محمد قائد و کلاه نمدیها
در تقريبن تمام دوران ورزشکاریام- به معنی تمرين و مسابقه- يک اتفاق مدام تکرار میشد. اين که تيمهای جنوب ايران يک مشکل حل نشدنی با تيمهای مرکز ايران داشتند. آن اوايل فکر میکردم اين مشکل مربوط است به خوزستانیها که وقتی تيمهای ورزشیاش میرفتند به مسابقات کشوری داغ دلشان تازه میشد و بنا را میگذاشتند به ناسازگاری و منتظر بهانه بودند تا به زمين و زمان بند کنند. منتها بعدها متوجه شدم که وقتی بوشهریها و بندرعباسیها و کهکيلويه و بويراحمدیها و لرستانیها هم پایشان به مسابقات میرسد گرفتاریهای مشابه دارند. سربازی که رفتم کاملن برايم مسجل شد که داستان واقعن همينطوریست که اگر پايش بيفتد داغ خيلیها تازه میشود.
توی خوزستان از قديم و هنوز که هنوز است اطلاق اصطلاح "بچه تهرانی شدن" به کسی معنیاش اين بوده و هست که طرف از شرم ديگران به نفع خودش استفاده میکند. هنوز توی ايميلهايی که به دستم میرسد همين اطلاق "بچه تهرانی شدن" برای هر جور نفع شخصی کاربرد دارد. من دوستان خيلی خوبی توی همه جای ايران و از جمله تهران دارم و با وجود اين که میدانم چرا اصطلاح "بچه تهرانی شدن" هنوز در مراودات دوستانه کاربرد دارد منتها در خيلی از موارد اطلاقش را منصفانه نمیدانم چون واقعن توی همان گروه بچههای تهرانی که دوستانم هستند و تا چندين نسل قبلشان هم تهرانی بوده آدم منفعت طلب نديدهام. حالا که همه جا منفعت طلب هست به قدر کفايت.
خاطراتی که برايم تعريف کردهاند و تجربيات مستقيم خودم در عالم ورزش به من نشان داده بود که اگر فلان تيم ورزشی خوزستان با نتيجه صد به هيچ هم يک تيم تهرانی را میبرد باز وقتی میخواستند اعضای تيم ملی را انتخاب کنند به خوزستان که میرسيد يا "جا نيست" يا "حالا خبر میديم" يا يک بهانه بیربط ديگری سر هم میکردند که دست آخر به زور و زحمت يکی را جا بدهند توی تيم. اگر دلتان خواست از اهل شنا و واترپلو در ايران بپرسيد که فلانی راست میگويد يا نه. من به اندازه کافی برایشان آشنا هستم. کار به يک جايی رسيده بود که چندتايی از شناگرهای خوزستانی زندگیشان را جمع کردند و رفتند تهران که همانجا زندگی کنند که برسند به جايی. رفتند و تا همين حالا هم اسم "بچه تهرانی" رویشان مانده. نه آن بيچارهها تقصير داشتند که بلاخره به فکر نتيجه گرفتن از تمرين کردنهای هر روزهشان بودند و نه آن بيچارههايی که امکان نقل مکان کردن نداشتند.
من اين اوضاع را بعد از عالم ورزش در علم و بعد هم در رسانه تجربه کردم.
اين را که مینويسم اگر دوست داشتيد از اهل راديو در ايران بپرسيد. میتوانيد مستقيم از برادر زن همين آقای خامنهای هم بپرسيد.
