آقايان مکزيکي و بساطي و عرايضي

اوايل انقلاب يک عده‌ای از دانشجوهای ايراني مقيم امريکا و اروپا که خيلي هيجان زده بودند از وقوع انقلاب آمدند ايران. چون خيلي از بچه‌های خوزستان از قديم پای‌شان به امريکا رفتن باز شده بود برای همين هم سهم دانشجوهای ذوق زده‌ی خوزستاني که برگشته بودند ايران تقريبأ (و بدون آمارگيری) از خيلي جاهای ديگر ايران بيشتر بود.

اين‌ها که آمدند ايران با خودشان کلي هم عقايد عجيب و غريب آوردند که به نظر آن موقع من يک جورهايي آن‌ها را از هم سن و سال‌های خودشان که ايران مانده بودند جدا مي‌کرد. مهمترين وجه اين عقايد اين بود که بروند و برای امرار معاش‌شان کار کنند و پول دربياورند.

همان وقت‌ها صد جور غذای عجيب و غريب توی ساندويچ فروشي‌هايي که همان جوان‌ها راه انداخته بودند مي‌شد پيدا کرد، با اسم‌های گاهي خنده‌دار. تازه اين يک طرف داستان بود چون از آن طرف هر کاری که مي‌شد با آن پول درآورد انجام مي‌دادند. من با سه تا از همان جوان‌های تازه از خارج آمده که نسبت فاميلي با هم داشتيم در سه تا از کارهای‌شان همراه شدم که مينويسم شان. البته يک وقتي سر فرصت بايد بعضي تجربه‌های تازه‌تر را هم بنويسم. به عبارتي من پوست کار کردن را کنده‌ام.

و اما آن سه تا کار.

يکي‌ از همان حضراتي که گفتم رفت يک کاروان کوچک، از همين‌هايي که مي‌بندند پشت ماشين و مي‌روند مسافرت اجاره کرد. از اين کاروان‌ها در خورستان خيلي زياد بود چون برای کارهای عمراني ازشان استفاده مي‌شد. توی کاروان را يک تغييراتي کوچکي داد و تبديلش کرد به ساندويچ فروشي. چهار ماه هم من رفتم کمکش که ساندويچ بفروشيم. هر روز هم يک غذای تازه‌ای ابداع مي‌کرد و حسابي کار و کاسبي‌اش گرفته بود. کم‌کم من هم افتاده بودم به ابداع ساندويچ‌های عجيب و غريب. همه هم فروش مي‌رفت. صبح ساعت نه يا ده مي‌رفتيم سر کار و نيمه شب با زور کاروان را تعطيل مي‌کرديم. فقط هم دو نفر بوديم چون کاروان جای بيشتری نداشت. از پختن تا تميز کردن همه با خودمان دو نفر بود. ولي خيلي هم مي‌خنديديم از غذاهای من در آوردی که درست مي‌کرديم و خودمان روی‌شان اسم مي‌گذاشتيم. من يک غذايي درست کرده بودم که اسم واقعي‌اش "شِفته" چون همه چيز تويش پيدا مي‌شد و به تأسي از شِفته سيمان اين اسم شِفته را گذاشته بوديم رويش ولي اسم محترمانه‌اش غذای مکزيکي بود. وحشتناک تند بود و هر دو روز مي‌رفتم يک شيشه سس فلفل تند مي‌خريديم برای همان غذا. هر قاشق از آن را بايد با سه ليوان آب مي‌خوردند اما از قرار خوشمزه هم بود چون فروشش زياد بود گرچه بعيد مي‌دانم هيچ جای مکزيک از اين شِفته درست مي‌کردند.

يکي ديگرشان رفت بساط کتابفروشي راه انداخت توی يکي از پياده‌روهای شهر اهواز و من هم شش ماه از خرمشهر آمدم منزل فک و فاميل‌های‌مان در اهواز که با اين حضرت کتابفروش برويم هر روز بساط کتابفروشي‌مان را بچينيم و دوباره شب جمعش کنيم. هم فروش خوبي داشتيم و هم خود من کلي کتاب خواندم از همه رقم. خيلي سال بعد که همين مؤسسه‌ی شهر کتاب فعلي برای راه انداختن بخش علمي‌اش از من دعوت به همکاری کرد، و اين دعوت مستقيمأ از طرف مدير عامل شهر کتاب آقای فخرالدين انوار صورت گرفت، دو سه بار رفتم با همان تکنيک بساط کتاب اما خيلي مدرن‌ترش در دبيرستان‌ها سيستم فروش کتاب برای‌شان راه انداختم و خيلي هم خوب فروش کرد. اگر ازشان بپرسيد سابقه‌اش را مي‌گويند برای‌تان. اتفاقأ هم معلوم شد آن همه ساختمان و يد و بيضای شهر کتاب هنوز برای ملت کتاب نخوان ايران جا نيفتاده و بايد کتاب را به شيوه‌ی سنتي در ايران فروخت. آن بساط کتابفروشي توی پياده‌رو اسمش را گذاشته بوديم "بساطي" همين اسم را روی يک تابلوی کوچک هم نوشته بوديم که آويزانش مي‌کرديم به يک درختي که کنار بساط بود. مردم هم فکر مي‌کردند اسم خودمان هم بساطي‌ست. تا سال‌ها بعد که گاهي از همان محل سابق بساط کتابفروشي رد مي‌شدم مغازه‌دارهای اطراف به اسم بساطي مي‌شناختندمان و خيلي جدی احوال آقای بساطي بزرگ را که همان حضرت کتابفروش بزرگ بود از من مي‌پرسيدند. خلاصه فاميل‌مان شده بود بساطي.

