در قاب عکس استراليايی: من هنوز هم ياغیام
چند وقت پيش که برای کمک به آماده شدن يک گروه دبيرستانی برای مسابقهی شيمی و زيست شناسی رفتم به همان دبيرستانی که دربارهاش نوشته بودم معلوم شد توی دبيرستان يک جايی دارند که اسمش بلانسبت حوضچهی آبزيان است. در واقع توی سوابق تحصيلیام يک مهندسی محيط زيست دريايی ديده بودند و همين شد که حرف از آبزيان پيش آمد. البته بعدأ معلوم شد هيچ کدام از آبزيان روی کرهی زمين قادر نيستند توی آن حوضچه برای دو دقيقه هم دوام بياورند و بيشتر به حوضچهی نفتی شباهت دارد. هر آدمی که از کنار حوضچه رد شده بود به عنوان يادگاری يک چيزی انداخته بود توی آن. حدود هشت نه تا گلدان با خاک هم گذاشته بودند توی حوضچه. سنگ هم تا دلتان بخواهد. خلاصه قرار شد که يک طرحی بدهم برای درست کردن حوضچه و البته آنها هم حساب و کتاب کنند و برای کاری هم که انجام میدهم دستمزد بدهند. ديدم بهتر از اين نمیشود که هم يک جايی را درست میکنم و بلاخره اسمم در همان اندازهی يک حوضچه باقی میماند و هم دستمزد بابتش میگيرم. با اجازهتان رفتم توی امور نفتی و تا آمدم بيرون دو هفتهای نيمه وقت طول کشيد تا يک تشکيلاتی راه بيندازم که اسمش را گذاشتهاند مرکز دريايی. تجربهی بسيار عالی بود که چطور میشود کار حسابی انجام داد. مدير دبيرستان هم به عنوان پز دادن به دو تا از روزنامههای بريزبن خبر داده که بيايند گزارش تهيه کنند. منتها همان روز اولی که قرار شد کار را شروع کنم يک خانمی را معرفی کردند که دستيار من بشود. جالبش هم اين بود که همين ايشان از من خيلی نفتیتر از آب درآمدند. مثل بولدوزر کار میکرد. همه را هم میشناخت و تا دو تا تلفن به اين طرف و آن طرف میزد کلی آدم آچار به دست سر و کلهشان پيدا میشد. گفته بود که در ارتش کار میکرده. دست آخر که با هم رفتيم ماهی بخريم برای حوضچه، توی راه که میرفتيم گفتم خيلی خوب کار میکنی.
زن: خوب من توی ارتش بودم. کارهای اينجا که سخت نيست.
من: چطور شد رفتی ارتش؟
زن: خسته شدم بود از کار توی مزرعه. رفتم توی ارتش.
من: کجا توی مزرعه کار میکردی؟
زن: خانوادهی من توی يکی از روستاهای استراليای جنوبی مزرعهداری میکنن. من اونجا به دنیا اومدم. بعد که هجده سالم شد ديدم خسته شدم از زندگی روستايی. رفتم توی ارتش ثبت نام کردم. بعد هم زندگيم عوض شد.
من: چطوری زندگيت عوض شد؟
زن: خوب با ارتش اومدم کوئينزلند، بعد استعفاء دادم و اين طرف و اون طرف کار کردم تا رسيدم به دستياری آزمايشگاه دبيرستان.
من: حالا بعد از اين همه سال فکر میکنی تصميمت درست بوده که از کار مزرعه اومدی بيرون؟
زن: خيلی زياد. میدونی برادرم سه سال از من بزرگتره، الان 44 سالشه. فقط يک بار توی عمرش مسافرت کرده. اون يک بار هم اومد اينجا. تو نمیدونی وقتی از هواپيما اومد پايين چطوری راه میرفت. من الان کلی آدم درس خونده میبينم. همسرم معلم دبيرستانه. اونجا جز از درخت بالا رفتن کاری نمیکرديم. من ياغی بودم و اومدم بيرون. باقيشون سر به زيرن همونجا توی روستا موندن.
