چيزهايی برای ياد گرفتن

در چند ماه گذشته که حرف‌های مربوط به عروسی ويليام و کيت داغ شده، در استراليا- و تا جايی که من ديدم- بحث سلطنت و پادشاهی ملکه بر استراليا هم گرم شده. بعد از سفر اخير ويليام به استراليا و به مناطق سيلزده کوئينزلند هم باز بحث درگرفته و در واقع در تمام سطوح رسانه‌ای از روزنامه‌ها تا مجلات مد و تا نشريه‌های سياسی همه شروع کرده‌اند به نظر دادن درباره‌ی تمام جنبه‌هايی که به کارشان مربوط است. در اين بين جمهوریخواهان هم هستند که يکی از معروف‌ترين‌های‌شان مثل باب کار (Bob Carr) رکورددار سال‌های سروزيری در استرالياست که به مدت 10 سال سروزير ايالت نيوساوث ولز که شهر سيدنی مرکز آن است بود. ديشب باب کار در يک برنامه زنده تلويزيونی در شبکه سراسری استراليا درباره مخالفتش با تعميم سلطنت ملکه بر استراليا حرف می‌زد. خلاصه همه دارند اظهار نظر می‌کنند منتها با همه اين‌ها تقريبن همه‌ی آدم‌هايی که در رسانه‌ها می‌نويسند يا حرف‌شان را می‌زنند در يک نکته حرف‌شان يکی‌ست. اين که بلاخره موضوع شادی را بايد از حساب سياست جدا کرد. البته يک کمی که اينترنت استراليا را ببينيد خيلی‌ها هم هستند که تمام خاندان ملکه را پيچيده‌اند به همديگر و درباره‌ی خرج و مخارج مراسم عروسی هم کم نگذاشته‌اند با اين همه مواظبند که نوشته‌های‌شان به موضوع شادی ناشی از مراسم که می‌رسد تند نرود و جا بگذارد برای کسانی که می‌خواهند از اين فرصت استفاده کنند و شادی کنند. بلاخره موضوع شخصی‌ست.

برای يک گروهی از مردم، که يکی‌شان هم من هستم، دو جنبه از موضوع وجود دارد که ممکن است با هم قاطی بشود و اگر زورمان برسد دستکم خوب است قاطی نشود.

بخش اول اين است که وقتی از جهان سوم با اوضاع فلاکت‌بار آن به باقی دنيا نگاه می‌کنی متوجه می‌شوی درست همان وقتی که دو ساعت توی صف نان و برنج کوپنی ايستاده‌ای يک عده آدم مشابه خودت در يک طرف ديگر دنيا رفته‌اند توی فروشگاه محل سبدشان را پر کرده‌اند و برگشته‌اند خانه و حالا دارند می‌روند سينما يا می‌روند يک جايی برقصند يا هزار جور تفريح ديگر. خوب اين هم يک جور گرفتاری‌ست. منتها برای اين که خيال‌تان را راحت کنم اين را هم اضافه می‌کنم که من همين گرفتاری را توی خود ايران داشتم و لازم نيست با جای ديگری از دنيا مقايسه‌اش کنيم. توی همين وبلاگ هم ماجرا را نوشته‌ام.

خلاصه‌اش اين است که توی دوران جنگ ما اهواز بوديم و جايی هم نداشتيم برويم جز بيابان‌های اطراف. شهر هم زير توپ و خمپاره بود برای يک کار اداری پدرم آمدم تهران. هنوز هم ديپلم نگرفته بودم. به تهران که رسيدم رفتم خانه يکی از دوستان‌مان که يک پسر همسن من داشتند. شب که شد پسرشان گفت لباس بپوش برويم ميهمانی تولد. من مثل برق گرفته‌ها شدم چون فکر می‌کردم اصولن بعد از جنگ هيچ جای عالم ديگر جشن برای هيچ چيزی نمی‌گيرند. منتها معلوم شد زندگی در تهران برقرار بوده و تصور ما بيابان نشين‌های دوران جنگ کاملن بی‌جا بوده. من نرفتم ميهمانی چون درگير تفاوت‌ها بودم منتها مردم تهران و باقی جاها هم تقصيری نداشتند که می‌رفتند ميهمانی و لباس مرتب می‌پوشيدند. اين اوضاع را می‌توانيد توی فيلم "ارتفاع پست" ببينيد که يک آدمی از زور اين تفاوت‌ها می‌رود هواپيما می‌دزدد که برود يک جايی زندگی کند.

