چاه‌های مشابه

سلام عزیزترین! ... نازنین! ... مهربانم! ... عزیز مهربان! ... من برای همراهی تو تا دم مرگ پیمان بسته‌ام و این پیمان تا ابد ناگسستنی است چون خدای عشق این گونه برایمان تقدیر کرده است.

اين خطاب‌ها تنها مربوط به يکی از نامه‌های فخرالسادات محتشمی‌پور به همسرش مصطفی تاج‌زاده هستند. سيلی از عباراتی که به قول شاملو در سی سال گذشته دهان مردم را برای گفتن‌شان بو می‌کنند از اين نامه‌ها بيرون می‌ريزند آن هم از نامه‌ای که شروعش "به نام آفريننده عشق" است. بعيد می‌دانم کسی در لطافت اين خطاب‌ها شک داشته باشد.

تاج‌زاده در پاسخ خطاب به همسرش می‌نويسد "فخری عزیز و فداکارم!" و نامه را با اين تمام می‌کند که:

زان که جز تیغ غمت نیست کسی دمسازم

گر به هر موی سری بر تن حافظ باشد ...

به نظرم اگر جامعه ايرانی را از منظر ساختار اجتماعی نگاه کنيم و زندگی اهل سياست را الگويی برای مردم فرض کنيم آنوقت به ناکارآمدی بازيگران دنيای سياست در تآثيرگذاری بر جامعه پی می‌بريم. بهترين نمونه همين مقايسه نامه‌های فخرالسادات محتشمی‌پور و مصطفی تاج‌زاده‌ست. وقتی نامه‌های محتشمی‌پور را می‌خوانيد به شما می‌گويند اين سياست نیست که دارد ميان "من و تو" حکم می‌کند، اين عشق است که خدای آن هم چيز ديگری‌ست که آنچه را تقدیر می‌کند ابدی‌ست و ربطی به دنيا و مافيها ندارد. از آن عبارات "مهربانم" و "نازنين" و "عزيزترين" چيزی فراتر از نيروی سياسی و تعلقات عقيدتی به خوانندگان نامه يعنی همين ما، آدم‌های معمولی،‌ می‌رسد. و درست برعکس وقتی به "عزيز و فداکارم" می‌رسيم انگار واژه‌های عزيز و نازنين به ديوار سفت خورده‌اند. انگار زنی که نامه‌های عاشقانه‌اش را نوشته از فرط عشق يک آدمی جنون گرفته ولی آن آدم الان سرش توی کارهای مهم‌تر است با اين وجود فداکاری زن را ارج می‌گذارد اما خاطرنشان می‌کند عزيزم الان وقتش نيست!

آن ديوار سفت درست وسط نامه تاج‌زاده‌ست که نوشته: "به وجود تو افتخار می کنم که حق همسری را درباره من رعایت و ادا کردی". اين که تاج‌زاده نامه‌اش عاشقانه نيست و دست آخر اين حافظ است که دارد به جای تاج‌زاده حرف می‌زند که به هر حال رعايت شئونات اخلاقی هم شده باشد برای يک آدم معمولی جامعه ايرانی يعنی اهل سياست در ايران هنوز نرمخويی را نمی‌دانند. يعنی وقتی قرار است همين اهل سياست در مورد مثلن هنر و جزئياتش مثل سينما و نقاشی و مجسمه‌سازی و شعر تصميم بگيرند نگاه‌شان به همه چيز تبديل می‌شود به "حق همسری" و "رعايت" و يک جوری مثل حافظ لسان الغيب بودن. آن نازنينم و مهربانم و خدای عشق جای خودشان را می‌دهند به "سر سودای تو در سینه بماندی پنهان".

وقتی به اعتراض‌های بعد از انتخابات نگاه می‌کنيد و به دنبال راه‌ حل‌ها می‌گرديد می‌بينيد آن چيزی که توی اين دعواها گم شده و از قضا مهم‌ترين بخش داستان هم هست اين است که چه کسی اگر جامعه را رهبری کند بلد است با زبان زندگی با مردم حرف بزند. اين آن چيزی‌ست که جنبش سبز را تا پيدا کردن يک راه‌ حل از شتاب انداخته و، به نظر من، این اتفاق خوبی‌ست. جنبش سبز بدون رهبرانی که بتوانند با زبان زندگی با خودشان و اطرافيان‌شان حرف بزنند چيزی فراتر از وضع فعلی نخواهد بود. و از قضا همين را که مبنا می‌گيريد متوجه می‌شويد چرا سر و صدای ايرانگرايی کودتاچی‌ها و "مکتب ايران" اصولن بی‌معنی‌ست و حضرات را به جايی نمی‌رساند. مشکل جای ديگری‌ست که رهبران هر دو گروه به طور مفرط دچار آن هستند.

در هيچ بخشی از نيروهای طرفين پاسخی برای گفتمان رايج ميان مردم جامعه وجود ندارد و طبيعی‌ست که اعتراضات خيابانی حتی اگر منجر به تغيیر نظام سياسی هم بشود باز در کل ماجرای ارتباط اهل سياست و جامعه تغيیری ايجاد نمی‌کند. درست به همين دليل است که همه‌ی کسانی که خودشان را برای اعتراضات خيابانی آماده می‌کنند از خودشان می‌پرسند خدای حضرات اينطوری‌اش را هم قبول دارد که يک پسر و دختر بروند توی صف نماز جمعه کنار همديگر بايستند يا خیلی هم که دموکرات باشند ولی اين يکی رو ديگه حرفش رو نزن!

نامه‌های فخرالسادات محتشمی‌پور از اين جهت مهم‌اند که به ما می‌گويند رهبران سياسی در گروه معترضان، به زندگی که می‌رسند لسان ‌الغيب می‌شوند بنابراين در درون نيروی‌های سياسی معترض يک چيزهایی به طور جدی گرفتاری دارد و تلاش مردم برای حمايت از اين نيروهای سیاسی بدون در نظر گرفتن همين نقايص يعنی افتادن دوباره‌شان توی يک چاه مشابه.

نظرات

پست‌های پرطرفدار