هفت روز هفته

روز اول. به جای اين که متکي، وزير امور خارجه، برود مسکو لاريجاني رفت. يعني اين که مسئول حل و فصل مناقشه‌ی ايران با دنيا در دست تيم مذاکره کننده است نه در دست دولت. يک معني ديگرش هم اين است که اصلأ دولت واقعي يا به عبارت ديگر قدرت اصلي جای ديگری‌ست. هيچ کدام از اين حرف‌ها البته تازه نيستند، و البته همه هم مي‌دانند که نسبت دولت و قدرت در ايران چگونه‌ست. اما يک نکته‌ی جالب در اين بين بود که نديدم جايي گفته بشود. حالا شايد هم مهم نباشد، ولي برای من جالب بود. متوجه شديد علي لاريجاني چه حرفي درباره‌ی قطعنامه‌ی پيشنهادی روسيه گفته بود. حرف لاريجاني اين بود که اگر شورای امنيت به قطعنامه‌ی پيشنهادی روسيه توجه نکند جمهوری اسلامي نظرش درباره‌ی همکاری با آژانس بين‌المللي انرژی اتمي عوض خواهد شد. انگاری بگويند اگر روسيه ناراحت بشود ما هم ناراحت مي‌شويم. يادتان هست رهبر کره‌ی شمالي هم مشابه همين حرف را درباره‌ی چين گفته بود که خيلي متأسفيم از اين که آزمايش اتمي ما باعث ايجاد مشکل برای چين شد؟ يعني اين چين و روسيه هستند که دارند با امريکا و اروپا مي‌جنگند نه کره‌ شمالي و ايران. به نظرم يک عده‌ای دارند تند و تند خاطرات کيانوری را مي‌خوانند که ببينند با رفيق پوتين چطور بايد کنار آمد. حالا جهت معرفي کتاب هم که شده بد نيست خاطرات خانه دايي يوسف را هم بخوانند. از قديم گفته‌اند سگ زرد برادر شغال است.

روز دوم. سال آينده يک جشنواره‌ی سينمايي در يکي از شهرهای کوئينزلند به اسم "سان شاين کؤست" برگزار مي‌شود که در واقع قرار است جشنواره‌ی سينمای ايتاليا باشد. ابتکار راه انداختن جشنواره هم متعلق است به يک خانم معلم ايتاليايي‌الاصل که سال‌ها پيش يک کانون زبان ايتاليايي در همان شهر راه انداخته بوده و حالا علاقمندان زيادی دارد. اما موضوع جشنواره يک طرف و آن آدمي که مي‌آيد برای افتتاح يک طرف. افتتاح جشنواره با سوفيالورن است. همين خبر کافي‌ بوده تا از حالا تمام هتل‌ها و پياده‌ روهای شهر برای چند روز جشنواره رزرو بشوند و توريست‌های و خبرنگاران و عکاسان هنری شروع کنند به جمع آوری و انتشار اطلاعات درباره اين شهر توريستي. اما شهری‌ست ها! سال گذشته و در يک موقعيت خيلي ويژه من و يکي از دوستانم رفتيم برای يک روز به همان شهر که برويم دريا. مانده بوديم که چقدر آن اطراف زيباست و خلاصه چقدر روح آدم از چند جهت مي‌تواند شاد بشود. تازه ما دو نفری متوجه شديم که جهت هم کم ‌آورده‌ايم وگرنه برای شاد شدن خيلي موضوعات ديگر هم وجود داشت. حالا سوفيالورن هم که تشريف بياورند آن جا ديگر خودتان حساب کنيد آدم چقدر جهت کم مي‌آورد!

