يک وقتی توی فرودگاه مهرآباد منتظر بودم وسايلم را تحويل بدهم برای سوار شدن به سمت اهواز. برادر يکی از دوستان قديمیام هم آمده بود که با همان هواپيما برود اهواز. يک کمی با هم چاق سلامتی کرديم. وسط حرفهایمان خيلی درگوشی گفت از وقتی نور مسيح به من نازل شده خيلی دگرگون شدم. گفتم يعنی مسيحی شدی؟ گفت آره ولی اصلن جايی حرفش را نزن که برايم دردسر درست نشود. توی اهواز از هواپيما پياده شديم و خداحافظ و ديگر خبر ندارم کجاست.
صجنه دوم: توی يکی از مرخصیهای دوران سربازی آمده بودم خانه که اهواز هم بوديم. يک روز عصر بلند شدم رفتم ديدن يکی از بستگانم. به خانهشان که رسيدم ديدم جلوی در خانه حدود 15 تا دختر با چادر سياه دارند میروند داخل خانه. گفتم نکند خبر بدی شده. همهشان که رفتند توی خانه و در را بستند رفتم آيفون را زدم. از آنطرف جواب دادند که امروز تولد يکی از ائمهست و دختر خانه که تازگیها به شدت مذهبی شده دوستان نزديکش را دعوت کرده برای جشن تولد همان امام و در نتيجه پدر خانه را هم فرستادهاند بيرون. من دختر مورد نظر را میشناختم و خيلی عجيب بود برايم. همسن هم بوديم. خيلی داستان دارد منتها چند سال بعد ازدواج کرد و رفت يک کشور ديگری. شب قبل از سفر آمده بود خانهی ما برای خداحافظی. يک لباسی پوشيده بود که از بس که يقهاش باز بود من از زور خجالت و از بس که سرم را پايين انداخته بودم گردن درد گرفتم.
صحنه سوم: يکی از هواداران يک دار و دسته سياسی که باز ما همديگر را خيلی خوب میشناختيم همان اوايل انقلاب نمازخوان شده بود. خيلی هم معتقد شده بود به اصول مذهبی، ضمن اين که مرام سياسیاش را هم دنبال میکرد. برای مدت کوتاهی هم دستگير شد و بعد آزاد شد و از ايران رفت. من ايشان را نديدم تا سال گذشته که بعد از 24 سال دوباره يک جايی در اروپا چند روزی با هم حسابی گپ زديم. همسن هم هستيم. توی خانهاش از در و ديوار عکس مسيح میباريد. مسيحی شده بود، خيلی هم شديد. گفتم اين همه تغيير از کجا آمده؟ گفت يک دورهای به مدت 16 سال هيچکس حاضر نمیشد با من بيايد توی باشگاههای شبانه که برويم دمی به خمره بزنيم از بس که زيادی الکل میخوردم و مست میافتادم روی دستشان. بعد هم دود و دم و اينها هم اضافه شد. بعدها ديدم دنبال يک چيزی میگردم توی زندگیام و همان گمشدهام را توی مسيحيت پيدا کردم.
صحنه چهارم: يکی از دوستان نزديک من آشوریست. خواهرش و يک پسر مسلمان با هم دوست میشوند. به شدت عاشق هم شده بودند. خانواده هر دو طرف هم مخالف شديد. پسر مورد نظر خودش به تنهايی با يک دسته گل رفته بود خواستگاری خانه دختر. گفته بوده پدرم خيلی خيلی پولدار است ولی چون دختر شما مسلمان نيست گفتهاند بفرما از خانه برو بيرون، در نتيجه از مال دنيا يک چمدان لباس دارم و تازه میخواهم بروم کار پيدا کنم. خانواده دختر هم گفته بودند حتی اگر آشوری بشوی هم باز به مناسبت همان يک چمدان لباس حاضر نبوديم دخترمان را بدهيم. يک سال طول کشيد و من هم هر بار که میرفتم خانه دوستم مادرش تمام ماجراها را برايم تعريف میکرد. بعد از يک سال دختر مسلمان شد و از خانواده طرد شد. ازدواج کردند و بابای پسر هم برایشان خانه خريد و چهها که نکرد.
