بگو نيستند
نه که فکر کنيد من دلم غنج میرود که مثلن دو ساعت حرف بزنم ولی انگار يک جور مسئوليت اجتماعی در خانواده ما هست که همهاش هم افتاده به گردن من که در غياب تخمه آفتابگردان که يک آدمی را سرگرم کند و در عين حال مسابقه فوتبال را هم از تلويزيون تماشا کند اينجانب بدون احتساب استراحت ميان دو نيمه همانقدر میتوانم برای ميهمان يا ميهمانان بدبخت حرف بزنم. تضمينی.
چند سال پيش ايام عيد يک گروه ميهمان آمدند خانهی ما. پدر و مادرم رفته بودند عيد ديدنی اينطرف و آنطرف. من مانده بودم کارهای ناتمامم را انجام بدهم. همان دم در خانه زنگ زدند که منزل تشريف داريد؟ ديدم اينهمه راه آمدهاند برای عيد ديدنی، اخلاقن نمیشود جز بفرماييد چيز ديگری گفت. از همان پشت گوشی يک خوشامد غرا تحويلشان دادم و تا از حياط برسند داخل خانه هر چقدر با شيرجه رفتن اينطرف و آنطرف میشد خرت و پرتهای ولو وسط راه را برداشتم. هشت نفر، يعنی دو تا خانواده با هم آمده بودند عيد ديدنی.
ترتيب ميوه و شيرينی و آجيل و پذيرايی را دادم و نشستم کنارشان که احوالپرسی کنيم. گفتند خودت تنهايی که. گفتم بله رفتند عيد ديدنی الان میرسند. بيچارهها يک کمی جا به جا شدند که حالا که نيستند برويم فردا برگرديم و الان برسيم به جاهای ديگر. گفتم نه نگران نباشيد الان میرسند. انصافن هم کسی نگفته بود چه وقت برمیگردند منتها هر جوری با خودم کلنجار رفتم که تعارف نکنم نشد. در و دیوار را که نمیشد تماشا کنند. با خودشان هم نمیشد حرف بزنند، بلاخره آمده بودند خانه ما، من هم که از اهل همان خانه حی و حاضر نشسته بودم. ميانهی من هم با "حالا هوا خيلی خوب شده" و "... خــــــــوب حالا چه خبر" هم اصلن خوب نيست. صاف بايد برويم سر اصل مطلب قابل گفتگو ... آی من حرف زدم ... آی من حرف زدم ...
ديديد توی سيرک يک بابايی چهل تا بشقاب را از وسط يکی يکی میگذارد روی چهل تا چوب و شروع میکند به دور دادنشان. اين هشت تا آدم تبديل شده بودند به همان بشقابها. يک کمی که سرعت حرف زدنشان کم میشد فیالفور باهاشان حرف میزدم و باز داغ میشدند ... اصلن معلوم نبود کی با کی دارد حرف میزند ... گاهی هم دو نفر از دو طرف اتاق را به همديگر وصل میکردم و مجبور بودند با داد با همديگر حرف بزنند که صدایشان شنيده بشود و اين خودش به هيجان شرايط اضافه میکرد و صدا به صدا نمیرسيد. خود من هم دستکم در پنج شش زمينه مختلف حرف میزدم. سوژه تازه هم داشتم که اگر کم آمد زمينه بدهم که متوقف نشوند.
تا حدود قابل توجهی ميوه و شيرينیها را خوردند. به نظرم نمیفهميدند چطور دارند انرژی به خودشان تزريق میکنند فقط میدانستند که بايد يک چيزی بخورند که بتوانند حرف بزنند. پدر و مادرم هم سير دلشان داشتند عيد ديدنی میکردند و خبری ازشان نبود. ديدم با اين وضعيت الان است که ميوه و شيرينیها تمام بشود و هيچ خاکی نيست بريزم سر خودم و حضرات. توی خانه ما به طور سيستماتيک يک پاکت بزرگ تخمه آفتابگردان وجود داشت برای زمانهای مسابقه ورزشی يا فيلم به درد بخور تلويزيون که آن را هم من میخوردم. رفتم پاکت را خالی کردم توی يک کاسه بزرگ و آوردم توی آوردگاه. انگار بنزين بريزيد روی هيزم در حال اشتعال. فقط شيپورهای استاديوم آزادی را کم داشتيم.
ديديد که تخمه آفتابگردان را که بد پوست بکنيد چقدر پوست اضافه درست میکند. فکر کنيد وسط با فرياد حرف زدن تخمه آفتابگردان هم بد پوست بکنيد ... هم میخواهيد حرف بزنيد هم میخواهيد پوستهای خرد شده را از توی دهانتان جمع کنيد و در نتيجه نمیتوانيد حرف بزنيد ... اصلن آدم سکته میزند از فشار حرف زدن و استفاده نکردن از دهان. اين بيچارهها داشتند با همديگر گلاويز میشدند.
تمام تخمه آفتابگردانها را هم خوردند و چربی تخمهها و خستگی حرف زدن بدون استراحت کار خودش را کرد و همه بيحال افتادند اينور و آنور. اصلن اوضاع از مراسم عيد ديدنی خارج شده بود. من هم دلم سوخته بود که با آن همه نشاط آمده بودند عيد ديدنی حالا بايد زير بغلشان را میگرفتيد و میبرديد که برسند به ماشينشان. يک ربعی با حال درب و داغان نشستند و بلاخره با زحمت بلند شدند که بروند. گفتم تشريف داشته باشيد الان میرسند. تقريبن هيچی نگفتند. انصافن خيلی از روی ارادت قلبی گفتم که بمانند منتها خيلی رعايت کردند که در جوابم يک بد و بيراهی نگفتند.
از قرار فردايش تلفن کرده بودند به پدرم و پيشنهاد داده بودند که وقتی خودتان نيستيد به فلانی بگويید جواب زنگ در خانه را ندهد. پدرم خيلی مؤکد اعلام کردند آقای محترم زنگ که میزنند اگر نبوديم بگو نيستند. اگر هم آمدند داخل تخمه آفتابگردان با آن همه چربی نمیگذارند جلوی مردم.
امروز دانشجوهای يکی از کلاسها را به چهار گروه تقسيم کردم که در مورد يک مقاله با هم مشورت کنند. از همان روش قبلی استفاده کردم ديدم خيلی کارآمدی دارد. به نظرم برای هفته آينده به هر گروه يک پاکت تخمه آفتابگردان هم بدهم.
نظرات