شايد يک تجربه برای ليلي فرهادپور
اين را مي نويسم برای ليلي فرهادپور که بخواند، اگر اصولأ اين وبلاگ را مي خواند
هفته پيش از طرف دانشگاه برای يک کنفرانس تحقيقات پزشکي دو روزی را با يک جمع کوچک بوديم. ليدر گروه تحقيقاتي که من در آن کار مي کنم هم با ما بود. آدم خوبي است اما تقريبأ هميشه گوشش به حرف و فرمان اين و آن است و هر دو سه هفته ای يک بار که حجم شنيده هايش زياد مي شود همه را يک جا تبديل به يک داستان خيالي با يک عالم کاسه و کوزه مي کند و يک نفر از گروه مجبور مي شود کاسه کوزه های خرد شده روی سر خودش را جمع کند
در همان جريان کنفرانس اين خانم ليدر گروه شروع به کاسه و کوزه جمع کردن شد و همانجا معلوم شد اين بار همه را برای من جمع کرده. روز دوشنبه که تازه آمديم سر کار و دانشگاه، ليدر محترم آمد و يک پاکت داد دستم. يک نامه ی دو صفحه ای به رئيس دانشکده نوشته بود که فلاني، يعني من، کار تحقيقاتي اش را بدون نظر من عقب و جلو مي اندازد و من اصلأ راضي نيستم. چند صفحه ای هم کپي گرفته بود از مقررات کار دانشگاهي و ضميمه کرده بود به نامه. طولي نکشيد که رئيس دانشکده هم با ايميل خبرم کرد که وقتي بگذار تا با هم صحبت کنيم
تمام نامه اراجيف بود و حرف های درگوشي. اتفاقأ فرصت خوبي بود که برای يک بار هم که شده تکليفم را با اين وضعيت اقلأ برای خودم روشن کنم. قرارمان را با رئيس دانشکده برای پنجشنبه, يعني ديروز، گذاشتيم. در فاصله ی اين سه روز هم برداشتم و به سنت خود غربي ها که رودرواسي نمي کنند از عالم و آدم چهار صفحه جواب دقيق نوشتم و در هر مورد هم به طور رسمي مدعي شدم که آن خانم بايد حرفش را ثابت کند وگرنه شکايت مي کنم. ترس و لرز هم نداشتم، گور پدر کار و اين دانشگاه. نامه را برای رئيس دانشگاه فرستادم پيش از ملاقات، و بعد در جريان ملاقات هم هر چه به نظرم مي رسيد گفتم به طوری که وقتي آمدم بيرون راحت نفس مي کشيدم. بنا شد او با ليدر حرف بزند و جواب بخواهد
کپي نامه را امروز به خود ليدر دادم. نيم ساعت نشد که آمد به دفترم و گفت مي شود با هم گفتگو کنيم. گفتم بله و رفتم به اتاقش. بي رو در واسي و خيلي شديد جواب ادعاهای بيخودی اش را دادم و گفتم نهايت داستان اين است که مي روم ولي مي داني که جواب نامه ات را برای چندين نفر ديگر هم فرستاده ام. مثل برق گرفته ها شد. و دو ساعت تمام به دری وری گفتن افتاد. ظاهرأ رئيس دانشکده هم مشت و مالش داده بوده. گفتم من اينجا هر کاره ای هم که باشم اما مي داني که روزنامه نگارم و حرف مفت بردار نيستم، مي روم و تو را به روزنامه ها مي کشانم تا منبعد حرف در گوشي تحويل ندهي. از اتاقش که آمدم بيرون انگار صد کيلو بار از روی دوشم پائين آمده بود
واقعأ ياد ليلي فرهادپور بودم که نوشته بود فعلأ تا يک ماه ديگر که بتوانم کاری پيدا کنم جای ثابتي برای کار ندارم. تعجب مي کنم از او که روزنامه نگار است و ساکت نشسته و کاری به اين مهمي را، اگر مي داند حق دارد، به همين سادگي رها کرده
اگر حق دارد و مي داند صغرا کبرای کارش درست است بايد هم خودش داد بزند و هم به ما بگويد تا ما هم داد بزنيم. مگر فقط بايد روزنامه نگاران برای اعتصاب غذای اکبر گنجي يا تعطيل روزنامه ها و زنداني شدن روزنامه نگاران داد و هوار کنند. نان يک روزنامه نگار هم که بريده مي شود جای داد زدن دارد

نظرات

پست‌های پرطرفدار