روز سوم. فکر مي‌کنيد با اين انتخابات جديد در امريکا و رأی آوردن دموکرات‌ها خيلي اوضاع برای جمهوری اسلامي خوب مي‌شود؟ من حدس مي‌زنم نه اصلأ خوب نمي‌شود، چرا؟ ببينيد رئيس آينده مجلس نمايندگان خانم نانسي پلوسي ست. در برنامه‌ی سياسي پلوسي دو سه نکته‌ی برجسته وجود دارد که از همه مهمترشان اين‌ها هستند: به رسميت شناختن حقوق همجنسگراها، کاهش ماليات شرکت‌های نفتي، پيگيری مسائل محيط زيست و از همه مهمتر رشد موقعيت زنان. اين‌ها به خودی خود يعني فشار بيشتر بر دولت امريکا برای فشار آوردن به کشورهای جهان برای همين موضوعات. اين را بگذاريد در کنار آماده شدن هيلاری کلينتون برای انتخابات سال 2008 که اين دو را به هم نزديک مي‌کند، نه فقط به اين دليل که هم حزبي هستند بلکه به اين دليل که اين ترکيب دو نفره مي‌تواند رأی زنان امريکايي را به طرف هيلاری کينتون و طبيعتأ دموکرات‌ها سرازير کند. حالا جمهوری اسلامي با يک تيم جديدی سر و کار دارد که يکي از اولويت‌هايش مسائل زنان است و زورشان هم مي‌رسد که سياست امريکا را از مثلأ موضوعاتي مثل جلوگيری از برنامه ی اتمي به چيزهای ديگری مثل سهم زنان در قدرت سياسي يا پيوستن به معاهدات زيستمحيطي تغيير بدهند. يعني اين که ممکن است جمهوری اسلامي دستش به نيروگاه اتمي هم برسد اما هر بار تکان بخورد با يک نقض قوانين زيستمحيطي روبرو مي شود و از جنبه‌ی اقتصادی مي‌رود لای منگنه، يا اين که مجبور مي‌شود سهم زنان را در قدرت افزايش بدهد يا اصلأ دست از سر زنان بردارد که مثلأ حجاب‌شان را خودشان انتخاب کنند. اگر به کارنامه‌ی دموکرات‌ها نگاه کنيد مي‌بينيد هميشه از جنگ دوری مي‌کنند اما منافع امريکا را در اقتصاد جهاني دنبال مي‌کنند. يادتان هست که شاه ايران را دو چيز زمين زد و همين دو چيز را آقای خميني در اولين سخنراني‌اش عنوان کرد. يکي شکنجه و دومي کشف حجاب اجباری که از پدرش به ارث برده بود. هنوز که هنوز است تا مي‌گويند شاه تصوير اوين را مي‌آورند جلوی چشم مردم. همان اوايل انقلاب صفحات نشريات پر بود از تصوير شاه و همسرش که با مايو کنار دريا ايستاده بودند و آن طرفش عکس زنان با حجاب را مي‌گذاشتند. اين‌ها بر اثر فشار دموکرات‌های امريکا بود که شاه را با همه‌ی ارتش قدرتمندش زمينگير کردند. حالا دوباره دموکرات‌ها آمده‌اند با يک مجموعه اولويت‌های تازه که فشار پذيرش‌شان زيادتر از مثلأ برنامه‌ی اتمي ست و اتفاقأ مخالفان داخلي‌اش هم کمتر است. من که فکر مي‌کنم دختر ديک چني هم رفته بوده به همين نانسي پلوسي رأی داده بوده. مي‌دانيد که چرا؟

