ميهمان مامان
امروز سي دی ميهمان مامان رو که از يکي از بچه ها گرفته بودم توی دانشگاه ديدم، احتمالأ بايد زود به صاحبش برگردونم. هنوز وقتي اسم مهرجويي مي ياد به ياد هامون مي افتم که هشت نه بار ديدمش، هنوز هم مي تونم هشت نه بار ديگه هم ببينمش. البته بذارين بگم من صلاحيت حرفه ای برای نقد فيلم ندارم اما مثل يک تماشاگر معمولي چند تا نظر درباره ی ميهمان مامان دارم
اوليش ربطي به مهرجويي نداره، اين موضوع دماغ عمل کردن توی ايران باعث شده که هنرمندان زن به ندرت از بدقيافه بودن يا زار و نذار بودن که في النفسه يک شاخص سينمايي هست بهره ای ببرن. همه خوش تيپ و با دماغ عمل کرده ظاهر ميشن، حتي وقتي قراره نقش يک آدم ندار رو بازی کنن باز هم به طور طبيعي خوش قيافه نيستن و معصوم نيستن، مصنوعي خوش قيافه و معصومن. اون زن يوسف، همون که باردار هم هست، توی نيمرخش اساسأ با دماغ عمل کرده ش توی ذوق مي زنه و تا جايي که مهرجويي به ما گفته شوهرش بچه پولداره نه خودش. انگار همه ی بازيگران زن خودشون رو برای فيلم های خوش آب و رنگ آماده مي کنن حالا اين وسط يک نقش بدبخت هم قاطي مي شه
دوم، اين عمل کردن ماهيه و باقي قضاياش هيچ جوری به مهرجويي نمي چسبه، اون آقای دکتر لب حوض بايسته بگه پنس، اون مش مريم هم مثل پرستار اتاق عمل تکرار کنه پنس و پنس رو بکوبه توی کف دست دکتر، يک جوری سخيفه- از حالا نمي گم چي درباره ی مهرجويي اومده تو ذهنم
سوم، اين لهجه ی مش مريم هي ايلامي ميشه هي تهراني مي شه. يعني اين از دست مهرجويي در رفته؟ بعيده، سر تا ته فيلم گاو همه محکم روی لهجه ی روستايي باقي مونده بودن اين يکي چرا اينجور از آب دراومده؟
چهارم، اين تفنگ بازی بعد از شام ديگه خيلي مسخره س، از مهرجويي بعيد به نظر مي رسه
پنجم، پوراحمد برای کارهای مرادی کرماني خيلي بهتره اما چرا مهرجويي اين کار رو انجام داده اون هم به هزينه ی خودش؟
اما حالا بگم چيا توی ذهنمه با اين پرانتز که مدت ها بعد از هامون ما بر و بچه های فيلم ديده درباره ی کگارد و پوپر و اينا و هامون حرف مي زديم، گاهي هم مي گفتيم يعني مهرجويي اين همه فلسفه پشت فيلمش داشته، بعيد نبود از يک آدم فلسفه خونده و کارگردان
من فکر مي کنم مهرجويي يک جور هنری و از روی حساب با ميهمان مامان همه رو دست انداخته و بعدش هم پيآمش رو رسونده. اولأ اون لقب جناب سرهنگ همون داستان القاب دانشگاهي و مذهبي و نظاميه که اينروزها توی ايران مثل نقل و نبات به اين و اون داده مي شه. بعدش هم اين آقای سرهنگ که از لباسش معلوم بود نيروی هوائيه اومد وسط دعوای زن و شوهره و به سبک نيروی انتظامي پرسيد اينجا چه خبره و اون ميهمان يوسف تا اينو ديد فلنگ رو بست و رفت. يعني لباس نظامي از اين سوء استفاده ها داره و مردم هم حساب مي برن. بماند که درگير شدن خود جناب سرهنگ هم يعني اين آدم نظامي هم وقت درگيری يادش مي ره چه کاره س و خودش هم مي افته توی بزن بزن. اين که توی خونه ی اين مامان که چند تا تخم مرغ بيشتر پيدا نمي شد اما فيلم ويدئو و روزنامه (برای پاک کردن شيشه) پيدا مي شد و در عين فقر بساط بزن و برقص مهيا بود يعني اين جامعه ی هفت رنگ ايراني عليرغم گرفتاری های اجتماعي-اقتصادی (همون حقوق نگرفتن آپاراتچي ها) باز هم يک زندگي نيمه پنهاني داره که توش همه چيز مهياس، جالبش هم اين بود که خاطره ها هيچکدومشون مال امروز نبودن همه مال سال های قبل (از زبان شوهر مامان) و يا از آرزوهای آينده (از زبان دکتر) بودن، خاطره ی زمان حال رو اون يوسف معتاد گفت (مي خواين بگم کارم چيه؟ گردو مي فروشم) . و بلاخره که اين سفره هه از يک جايي رنگين ميشه. به نظرم پيام فيلم هم از زبان پورعزيزی گفته شد که بعد از هزار جور گرفتاری آخرش اين بزن و بکوب در اون جامعه ی کوچک، که تا به خودشون گرفتارن گربه ی بي حيا هم مياد ماهي شون رو بقاپه، تموم مي شه. اگر باز هم داستان های کگاردی نسازيم برای مهرجويي ولي به نظرم مهرجويي به جای يک فيلم روشنفکرانه اين بار به زبان عاميانه به عموم مردم گفته آقا جان بلاخره تموم مي شه گرفتاری ها و آقای آجان قلابي رو هم براش لحاف خوشگل ميندازيم و مي خوابونيمش. حدسم اينه که مهرجويي اينبار با مخاطبان خيلي عادی جامعه ارتباط برقرار کرده، نه حتي مخاطبان اجاره نشين ها و ای ايران. با يک لايه ای از جامعه که فکر مي کنم هفتاد درصد جامعه رو تشکيل مي دن. ببخشيد که يک آدمي که کارش نقد هنری نيست يک فيلم رو به طور خيلي خلاصه نقد کرد

نظرات

پست‌های پرطرفدار