يک آدمی توی راديو بود که ايشان را گذاشته بودند مدير هماهنگی. يعنی جايی که برای تهيه کنندهها و گويندههای برنامهها بر اساس زمان ضبط برنامهشان استوديو اختصاص میدادند. ايشان مدير اين قسمت بود. سطح سوادشان عبارت بود از ديپلم که در همين ديپلم هم شک و شبهه بود. شرط تهيه کنندگی در راديو اين بود که تهيه کننده ليسانس داشته باشد منتها اين شرط برای قديمیهای راديو ناديده گرفته شده بود چون خيلیها از روز اول راديو آنجا بودند و نمیشد شرط ليسانس را برایشان گذاشت. بسياری از گويندگان راديو هم ليسانس يا بالاتر داشتند ولی چون گويندگی به موضوع کيفيت صدا بستگی دارد بنابراين برای کسی که صدای خوبی داشت و البته اهل فرهنگ هم بود اين شرط را قائل نمیشدند، کاملن هم درست بود. مدير هماهنگی نه تنها سواد درست و درمانی نداشت بلکه سابقه کاریاش هم مربوط بود به فروشگاه راديو. ايشان قبل از تصدی اين پست فروشنده فروشگاه بوده و در عالم شخصی هم بيرون از راديو خواروبار فروشی داشت. ايشان با اين همه مدارج فرهنگی میتوانست ضبط يک برنامه را با هر کسی که بود و به هر دليلی که بود منتفی کند. من سردبير برنامههايی بود که خودم تهيهشان میکردم و چون برنامههايم علمی بودند بنابراين خط و ربط کاریام آنقدرها به اين آدم برخورد نمیکرد منتها چندتايی تهيه کننده و گوينده باسواد از استانهای ديگر آمده بودند تهران و طفلکها از دست اين موجود خنگ ولی صاحب اختيار به ستوه آمده بودند. راه پس و پيش هم نداشتند.
يکیشان که يک خانم گويندهایست که هنوز هم هست توی راديو ايران میگفت ما فکر میکنيم اينهايی که توی راديو ايران هستند چقدر سرشان میشود و مدام به خودمان توی شهرستان سرکوفت میزنيم ولی به اينجا که میرسيم دستگيرمان میشود که اين بابا را از خواروبار فروشی گذاشتهاند آقابالاسر يک عده آدم باسوادتر از خودش. همين جناب مدير بچه شهر تهران هم بود.
خوب آدم همين گرفتاریها را میبيند بعد متوجه میشود چنين کينهای میتواند در يک آدم يا يک گروه آنقدر نهادينه بشود که دستش که برسد تر و خشک را با هم بسوزانند.
آن خواروبار فروش را بعد از يک دعوای حسابی که هنوز خيلیها، منجمله همان برادر زن آقای خامنهای، يادشان هست برش داشتند. منتها خوب که نگاه میکنيد میبينيد يک جاهايی انگار هيزم میگذارند توی تنور چنين گرفتاریهايی. يک نمونهاش نوشته محمد قائد است. من خيلی از قائد گله دارم که نمیداند چی مینويسد.
نوشته است: ... "ربع قرن بعد بچههای کلاهنمدیها و ملکیبهپاهایی که پیشتر قرار بود اجازهٔ رأیدادن نداشته باشند به قدرت رسیدند و ملیّون و متجددها و درسخواندههای شهری را سرویس نمودند سرویسنمودنی. حالا همانها میگویند انتخاباتشونده باید هم کارمند دولت باشد و هم دارای مدرکی دانشگاهی که سطح آن را بالا و بالاتر میبرند.".
يعنی يک گروهی نشستهاند فرت و فرت مليون و متجددها و درس خواندهها را به دنيا میآورند که نسل اندر نسل همينطور ملی و متجدد و درس خوانده شهری از تویشان درآمده باقی همه کلاه نمدی و ملکی به پا؟ اصلن شهر کجاست که دستکم روستا را بشود از محل شهر تشخيص داد؟
آقای قائد عزيز! يعنی میفرمايید ما کلاه نمدی به سرها بايد نوشتههای شهری شما را که صدهزار نفر را برای طرفداری از روزنامه آيندگان جا دادهايد توی يک دانشگاه صنعتی (که اسمش را هم ننوشتيد) بخوانيم ولی چون شما معيار شهری و کلاه نمدی به سر را تعيين میکنيد باز حق بدهيم بهتان که لابد صد هزار نفر يک جوری جا گرفتهاند چون قائد نوشته است صد هزار تا؟
آقای قائد! اين کلاه نمدیها و ملکی به پاها که بيايند شهر و سيگارفروشی و فعلگی کنند که يک جوری دری وری بارشان میکنيد، توی روستا بمانند و کشاورزی کنند هم که باز يک جور ديگری بارشان میکنيد. خوب شما راهنمايی بفرمايید پست سازمانی اينها را کجا تشخيص میدهيد؟
يک وقتی تشريف بياوريد استراليا ميهمان من ببينيد شما توی ايران چقدر هيزم میريزيد توی تنور نظام طبقاتی، و اين فرنگیهایی توی جامعه خودشان چقدر زور میزنند که تنور جنابعالی را خاموش کنند.
نظرات