روز چهارم. بونو و U2 آمده بودن بريزبن برای يک کنسرت يک شبه، آن هم شبي که روزش مسابقه‌ی اصلي جام اسبدواني ملبورن بود و مردم داشتند مي‌دويدند که يا برسند به شرط بندی يا بروند توی صف دراز بکشند که تا اجازه‌ی ورود به محل کنسرت داده شد بروند جلوی جايگاه بايستند. به سلامتي‌تان من هم گرفتاری رد شدن از لای جمعيت منتظر برای کنسرت را کشيدم و هم با هزار گرفتاری از بين صف‌های چند لايه‌ی شرط بندی رد شدم. حالا خوب است همه‌ی اين دردسر کشيدن‌ها برای چه کاری باشد؟ داشتم دنبال يک مرغ پخته مي‌گشتم. به مناسبت همان جام ملبورن که بخش هنری‌اش مربوط است به نمايش کلاه، از چند روز قبل در دانشکده‌ی ما يک برنامه‌ای گذاشته بودن که مربوط بود به نمايش کلاه. هر سال همين برنامه را دارند و همه، زن و مرد اهل دانشکده، با کلاه مي‌آيند به مراسم. کلاه‌ها را خودشان درست مي‌کنند که گاهي خنده‌دار هم هستند و اگر چيزی به فکرشان نرسيده بود با يک کلاه معمولي مي‌آيند به مراسم. چون مراسم سر ظهر شروع مي‌شود به هر کسي مي‌گويند يک خوردني بياورد به من هم گفتند تو هم يک مرغ پخته بخر. من بيچاره و بي خبر نمي‌دانستم که همه جای شهر همين مراسم هست و لاجرم بايد مرغ پخته را از هفته‌ی قبل سفارش داد. رفتم توی دانشگاه که مرغ بخرم گفتند تمام شده و همانجا هم توضيح دادند که بايد هفته‌ی پيش سفارش مي‌دادی. فکر کردم بروم شهر بخرم. رفتم چهار تا فروشگاه بزرگ گفتند پر مرغ هم نداريم چه برسد به گوشتش. مغازه کوچکترها هم که هيچ. باز رفتم آن طرف‌تر همين بساط بود. خلاصه رسيدم به يک مغازه‌ای که احتمالأ سالي يک نفر مي‌رود از آن جا خريد مي‌کند چون به قيافه‌ی صاحبش نمي‌خورد که در عمرش رنگ صابون را ديده باشد و تصادفأ مرغ داشت و آن آدم خريدار امسالش هم من بودم. مرغ هشت دلاری را چهارده دلار به اينجانب فروخت و تا مي‌آمدم دانشگاه همه‌اش فکر مي‌کردم مرغ را به جای اين که بگذارد توی پاکت، صاف گذاشته است توی پاچه‌ام. القصه مراسم هم برگزار شد و آخر سر به بعضي‌ها که کلاه‌های خيلي جالبي درست کرده بودند جايزه دادند. دو تا جايزه‌ی ويژه هم دادند. يکي جايزه‌ی نوآوری بود که دادند به يکي آناتوميست که کلاه کاسکت موتورسواری‌اش را سرش کرده بود و خيلي نوآورانه بود، و يک جايزه هم دادند به من که بايد سال آینده در يک بخشي از کلاهي که درست مي‌کنم بگنجانمش. کاعذ جايزه را که باز کردم ديدم يک تاج سر دخترانه جايزه گرفته‌ام. ديدم يکي از آدم‌های قديمي دانشکده با يک کلاه سوراخ که چند تا منگوله به آن وصل شده آمد کنارم گفت اين که مي‌بيني سرم گذاشتم منگوله‌هايش را پارسال به من جايزه دادند من هم امسال وصل‌شان کردم به اين کلاه و پوشيدم تو هم يک کاری با اين تاج سر بکن. گفتم اقلأ خرج سرخاب و حنايش را هم مي‌دادند باز يک چيزی! حالا تا سال آينده ببينيم با اين تاج عروس بايد چه خاکي به سرم بريزم.