من: همسرت هم ارتشی بود يا بعدأ باهاش آشنا شدی؟
زن: نه ارتشی نبود. توی تيم فوتبال با هم آشنا شديم. هر دومون عضو يک باشگاه بوديم. همونجا با هم دوست شديم. بعد هم از همديگه خوشمون اومد و اون تقاضای ازدواج کرد.
من: حالا فکر میکنی بچههات اگه ياغی بشن تحملشون میکنی؟
زن: خوب الان دختر بزرگم داره ميره با دوست پسرش زندگی کنه. گفتم اگه بگم نرو ممکنه هرگز زندگی خودش رو پيدا نکنه. يک کمی ناراحت شدم ولی بعد فکر کردم بذارم بره بهتره. به نظرم دختر کوچکم خيلی ياغیتره. توی دبستان از درخت بالا رفته بود کلی باعث دردسر شد. تازه هشت سالشه.
من: دو تا بچه داری؟
زن: آره. بزرگه 20 سالشه، کوچيکه 8 سال.
من: خيلی با هم تفاوت سنی دارن.
زن: خوب اون بزرگه از همسر اولمه. اون موقع که توی ارتش بودم باردار شدم. بزرگه مال همون وقته.
من: با همسر اولت آمدی کوئيزلند؟
زن: اصلأ ازدواج نکرديم. توی همون استراليای جنوبی با هم دوست شديم. يعنی دوست هم نشديم، هر دومون به هم احتياج داشتيم. با هم بوديم، بعدش من باردار شدم. اون خيلی تشويقم کرد که بيام کوئيزلند. گفت برو دنيا رو ببين. خودش خيلی آدم دنيا ديدهای بود. از من هم خيلی بزرگتر بود.
من: اون موقع تو چند سالت بود، اون چند سالش بود؟
زن: من نوزده سالم بود اون 57 سالش بود.
من: خيلی زياد بود.
زن: خوب، به هم احتياج داشتيم. من از اين که ازش باردار شدم ناراحت نيستم. اون موقع دوست داشتم باهاش باشم. اون هم دوست داشت. ولی يک دورهای بود که تمام شد.
من: حالا ازش خبر داری؟
زن: دخترم باهاش تماس داره ولی من ارتباطی ندارم. الان توی استراليای غربی زندگی میکنه.
من: خوب همين که ياغی بودی و حالا داری زندگيت رو اداره میکنی معنيش اينه که اعتماد به نفس داشتی.
زن: ببين من میخواستم از روستا بيام بيرون. اگه ياغی نبودم الان داشتم غصه میخوردم که چرا هيچ جايی رو نديدم. حدس بزن میخوام چه کار کنم؟
من: نمیدونم.
زن: میخوام برم هند رو ببينم. دارم پول جمع میکنم. اگه خيلی هم پولش جور نشد ميرم کارگری میکنم اونجا. توی رستوران کار میکنم که خرج خواب و خوراکم دربياد. من هنوز هم ياغیام.
من: حالا داريم میريم ماهی بخريم برای حوضچه. در اين موراد به آدم ياغی احتياج نداريم ... ها ها ها ها ...
زن: ... ها ها ها ها ... فکر کردی من میگم بريم کوسه بخريم؟
من: خوب فکر کردم ممکنه بدت نياد يک کمی هيجان انگيزش کنی ... ها ها ها ها ...
زن: ... ها ها ها ها ... نه در مورد مدرسه سر به راه هستم ...
من: ... ها ها ها ها ...
زن: خوب من توی ارتش بودم. کارهای اينجا که سخت نيست.
من: چطور شد رفتی ارتش؟
زن: خسته شدم بود از کار توی مزرعه. رفتم توی ارتش.
من: کجا توی مزرعه کار میکردی؟
زن: خانوادهی من توی يکی از روستاهای استراليای جنوبی مزرعهداری میکنن. من اونجا به دنیا اومدم. بعد که هجده سالم شد ديدم خسته شدم از زندگی روستايی. رفتم توی ارتش ثبت نام کردم. بعد هم زندگيم عوض شد.
من: چطوری زندگيت عوض شد؟
زن: خوب با ارتش اومدم کوئينزلند، بعد استعفاء دادم و اين طرف و اون طرف کار کردم تا رسيدم به دستياری آزمايشگاه دبيرستان.
