در قاب عکس استراليايی: ... من ادامه نميدم

در دو روز گذشته به اندازه يک کتاب دویست صفحه‌ای حرف زده‌ام. نه با يک جمعيت، فقط با يک نفر. داستان از اين قرار است که هفته گذشته باخبر شديم که يک خانم دکتر تايلندی که استاد ژنتيک در يکی از دانشگاه‌های تايلند است قرار است برای دو هفته بيايد آزمايشگاه ما و يک کار تازه‌ای را شروع کند که اولين قدم اين کار توی آزمايشگاه ما انجام می‌شود و بعد اگر اين قدم خوب بود آنوقت دانشگاه ايشان و دانشگاه کوئينزلند با هم توافق نامه امضاء می‌کنند که دنباله کار را بگيرند. نکته مهم اين است که ايشان دوازده سال پيش از همين دانشگاه و همين آزمايشگاه فارغ‌التحصيل شده بوده و اين دليلی خوبی‌ست که برگردد و با دانشگاه قبلی‌اش يک کار تحقيقاتی را شروع کند. منتها اين‌ها همه مربوطند به قسمت جلب سياحان داستان. بخش بعدی داستان که خيلی مهيج است اين است که ايشان سه روز قبل از آمدنش خبر داده بوده که من دارم می‌آيم و يک جوری که انگار با چتر نجات قرار است از هواپيما بپرد پايین همه را سراسيمه کرده که حالا کجا برای ايشان جای خواب پيدا کنيم. هر چه گشته‌اند هتل پيدا نشده چون آمدن خانم دکتر صاف وسط تعطيلات طولانی استراليا بوده و توی حياط هتل‌ها هم جا پيدا نشده. نتيجه اين که يکی از استادهای يک دانشکده ديگر خبر داده که من و خانواده‌ام داريم می‌رويم مسافرت و اگر ايشان حاضر است در مدتی که در استرالياست به گربه ما غذا بدهد حاضريم محل سکونت اين مدتش را فراهم کنيم. کسی که با چتر از هواپيما می‌پرد پايین در اين شرايط تعطيلات به گربه که هيچ به فيل هم حاضر است غذا بدهد. ديروز که من وارد آزمايشگاه شدم ديدم يک خانم لاغر کوچولویی دارد با وسایل روی ميز من ور می‌رود. تا چشم‌مان به همديگر افتاد گفت تو هامی هستی؟ گفتم بله. گفت من و تو قرار است دو هفته همکار باشيم. يعنی ايشان با چتر که می‌آمده پايین وسط راه نشانی داده‌اند که برو سراغ فلانی را بگير. ايشان انگليسی حرف زدن‌شان خيلی فجيع است و با يک مکافاتی حرف می‌زنيم. روی چه چيزی قرار است کار کنيم عبارت است از این که ديروز يک حشره نسبتن بزرگ آورده بود که اسمش Lethocerus است و می‌خواهد ببيند دستگاه عصبی‌اش چه شکلی‌ست و به دنبال دو تا غده توی سر حشره بود. من ديروز خيلی کار داشتم و نشد ترتيب حشره را بدهیم ولی امروز کار شروع شد. گفتم چرا می‌خواهی روی اين حشره کار کنی؟

زن: برای اين که توی تايلند از اين‌ها زياد داريم.

مرد: تا ديروز اين حشره رو نديده بودم. خيلی بزرگه.

زن: ها ها ها ها ... خيلی خوشمزه‌س.

من: يعنی چی خيلی خوشمزه‌س؟

زن: ما اينو می‌خوريم. بوی خيلی خوبی داره.

من: آها ... می‌پزينش؟

زن: آره میندازيمش توی روغن بعد پوستش رو می‌کنيم و می‌خوريمش. ولی اگه دوست داری می‌تونی خام هم بخوريش با سبزيجات.

من: حالا چرا اينو انتخاب کردی که کار کنی؟

زن: خوب می‌خوايم بدونيم اون بوی خوبی که ميده مال چيه. ظاهرن يکی دو تا غده توی سرش هست که همون‌ها بوی خوب درست می‌کنن. حالا که می‌خوريمش يک کمی هم درباره‌ش تحقيق کنيم.