خوب شادی کردن آدم‌ها در کشورهای ديگر برای ما که سی سال است برای‌مان روضه‌خوانی می‌کنند و قبل از آن هم شاه مملکت با ساواکش پدر همه را درآورده بود معنی‌اش اين است که باور نمی‌کنيم بلاخره اين دم و دستگاه فقاهت و سلطنت ممکن است در شادی‌شان هم بشود شريک شد. يکی‌شان اصلن شادی سرش نمی‌شود و چسبيده است به همه‌ی مردگان عالم به زور چادر سر زن‌ها می‌کند يکی ديگرشان هم شادی‌اش به گلباران کردن مجسمه‌اش است و چسبيده است به تغيیر تاريخ و با زور چادر از سر مردم برداشتن. خوب ما مردم هم بلاخره شادی‌مان توی پستوی خانه‌مان است. اگر اين شادی خاندان سلطنتی بريتانيا با همه خرجی که می‌کنند برای مردم‌شان سود توريستی هم دارد اوضاع ما هميشه آج از تو بوده و خرج ديگران را هم داده‌اند که بيايند شادی کنند. مراسم 22 بهمن اينطرفی‌اش، مراسم 2500 ساله هم آنطرفی‌اش. حالا آتش‌تان تند است از يکی دفاع می‌کنيد به يکی بد و بيراه می‌گويید به خودتان مربوط است منتها به نظر من اشکال هر دوتای‌شان به اندازه همديگر است.

اين يک طرف داستان، آن طرف ديگرش هم که گفتم برای يک گروهی ممکن است قاطی بشود اين است که ما نياز داريم يک چيزهايی را توی دنيا ياد بگيريم. هزاران دکتر و مهندس و دانشمند هم داشته باشيم باز هم بايد چشم‌مان را باز کنيم و دنيا را ببينيم. يکی از ديدنی‌های دنيا هم همين است که چطوری می‌شود يک مراسمی را از اول تا آخرش درست برگزار کرد. بابا بوکسور تيم ملی را فرستاده‌اند روی رينگ مسابقات المپيک بعد يادشان رفته دستکش بوکسش را از هتل بياورند. تيم تيراندازی را دقيقه نود فرستاده‌اند مسابقات جهانی بعد از بس که دير رفته‌اند اسلحه‌شان را توی دوبی گرفته‌اند آنوقت اين‌ها با اسلحه قرضی مسابقه داده‌اند. احمدی‌نژاد آمد کپنهاگ برای کنفرانس جهانی تغيير اقليم بعد مترجمش اول نشست کنار دستش بعد يکی از گروه‌شان اشاره کرد که برو بايست، رفت ايستاد جلوی ميکروفن، بعد دوباره بهش گفتند برو بشين، دوباره رفت نشست دو تا صندلی دورتر از احمدی‌نژاد، بعد ميکروفن نداشت. گفتند برو نزديک ميکروفن، رفت ميکروفن مربوط به مجری برنامه را آورد. اصلن يک وضع مسخره‌ای شده بود. کسی برای من تعريف نکرده اين را، ده متر باهاشان فاصله داشتم و خودم داشتم می‌ديدم. مأموران‌شان هم ده تا عکس ازم گرفتند همين حالا هم که لابد مأمور فيلتر کردن دارد اين‌ها را می‌خواند می‌تواند پرس و جو کند ببيند راست می‌گويم يا نه.

فکر نکنيد فقط مربوط به احمدی‌نژاد و بعد از انقلاب است. قبل از انقلاب هم فت و فراوان از اين خبرها بود. رئيس فدراسيون شنای دوران شاه به مناسبت برنده شدن تيم ملی واترپلو جلوی انظار مردم رفت با کت و شلوار و کراوات از سکوی ده متری استخر مجموعه آريامهر سابق (آزادی فعلی) پريد توی آب. اين را هم من با چشم خودم ديدم عکس‌ها و خاطراتش هم الان توی اينترنت هست. خوب بلاخره ما بايد با همه يال و کوپال تاريخی‌مان يک چيزهايی را هم ياد بگيريم. همين مراسم خاکسپاری سای بابا در هند را ببينيد و مقايسه‌اش کنيد با وضعيت خودمان.

اين که چرا بايد نشست پای تلويزيون و اين مراسم را ديد برای اين است که آدم ببيند بلاخره خلايق همه‌شان روی صندلی نشسته‌اند و لذت بردن از زندگی و رنگ و موسيقی و هنر خلاق چهار تا آدم ديگر در طراحی لباس و کلاه ولو که برای عروسی يک آدمی باشد که بابايش گند زده است به همه‌ی خاندانش باز هم ارزش ديدن دارد چون اين کارها را مريخی‌ها انجام نداده‌اند. اين‌هايی که چنين مراسمی را برگزار کرده‌اند آدم‌هايی از جنس باقی مردم هستند که توی يک کاری تبحر پيدا کرده‌اند و همان کار را بخوبی انجام می‌دهند. از قضا چيزهای زيادی هست که ما بايد ببينيم و ياد بگيريم که همين نظم و شادی از مهمترين‌های‌شان هستند.

نظرات

پست‌های پرطرفدار