پورزند، اسفندياری
يک روزی اميد روحانی به من تلفن زد که يک سری
بيا دفتر روزنامه آزاد. نشانی داد که دفتر روزنامه کجاست و قرار و مدار گذاشتيم. به
اين فکر افتاده بودند که روزنامه آزاد يا همان "مناطق آزاد" يک صفحه
علمی داشته باشد و برای همين هم به من زنگ زده بودند. اميد روحانی دبير تحريريه
بود و عليرضا فرهمند هم سردبير روزنامه. روزی که رفتم يک ساعتی هر سه نفرمان
درباره اين که چه چيزی توی صفحه باشد و چه فکرهايی داشتيم حرف زديم و قرار شد از
هفته بعد هر روز يک صفحه علمی در روزنامه منتشر بشود. من هم دو نفر از روزنامهنگارهای
علمی را دعوت به همکاری کردم. شديم سه نفر و البته تعداد بيشتری روزنامهنگار که
بنا به سفارش يا علاقه برایمان مینوشتند.
هفته بعد که رفتيم برای شروع کار معلوم شد جايی
برای نشستنمان ندارند. اينطرف و آنطرف گشتند و دست آخر گفتند اگر اشکالی ندارد
توی اتاق روابط عمومی روزنامه در طبقه دوم بنشينيد و از امکانات آنجا استفاده کنيد
تا بعدن فکری برای جایتان بکنيم. عليرضا فرهمند راه افتاد به طرف طبقه دوم و من و
دو تا همکارم به دنبالش. به دفتر که رسيديم گفت آقای پورزند ميهمان برايت آوردم.
يک آقای مرتب و عينک به چشم از پشت ميز بلند شد، دو تا دستش را دراز کرد و بلند
گفت آقا خيلی هم عالی. ما از آنروز تا دو ماه بعد هر روز توی اتاق سيامک پورزند مینشستيم
و صفحه علمی روزنامه را راه میانداختيم. من قبل از اين هرگز سیامک پورزند را
نديده بودم و بعد از تعطيلی روزنامه هم چند باری توی مراسم فرهنگی ايشان را ديدم و
همين. منتها هر بار با محبت تمام از دوران همکاری کوتاهمان و هماطاقی بودنمان
برای اطرافيانش میگفت. کمتر آدمی به سرزندگی او ديده بودم. برای همهی ما که در
سرويس علمی کار میکرديم و هر روز او را میديديم همين خوش مشربی و سرزندگیاش
جالب بود. يادگاری سيامک پورزند برای من تا وقتی خودش را از بالکن آپارتمانش پرت
کرد همين سرزندگیاش بود.
اين را نوشتم که بدانيد سيامک پورزند، آنقدری که
من او را شناختم، بسيار قابل احترام بود و هنوز هم هست. فکر کردم اول اين را
بنويسم که بعد تصور اشتباه پيدا نکنيد.
در چند ماه گذشته با همهی پيشامدهای سیاسی و
اجتماعی در ايران اثر بعضی اتفاقات ماندگارتر شده، يا بهتر بگويم، برای من به
عنوان يک آدم عادی جامعه بعضی اتفاقات ماندگارتر شده. شايد مهمترينهایشان عبارت
باشند مرگ سیامک پورزند و ليلا اسفندياری.
ديروز داشتم فکر میکردم که کدام يکی از اينها
پيام قویتری به جامعه ايرانی میدهند؟ و اين پيام چقدر برای جامعهای که از حکومت
مذهبی چيزی جز ضرب و شتم و زندان و محدوديت نديده راهی به طرف زندگی و انتخاب فردی
باز میکند؟
میتوانيد با حرفم موافق نباشید، دليلتان هر چه
که هست محترم است. اما برای من، پيامی که سيامک پورزند با خودکشیاش به جامعه میدهد
بسيار ناکارآتر از پیامیست که ليلا اسفندياری به جامعه منتقل میکند. از اين جنبه
به موضوع نگاه کنيد که کوهنوردی و فتح قلهها دستکم از جنبه زندگی روزمره چيزی را
در زندگی مردم عادی تغيير نمیدهد. منتها مقاومت آدمها در ادامه دادن راهی که به
طور شخصی برایشان مهم است، حتی اگر به قيمت جانشان تمام بشود، برای جامعهای که
تمام هم و غم حکومتش يکسان کردن باورهای عمومی و تبعيت از يک نظام فکری مشخص و
محدود است چيزی بيش از يک راه شخصیست.
پيام سيامک پورزند، با همه ستمی که بر او رفت که
قابل انکار هم نيست، معنیاش اين است که حکومت میتواند ناراضیها را متقاعد کند
که خودکشی کنند چون از جنبه زورمداری قدرت مقابله با حکومت را ندارند. در عوض پيام
ليلا اسفندياری يعنی حتی اگر حکومت میخواهد مردم را دستجمعی به کائنات بفرستد ولی
هنوز برای کسانی روی زمين زندگی يعنی رسیدن به چيزی که خودشان حد و حدود آن را
تعيين میکنند ولو که نتيجهاش اثر بلافصلی در زندگی همسايه يا همخانهشان هم
نداشته باشد.
نظرات