اين يادگاری که تا آخر عمر به دوش مي کشيم
امروز آمده ام دانشگاه برای انجام دادن کارهاي عقب افتاده ای که هر کار مي کنم باز هم عقب مي افتند. کارم که تمام شده و مي خواهم
برگردم خانه. رفتم ملکوت را مثل هميشه نگاهي بيندازم. اون گوشه، مخزن موسيقي اش را باز کردم اول مرغ سحر را گوش دادم، آمدم پايين تر رسيدم به ياران چه غريبانه که کويتي پور آن را اجرا کرده، تا به حال نديده بودمش در بين موسيقي های ملکوت. شروع شد و غم عالم آمد سراغم. من هم مثل کويتي پور خرمشهری هستم. هم او و هم برادرانش را از نزديک مي شناسم. از همان خرمشهر مي شناختمشان. اين جنگ لعنتي چه دوستان مهربان و صميمي را از ما گرفت. کويتي پور مي خواند، من به ياد خرمشهر هستم، به ياد دربه دری. به ياد خيابان های پر از يادبودهای فراموش نشدني اش. به ياد کودکي و نوجواني خودم. به ياد طاهر عزيزيان که از کلاس سوم دبستان همکلاس بوديم. آمد اهواز، آدرسمان را پيدا کرده بود. دو شبانه روز آنقدر خنديديم که روز سوم حال راه رفتن هم نداشتيم. گفت مي روم و مي آيم. رفت و چهار روز بعد داشتند بدنش را مي شستند. ما دوستانش آن بيرون زار مي زديم. سال سوم دبيرستان داشت رياضيات سال دوم دانشگاه را مي خواند که بعد برود همان رشته. مي گفت چقدر ساده س. ما چقدر قربان صدقه اش مي رفتيم که راه حل مسئله های سال سوم دبيرستان را برايمان بگويد. کويتي پور دارد مي خواند، حالا به نظرم ده بار شده که از نو خوانده.
اين بار غم و اندوه را هر بار به فراموشي مي سپاريم باز به تلنگری به دوش مي کشيم و راه مي افتيم. طاهرعزيزيان
مي توانست دانشمند بشود، دانشمند هم که نمي شد معلم رياضي خوبي مي شد.
اصلأ همه چيز را ويران کرديد. چيزی باقي نگذاشتيد از مهرباني.

نظرات

پست‌های پرطرفدار