من: حالا بعد از اين همه سال فکر میکنی تصميمت درست بوده که از کار مزرعه اومدی بيرون؟
زن: خيلی زياد. میدونی برادرم سه سال از من بزرگتره، الان 44 سالشه. فقط يک بار توی عمرش مسافرت کرده. اون يک بار هم اومد اينجا. تو نمیدونی وقتی از هواپيما اومد پايين چطوری راه میرفت. من الان کلی آدم درس خونده میبينم. همسرم معلم دبيرستانه. اونجا جز از درخت بالا رفتن کاری نمیکرديم. من ياغی بودم و اومدم بيرون. باقيشون سر به زيرن همونجا توی روستا موندن.
من: همسرت هم ارتشی بود يا بعدأ باهاش آشنا شدی؟
زن: نه ارتشی نبود. توی تيم فوتبال با هم آشنا شديم. هر دومون عضو يک باشگاه بوديم. همونجا با هم دوست شديم. بعد هم از همديگه خوشمون اومد و اون تقاضای ازدواج کرد.
من: حالا فکر میکنی بچههات اگه ياغی بشن تحملشون میکنی؟
زن: خوب الان دختر بزرگم داره ميره با دوست پسرش زندگی کنه. گفتم اگه بگم نرو ممکنه هرگز زندگی خودش رو پيدا نکنه. يک کمی ناراحت شدم ولی بعد فکر کردم بذارم بره بهتره. به نظرم دختر کوچکم خيلی ياغیتره. توی دبستان از درخت بالا رفته بود کلی باعث دردسر شد. تازه هشت سالشه.
من: دو تا بچه داری؟
زن: آره. بزرگه 20 سالشه، کوچيکه 8 سال.
من: خيلی با هم تفاوت سنی دارن.
زن: خوب اون بزرگه از همسر اولمه. اون موقع که توی ارتش بودم باردار شدم. بزرگه مال همون وقته.
من: با همسر اولت آمدی کوئيزلند؟
زن: اصلأ ازدواج نکرديم. توی همون استراليای جنوبی با هم دوست شديم. يعنی دوست هم نشديم، هر دومون به هم احتياج داشتيم. با هم بوديم، بعدش من باردار شدم. اون خيلی تشويقم کرد که بيام کوئيزلند. گفت برو دنيا رو ببين. خودش خيلی آدم دنيا ديدهای بود. از من هم خيلی بزرگتر بود.
من: اون موقع تو چند سالت بود، اون چند سالش بود؟
زن: من نوزده سالم بود اون 57 سالش بود.
من: خيلی زياد بود.
زن: خوب، به هم احتياج داشتيم. من از اين که ازش باردار شدم ناراحت نيستم. اون موقع دوست داشتم باهاش باشم. اون هم دوست داشت. ولی يک دورهای بود که تمام شد.
من: حالا ازش خبر داری؟
زن: دخترم باهاش تماس داره ولی من ارتباطی ندارم. الان توی استراليای غربی زندگی میکنه.
من: خوب همين که ياغی بودی و حالا داری زندگيت رو اداره میکنی معنيش اينه که اعتماد به نفس داشتی.
زن: ببين من میخواستم از روستا بيام بيرون. اگه ياغی نبودم الان داشتم غصه میخوردم که چرا هيچ جايی رو نديدم. حدس بزن میخوام چه کار کنم؟
من: نمیدونم.
زن: میخوام برم هند رو ببينم. دارم پول جمع میکنم. اگه خيلی هم پولش جور نشد ميرم کارگری میکنم اونجا. توی رستوران کار میکنم که خرج خواب و خوراکم دربياد. من هنوز هم ياغیام.
من: حالا داريم میريم ماهی بخريم برای حوضچه. در اين موراد به آدم ياغی احتياج نداريم ... ها ها ها ها ...
زن: ... ها ها ها ها ... فکر کردی من میگم بريم کوسه بخريم؟
من: خوب فکر کردم ممکنه بدت نياد يک کمی هيجان انگيزش کنی ... ها ها ها ها ...
زن: ... ها ها ها ها ... نه در مورد مدرسه سر به راه هستم ...
من: ... ها ها ها ها ...
نظرات