وطن
ظاهرأ اين سوال که" وطن کجاست" برای اونهايي که در خارج از کشورشون زندگي مي کنند هم عاديه و هم کليدی. عادی بودنش ماله اينه که بلاخره در بين آدم های ديگه بايد بگي از کجا اومدی و يک کمي هم درباره ی کشورت توضيح بدی. و کليديه چون بخصوص برای ما ايراني ها بايد به نحوی بر دوگانگي موجود در کشورت صحه بذاری، يعني مجبور مي شي. اين چند وقته بعد از يک سال و نيم خارج نشيني حالا رفته رفته اين سوال داره برای من پررنگ مي شه و دائم دارم از خودم مي پرسم که وطنم کجاست؟ يک جوری مثلأ دائم در حال مرور خودم و ايران هستم، به اندازه ی خودم.قبل از اومدنم ازايران ميشه گفت ديگه از نظر اجتماعي موقعيت خوبي داشتم، دوستان خوب وخيلي خوب، و محيط آشنايي که ميشد در اون کار کرد. اما تجربه ی نيمه کاره موندن وادارم کرد دست از همه ی اين ها بردارم و بيام خارج از کشور. آدم ها هنوز جلوی صورتم هستن، اسماعيل ميرفخرايي، يک وقتي مي گفت درست در سال هايي که اوج کارم بود کنار گذاشته شدم. پدر خودم هم درست بعد از انقلاب و با يک دنيا تجربه کنار گذاشته شد. من طاقت نداشتم نيمه کاره موندن دخترم رو ببينم. بماند که خودم هم چنين طاقتي برای خودم نداشتم، هرچند دير اومدم. حالا يک کمي مي دونم اون وطني که وطنم محسوب مي شه کلي قابل احترامه و قابل داد سخن دادن، اما چيزی که به شدت برام اهميت پيدا کرده اينه که ايران کاملأ از جمهوری اسلامي ايران جداست. خيلي خوشحال نيستم از اينکه وطنم دچار اين دوگانگي شده، البته واقعيت سياسي ايران رو هم مي فهمم و هرگز هم حاضر نيستم همه چيز به هم بخوره و يک انقلاب ديگه ای رخ بده و جايگزين اين حرکت رو به دموکراسي فعلي بشه. اما به محض اينکه درباره ی ايران فکر مي کنم و به دنبال سهمش در فرهنگ جهاني مي گردم از جمهوری اسلامي دور مي شم. دست خودم هم نيست. انگار جمهوری اسلامي در طول بيست و پنج سال گذشته نتونسته هيچ اثری در فرهنگ ايران باقي بذاره که قابل دفاع باشه
نظرات