روز پنجم. اگر اشتباه نکنم حدود شانزده نوع خرمای مختلف در خوزستان هست. يک نوعش هست که به اسم استعمران معروف است و خيلي ديگر اساسي خوشمزه‌ ست. خرما هم که از سفره خوزستاني جماعت نمي‌افتد. امروز توی يک فروشگاه داشتم از يک قفسه‌ای خرمای ايراني برمي‌داشتم فکر کردم که اين خرمای ايراني که مي‌فرستند اين طرف و آن طرف که با اسم‌ شرکت‌های خارجي فروش برود اصلأ اسم ندارد در حالي که مثلأ تمام چای‌ها يا حتي نان‌هايي که از خارج از استراليا مي‌آيند اسم دارند. به راحتي مي‌شود با اسم يک محصول به مبدأ آن اشاره کرد و روی اينترنت درباره‌اش خواند در حالي که روی بسته‌ی خرمای ايران فقط نوشته شده توليد ايران بدون هيچ نشاني‌ای از محل توليد يا سابقه يا نوع آب و هوايي که اين خرما در آن جا عمل مي‌آيد. هندی‌ها که سنگ تمام مي‌گذارند از بس که اسم محل و مشخصات محصول را مي‌نويسند روی بسته‌ی کالا. اما يک چيز جالب‌تر هم پشت بسته‌ی خرما نوشته بود. نوشته شده اين خرما بدون هسته است اما ممکن است هسته هم در خرماها وجود داشته باشد، به زبان خودمان مي‌شود: بخور توکلت علي الله. به اين ترتيب معلوم نيست که گاز اول را که به خرما مي‌زنيد مي‌گوييد به‌به خدا پدرش را بيامرزد، يا اين که دندان‌تان مي‌شکند و مي‌گوييد سگ توی روح پدرش. خدا را شکر همه چيزمان کاربرد دوگانه دارد حتي خرمای صادراتي‌مان.

روز ششم. اين آقايي که عکسش را مي‌بينيد حدود دو متر قد دارد، وحشتناک هم مي‌خورد و به طرز حيرت آوری باد مي‌دهد. البته جای نگراني نيست چون بادش را به يک ساز مي‌دهد. اسمش William Barton است. کار ويليام نوازنده‌ی ساز "ديجيريدو" ست که ساز بومي‌های استراليا‌ست، خودش هم اصلأ اهل بريزبن است. چهار پنج ماه پيش در مراسم افتتاحيه‌ی جشنواره‌ی سالانه‌ی بريزبن از طريق يکي از دوستانم با او آشنا شدم. بعد از آن چند بار ديگر اين طرف و آن طرف هم همديگر را ديديم. يک اصوات عجيب و غریبي از سازش در مي‌آورد که به خاطر همين هم معروف شده. تازگي‌ها راهش به عنوان نوازنده‌ی سوليست به ارکسترهای بزرگ استراليا و دنيا باز شده و همه جا توانايي‌های اجرايش مورد تشويق قرار مي‌گيرد. حالا هم با ارکستر سنفونيک آدلايد دارد مي‌رود تور دور دنيا. اگر سازی را که ويليام با آن نوازندگي مي‌کند ببينيد آنوقت گريه‌تان مي‌گيرد که چرا نوازندگان برجسته‌ی ايران مثل حسن ناهيد با آن قدرت شگفت انگيز اجرای‌شان و آن قابليت‌های ساز ني با يک ارکستر سنفونيک داخلي تور دور دنيا نمي‌روند که قابليت موسيقي ايراني نشان داده بشود. تور دور دنيا را يا مي‌دهند به آن طرفي‌ها که آقای مصباح يزدی بروند يا مي‌دهند به اين طرفي‌ها که آقای ابطحي بروند. هر دو هم که در کار خوردن و باد دادن هستند، منتها هر بار که برمي گردند از تور تازه صدای بادشان از توی ساز درمي‌آيد و ملت با خبر مي‌شوند که کجاها رفته‌اند.

و روز آخر. اين اينترنت اکسپلورر 7 را نصب کردم روی کامپيوترم و از روز نصب شدن بعضي وبسايت‌ها و وبلاگ‌ها را مي‌برد يک طرف صفحه. خيلي گرفتارم شدم با اين اکسپلورر جديد. راه برطرف کردن اين اشکال را مي‌دانيد؟

نظرات

پست‌های پرطرفدار