يک روايت از دو زبان
من دانشگاه ملي (به قول همکلاسي ها شهيد ملي سابق) درس خوندم. سال دوم دانشگاه يک روز آخر ترم بعد از امتحان گفتم خوبه پياده برم تا تجريش يک کمي خستگي درکنم. همينطور که توی خيابون پيراسته مي رفتم ديدم يکي از دخترای همکلاسي با ماشينش کنار خيابون ايستاده. سلام و عليک کرديم، گفت از تعمير ماشين سردر مياری؟ گفتم يک کمي، گفت نميدونم چي شد ماشينم خاموش کرد هر کاری مي کنم روشن نميشه. ماشينش يک جيپ شهباز پکيده ای بود. کاپوتش رو زدم بالا هر کاری به فکرم مي رسيد انجام دادم، يه بيست دقيقه ای، روشن نشد. داشتيم همفکری مي کرديم که مثلأ تا يه جايي هلش بديم يا بريم تعميرکار بياريم که يک دفعه يک ماشيني کنارمون ايستاد. ماشين کميته بود، از اونايي که چهارتايي گشت مي زدن. اون که جلو نشسته بود گفت چه کار مي کنين؟ بهش گفتم ماشين اين خانم خراب شده داريم دنبال راهي مي گرديم راه بيفته. ماشينشون رو زدن کنار سه نفرشون اومدن پايين. يکيشون اومد منو برد اونطرف تر يکي هم پيش صاحب ماشين. اون که جلو بود و انگار رئيس بقيه بود اومد پرسيد چه نسبتي با ايشون داری؟ گفتم همکلاسيم. اسم منو و اونو پرسيد. يکي دو تا سوال بي ربط که کجا زندگي ميکني و اينا هم پرسيد بعدش رفت با اون هم شروع به حرف زدن کرد. بعد به اين رفيقاش گفت هر دو رو مي بريم کميته. گفتيم آقا برای چي؟ گفت يک چند تايي سوال اونجا بپرسيم. هر چي گفتيم آخه بيايم کميته که چي بشه خودتون امتحان کنين ببينين ماشين روشن نميشه، به خرجشون نرفت. خلاصه من با دستهای روغني با اون همکلاسي رو نشوندن پشت پاترول بردنمون کميته ی سعد آباد. از خجالت آب شديم ديگه که توی مسير هي مردم نگاه مي کردن به ما که اون پشت نشسته بوديم. توی کميته که خيابون بالایي پل تجريش بود منو فرستادن توی يک اتاقي، همکلاسيمون رو هم انگاری فرستادن يک جای ديگه. يک نيم ساعتي حيروون مونديم که چه خبره. بعدش يک آقايي کامله مردی با محاسن اومد گفت آقا بيا توی اين اتاق رفتم. دوباره اسم و مشخصات و اينا. براش توضيح دادم که داستان چي بود. دستهام رو هم نشون دادم که هنوز روغني بود. خلاصه بعد از توضيحات کامل رفت بيرون و يک ده دقيقه ی بعد ش اومد گفت برو ولي بار آخرت باشه با نامحرم توی خيابون راه ميری ها! گفتم آقا ما که داشتيم ماشين تعمير مي کرديم، يک تشری زد که خيلي حرف ميزني، برو تا عصباني نشدم. خلاصه رفتم. بعدأ هم فهميدم اون همکلاسيمون هم همين داستان رو داشته. تقريبأ هفت هشت سال بعد يک روز دعوت بودم يک مهموني خونه ی يکي از دوستانم. توی مهموني يک آقايي خيلي خوش لباس و کت و کراواتي حسابي مزه مي پروند و تا مي گفتي چي شد پا مي شد مي رقصيد و خيلي خوش مشرب. مهماندارمون ما رو به هم معرفي کرد گفت همسايه هستين. گفتم کجا گفت توی محل کار. من راديو کار مي کردم که توی ارک نزديک بازار بود اون آقا هم بازاری بود و از قرار اوضاعش هم خيلي خوب بود. ديگه حرف تو حرف بود. بهم گفت اگر کاری داشتي توی راديو بهم بگو من با خيلي ها آشنام ولي بيشتر توی جام جم. گفتم چطور اونجا؟ گفت من قبلأ کارم اون بالاها بود، طرفای تجريش. گفتم ای بابا من هم دانشجوی دانشگاه ملي بودم کلي تجريش مي اومديم. گفت اتفاقأ من و دوستام خيلي سر به سر بچه های دانشگاه ملي ميذاشتيم. گفتم مگه کارت چي بود؟ گفت يک وقتي توی کميته کار مي کردم اما ديدم خبری نيست اومدم تو کار بازار. کلي براش توی مهموني دست گرفتن که بابا کميته ای هم بودی و اونم مزه مي پروند. ديگه داشت از خاطراتش مي گفت با خنده. از قضا گفت آره يکي دو روزی حاجي رئيسمون هي مي گفت مي رين به اسم گشت فقط سواری مي خورين ما هم با بچه ها گفتيم تا خراب تر نشده اوضاع يک کاری کنيم اين حاجي دست از سرمون برداره، يک روز آخر گشتمون دو تا دانشجو رو کنار خيابون ايستاده بودن داشتن ماشين تعمير مي کردن من جلو نشسته بودم به بچه ها گفتم ببريمشون کميته. ديگه ديديم دست خالي نرفته باشيم آخر کار. بعدش هم دادمشون دست حاجي. بعدش هم کلي با بچه ها خنديديم، حاجي گفت اين که دستش روغني بود، اينطوری که نمي رن دختربازی. بهش گفتم خبر نداری چي به سرشون اومد؟ گفت انگاری حاجي ولشون کرد. خود حاجي هم به خنده افتاده بود. گفتم آره ولي يک تشر هم زد به پسره که اگه زيادی حرف بزني چه کار مي کنم. گفت تو از کجا مي دوني. گفتم آخه اون پسره من بودم، تو آبروي ما دو نفر رو بردی همون روز. گفت آقا شرمنده، گفتم من يک همشهری خرمشهريمون رو سراغ دارم که کرج زندگي مي کردن سر يک ايست بازرسي شبانه، دوستان کميته ای ت ايست داده بودن اون بيچاره نشنيده بود ماشينش رو بسته بودن به رگبار، راننده رو کشتن و يک تير هم خورد به کتف زنش. يک جورايي مهموني به هم خورد. يک مدتي بعد اون دوست صاحب مهموني يک روزی زنگ زد که فلاني اين آقاهه به من زنگ زده که مي خوام برم حج به اين رفيقت بگو حلالمون کنه اگه بدی کرديم بهش. بهش گفتم بگو تو که پول داری، آشنا هم که داری بده يک اطلاعيه از راديو تلويزيون پخش کنن از بر و بچه های دانشگاه ملي حلاليت بطلب

نظرات

پست‌های پرطرفدار