اينها آدمهای معمولی هستند، تغيير میکنند و اگر زور و فشار اجتماعی و حکومتی در کار نباشد تغييراتشان هم به کسی صدمهای نمیزند. موضوعشان شخصیست. منتها بعضی حکومتها، مثل جمهوری اسلامی، همين تغيير را هم مجاز نمیدانند. همه برایشان رهبران سياسی هستند. کارمند ادارهای که در دورهی شاه مجبور بوده برود توی مراسم چهارم آبان همانقدر مجرم است که کسی که تغيير دين داده. کسی که میخواهد برود دانشگاه رشته دامپروری بخواند بايد همانقدر متعهد به ولايت مطلقه فقيه باشد که مثلن نماينده حجاج ايرانی در مکه. برای همين هم همه در جمهوری اسلامی پرونده دارند. سر جهازیاش هم اين است که اگر چهار تا عکس از دوران پيش از انقلاب داشته باشند ديگر مراسم کامل است.
از روزی که جمهوری اسلامی بر اوضاع سياسی مسلط شد شروع کرد برای مردم پرونده درست کردن. دانشجويان پيرو خط امام با بريده کاغذ سند وابستگی رقبای سياسی را افشا میکردند و شعار دانشجوی خط امام افشا کن افشا کن شده بود ورد زبان علاقمندان بزن بزنهای سياسی. بعد از بازگشايی دانشگاهها هستههای گزينش دانشگاهها برای ثبت نام مجدد دانشجويان شروع کردند به قلع و قمع مخالفان سياسی. دادگاه انقلاب و همين آقای محمدی گيلانی به عنوان حاکم شرع به مناسبت واژه Dear آقای اميرانتظام ايشان را فرستاد زندان که هنوز که هنوز است آزاد نشده. عکس دکتر مصدق را که در حال بوسيدن دست فرح پهلوی بود برای نشان دادن مراتب خيانت او جلوی دانشگاه تهران میدادند به مردم. افشاگری پشت افشاگری. و آش آنقدر شور شد که آيتالله خمينی بيانيه داد که "ميزان حال افراد است". منتها عطش به افشاگری که خود جمهوری اسلامی پايهاش را گذاشت و در جامعه نهادينهاش کرد آنقدر ريشه دوانده و به درخت تنومندی شده که به اين سادگیها نمیشود آن را از بين برد.
آخرين نمونهی جالب توجهش مربوط است به افشاگری احمدینژاد در مناظره انتخاباتیاش با ميرحسين موسوی. پرونده تحصيلی زهرا رهنورد را به عنوان افشاگری آورده بود توی مناظره. اين را همهمان يادمان هست. احمدینژاد و دار و دستهاش آمادگیاش را دارند که عکسهای پيش از انقلاب زهرا رهنورد را هم منتشر کنند و به نظر میرسد اگر حالا چنين نمیکنند موضوع را گذاشتهاند برای وقتی که اگر زورشان رسيد و ميز محاکمه را تزيين کنند آن عکسها را هم بچينند روی ميز. قرآنپژوه امروز که احيانن در دوران جوانیاش دامن کوتاه هم میپوشيده و لابد در معيت چند تا همکلاس پسر دم در کلاس هم يک عکس يادگاری گرفتهاند. سازش را بخش رسانهای حضرات کوک کردهاند فقط ماندهاند برای وقت مناسب.
حضرات جمهوری اسلامی بخوبی توانستهاند رسانههای رسمی را به همان سياقی که مورد نظرشان بوده هدايت کنند. افشاگری در رسانهها و سند رو کردن که تو کی بودی حالا کی هستی بخوبی دارد کار میکند و از قضای روزگار اين مدل رسانهداری به خارج از مرزها هم رسيده.