خلاصه مدتي هم پای بساط کتاب در پياده‌رو بودم در نقش کمک فروشنده.

اما آن آخری رفت يک شغلي برای خودش دست و پا کرد که من سه ماه تويش بودم و هنوز که هنوز است يادش که مي‌افتم خنده‌ام مي‌گيرد. رفت يک ماشين تحرير خريد و جلوی دادگستری مي‌نشست و از همين عريضه‌ها تايپ مي‌کرد. ظاهرأ يک هفته‌ای که گذشت ديده بود املا و انشايش هر دو خراب است و مردم از دستش ناراضي هستند از من خواهش کرد که بروم و وردستش بشوم که عريضه‌هايي را که مي‌نوسد اقلأ غلط املايي نداشته باشند. اما عريضه مي‌نوشت ها! يک مدتي بعد که وضع املای عريضه‌ها درست شد خيلي کاسبي‌اش گرفت چون از خودش هم ادعا مي‌گذاشت توی عريضه‌های مردم و طرف اگر فقط قرار بود يک شکايت داشته باشد يک باره با هفت تا شکايت مي‌رفت دادگستری و پدر طرف مقابلش را درمي‌آورد، برای همين هم طرف علاقه‌ی مردم شده بود و خيلي‌ها خانوادگي مي‌آمدند و شکايت‌ها‌شان را او و با تصحيح کردن‌های من مي‌نوشت. اين خارج رفتنش هم شده بود مزيت استراتژيک چون يک تابلوی کوچک با نرخ نوشته بوديم و مي‌گذاشتيم کنار ماشين تحرير که رويش نوشته بود دانشجوی حقوق در امريکا. هر از گاهي هم بساط شيريني خوران داشتيم چون شکايتي که نوشته بوديم برای يکي از مراجعان به نتيجه مي‌رسيد و مي‌رفت شريني مي‌خريد و مي‌آورد و خلاصه همه‌ی همکاران کنار نرده‌ها را دعوت مي‌کرديم به شيريني خوردن. خلاصه از کلي گرفتاری‌های مردم با خبر شده بوديم و گاهي واقعأ خودمان از طرفين دعوا مي‌خواستيم بيايند و همان کنار نرده مشکل‌شان را حل کنند و ديگر عريضه ننويسند. يک دعوای خانوادگي را همين طور با همين روش حل کرديم که سال‌ها بعد نتيجه‌اش اين شد که توی جاده‌ی بين اهواز و خرم‌آباد که داشتم به طرف تهران رانندگي مي‌کردم برای چند لحظه کنار يک پاسگاه پليس راه نگه داشتم که ماشينم کمي خنک بشود. آمدم سوار شوم ديدم يک افسری آمد گفت تو فلاني نيستي که با آن جوان مي‌نشستيد کنار نرده‌ها و عريضه مي‌نوشتيد؟ گفتم خودم هستم. خودش را معرفي کرد و معلوم شد از اهل همان دعوا بوده. با اصرار نگذاشت بروم و برای نهار دعوتم کرد و مدت‌ها هر وقت از آن مسير رد مي‌شدم مي‌ايستادم و با او احوالپرسي مي‌کردم.

خلاصه اين آدم‌ها کلي حاضر به يراق بودند که کار کنند و شگفت‌آور بودند برای من و البته کلي هم همين همراهي‌شان بعدها به دردم خورد. هيچکدام‌شان ايران نماندند و حالا تعجب مي‌کنيد که چکاره‌اند. دو تای‌شان شرکت دارند در امريکا، يکي در روبوتيک و آن يکي در ابزار دقيق. سومي هم استاد دانشگاه است.

نظرات

پست‌های پرطرفدار