من: به نظرم غذاهای شرق آسيا خيلی تنوع زيادی دارن. من توی مالزی هم زياد از اين حشره‌های خوردنی توی دکه‌ها ديدم.

زن: اونجا جمعيت زياده و مردم بلاخره يک راه‌هايی برای سير کردن خودشون پيدا می‌کنن. اين حشره يکی از غذاهای خيلی معروف اونجاست که کنار رودخانه‌ها پيدا ميشه. شايد بشه پرورشش داد.

من: لابد دولت هم بدش نمياد يک راه جديدی برای سير کردن مردم پيدا کنه.

زن: آره دولت هميشه دوست داره يک خدمتی به پادشاه بکنه.

من: متوجه نشدم.

زن: گفتم دولت برای خوشحالی پادشاه اگه بفهمه میشه اين حشره رو پرورش داد حتمن کمک می‌کنه.

من: مگه پادشاه اين حشره رو دوست داره؟

زن: نمی‌دونم. شايد دوست داشته باشه.

من: پس چه ربطی به پادشاه داره؟

زن: خوب پادشاه می‌خواد به مردم کمک کنه. اين حشره می‌تونه مردم رو سير کنه و دولت برای اين که پادشاه در اين کار موفق بشه کمک می‌کنه.

من: چه جالب.

زن: چی چه جالب؟

من: من فکر می‌کردم پادشاه تايلند تشريفاتيه.

زن: ... من ديگه ادامه نمی‌دم.

من: چيو ادامه نمی‌دی؟

زن: درباره پادشاه.

من: مگه چی شده درباره پادشاه؟

زن: تو گفتی پادشاه تشريفاتيه.

من: من گفتم فکر کردم تشريفاتيه.

زن: اصلن نبايد اينطور فکر کنی. نبايد اينطور حرف بزنی. اون پادشاهه.

من: خوب مگه چی ميشه آدم فکر کنه پادشاه تشريفاتيه يا جديه. این همه پادشاه تشریفاتی توی دنيا هست.

زن: نه اونا با پادشاه تايلند فرق دارن.

من: خوب حالا من که متوجه تفاوت‌شون نميشم ولی اگه برای تو مهمه من مشکلی ندارم.

زن: ببين ما اينطوری درباره پادشاه حرف نمی‌زنیم. اگه اينطوری بگيم می‌ريم زندان.

من: آها. ولی حالا اينجا توی استراليا که خبری نيست.

زن: ببين من توی استراليا هم بايد خيلی خوب درباره پادشاه فکر کنم.

من: حالا واقعن پادشاه رو دوست داری يا می‌ترسی ازش؟

زن: نمی‌تونم جواب بدم.

من: فقط به پادشاه نمی‌تونی اينطوری فکر کنی يا به خانواده‌ش هم نمی‌تونی؟

زن: به خانواده پادشاه احترام میذارم.

من: يعنی همسرش و بچه‌هاش هم مثل خود پادشاه هستن که نبايد يک جور ديگه‌ای نميشه درباره‌شون فکر کرد؟

زن: پادشاه فقط يک پسر داره که حالا خيلی خوب نیست ولی اون هم پادشاه میشه و بعدن بايد مثل پادشاه درباره‌ش فکر کرد.

من: می‌فهمم. به هر حال خيلی ظاهرن موضوع با چيزی که فکر می‌کردم متفاوته.

زن: اگه اومدی تايلند يادت باشه پادشاه خيلی مهمه و بايد خيلی خوب فکر کنی درباره‌ش.

من: ... حتمن يادم هست منتها اين دو هفته‌ای که استراليا هستی يک استراحتی به خودت بده.

زن: استراحت چی؟

من: درباره پادشاه يک کمی استراحت به خودت بده ... هر جوری می‌خوای فکر کن بهش.

زن: ... من ادامه نمی‌دم ... بايد برم برای گربه غذا بخرم.

من: ...

نظرات

پست‌های پرطرفدار