من با کامبيز حسينی مجری برنامه پارازيت تلويزيون صدای امريکا افتخار آشنايی ندارم ولی وقتی به برنامههای پارازيت نگاه میکنم تفاوت زيادی بين منش رسانهای ايشان و آن کارهايی که در رسانههای جمهوری اسلامی دارند انجام میدهند نمیبينم.
پروانه معصومی رفته است توی يک مراسمی که خامنهای علم کرده برای ملاقات با هنرمندان. معصومی رفته و سخنرانی هم کرده. اين که عکس پيش از انقلاب ايشان را بگذاريم کنار عکس سخنرانیاش در ملاقات با خامنهای چه دستاوردی رسانهای دارد برای مخاطب؟ مگر پرونه معصومی رهبر سياسیست بوده که حرفها و عکسهای قبلیاش با اين چيزهايی که الان میگويد و لباسی که الان میپوشد برای مخاطبش فرق کرده باشد و نبايد میکرده؟ اين همان کاریست که احمدینژاد و دار و دسته رسانهایاش هم میکند و ما از کاری که میکند تنفر داريم. آنها هم ثمرات همين سند روکردنهای جمهوری اسلامی هستند که رئيس قوه قضاييهاش میگويد از همه رهبران مخالفان سند داريم که به موقع رو میکنيم. شهرداران تهران را هم که گرفته بودند به همهشان انگ روابط جنسی با اين و آن را زدند و برایشان سند درست کردند. روزنامه کيهان هم عکس ويلای لواسان را بالای صفحه اولش منتشر کرد که اينجا چهها میکردند.
آدم گاهی فکر میکند جمهوری اسلامی يک الگوی رسانهای تازه را معرفی کرده که از مرزهای جغرافيايی ايران رد شده و رسيده به جاهايی که اصولن رسانه از همانجاها به ساير نقاط جهان و از جمله خود ايران معرفی شده. خوب که نگاه میکنيد میبينيد برنامه پارازيت تلويزيون صدای امريکا همان الگويی را دارد به کار میگيرد که جمهوری اسلامی در تمام رويههای سياسیاش به کارمیگرفته. برای همه پرونده دارد، فرقی هم نمیکند که اين آدم چه کارهست يا اصلن چه ربطی دارد با دنيای مردم.
کامبيز حسينی در مورد پروانه معصومی میگويد بعد از اين ملاقات مردم "چه جوری ديگه فيلم رگبار رو ببينن؟". بهمن فرمان آرا يک جايی در فيلم "بوی کافور، عصر ياس" میرود عيادت ولی شيراندامی که دارد نقش "آقای همايونی" را باز میکند. شیراندامی میگويد "بابا من بازيگرم، توی اين فيلم يک متنی بايد بخونم و یازی کنم توی اون يکی فيلم يک متن ديگهای بايد بخونم و بازی کنم". چه ربطی دارد که پروانه معصومی بازيگر فيلم رگبار بوده و حالا رفته با خامنهای ديدار کرده؟ مگر فيلم رگبار برای انتخابات ساخته شده بوده؟
آقای حسينی! اگر سن و سالتان نمیرسد دستتان که باز است برويد کاست رنگارنگ 7 را که سال 57 منتشر شد پيدا کنيد و بشنويد. همه خوانندگانی که در مدح يکی از اعضای خانواده شاه يک آهنگی خوانده بودند توی همان کاست بر عليه همانها و در خوشامدگويی خمينی آواز خوانده بودند. بفرمايید عکس و آواز اينها را هم پخش کنيد. اين که خوانندهها از ترس آجر نشدن نانشان آن دوران يک چيزی بخوانند بعد از ترس اين دوران يک چيز ديگری بخوانند که نمیشود معيار قضاوت در مورد کارشان.
جمهوری اسلامی 30 سال است دارد از اين کارها میکند، شما هم داريد همانها را ادامه میدهيد. واقعن رونوشت برابر اصل.
نظرات