زندگی زمينی بدون شاه و پيامبر
کتابها و گزارشات توسعهای اواخر دوران شاه را که میخوانيد و بعد دنبالهی طرحهای عمرانی را میگيريد تا برسيد به مثلن دوران احمدینژاد متوجه میشويد عليرغم تغيیر نظام سیاسی ايران، عمده برنامههای عمرانی همانهایی هستند که قرار بوده در زمان پيش از انقلاب اجرا بشوند. معروفترينشان عبارت است از سدسازی و آبياری تحت فشار. خوب کمآبی ايران موضوع تازهای نيست و از زمانی که تشکيلات سازمان برنامه در ايران به راه افتاد بخش عمدهای از طرحهای عمرانی با هدف تأمين آب آشاميدنی برای شهرها و آبياری مناطق کشاورزی ارائه میشد. علاوه بر اين، تغيیر ترکيب جمعيتی و جا به جايی جمعيت از مناطق کمآب به مناطق پرآب، در کنار مهاجرت از روستاها به شهرها فشار قابل توجهی به منابع آب فلات ایران وارد میکرد و ناگزیر اين بود که فکری برای تأمين آب بکنند.
تغيیر نظام سياسی ايران باعث شد همه آن طرحهای مربوط به آب برای نزديک به دو دهه ناديده گرفته بشود. يعنی هر چيزی که مربوط به برنامهريزی در دوران پيش از انقلاب بود منتسب شد به خاندان پهلوی و در نتيجه از گردونه خارج شد. نمونهی معروفش همين تشکيلات انرژی اتمیست که آن اوايل انقلاب منحل شد و بعد از دو دهه دوباره به راه افتاد. منتها يک بخشی از طرحهایی که به راه افتاد از مسير سوددهیشان خارج شده بودند و موضوع هم مربوط به شاه و انقلاب نبود بلکه از جنبه علمی مورد تردید قرار گرفته بودند. سدسازی نمونهی بارز همين فقدان سوددهی بود. خوب پس چرا اين همه سد در دوران بعد از انقلاب ساخته شد؟ جوابش در تشکيلات توسعهایست. در دوران شاه، و نه به دليل اين که شاه آدم متفکری بود بلکه به دليل اين که تا وقتی زمام امور را از دست ديگران بگيرد و خودش بتنهايی بشود همه کاره، مديران قابل قبول همان دوران اولويتهای توسعهای ايران را تشخيص داده بودند و برايش سازمان اداری تأسيس کردند. ريشههای اين تشخيص و تأسيس را میتوانيد در کتاب "تاريخ مؤسسات تمدنی جديد در ايران" نوشته حسين محبوبی اردکانی بخوانید. نکته جالب اين بود که مؤسسات مدرنتر در علوم اجتماعی هم به راه افتاد که يکیشان که به نظرم خیلی هم خوب کار کرد "موسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی" بود که احسان نراقی آن را اداره میکرد. در واقع برنامههای توسعهای با مطالعات اجتماعی همراه شده بود. البته مثل هر چيز ديگری همه کارها آتقدر ايدهآل نبودند که نشود بهشان ايراد گرفت منتها مهمترين بخش کار که به نظرم هنوز هم ارزشهايش حفظ شده عبارت بود از مطالعهی شرايط توسعهای ايران و توليد محتوا که راه توسعه يافتگی را نشان بدهد. اين توليد محتوا آنقدر قابل توجه بود که به نظرم همين باعث شد شاه شروع کند به گفتن جا و بيجای حرفهایی مثل رسيدن به دروازههای تمدن بزرگ و بعد هم همهکاره شدن توی همه چيز.
بعد از انقلاب و سپری شدن آن دو دهه فراموشی که جنگ قدرت و جنگ توی جبهه هم آن را تشديد کرده بود وقتی اهل حکومت در جمهوری اسلامی به فکر تثبيت حکومت و دولتمداری افتادند اساسن معلوم شد تئوری حکومتی ندارند. يعنی واقعيتی که الان میشود ديد اين است که حتی برای حکومت اسلامی هم که صدها سال برای استقرار آن به هر دری زده بودند تئوری نداشتند و طبيعی بود که آن حدی از برداشت تئوريک درباره حکومت که از خلال کتب دينی و سنت و روايات و مهمتر از همهشان نهج البلاغه و نامه به مالک اشتر به دست آمده بود برای اداره يک روستا هم کفایت نمیکرد، چه برسد به اداره جامعهی ايرانی که رويه زندگی شهری و روستاییاش شباهتی به جوامع صدر اسلام نداشت. طبيعی بود که منابع توسعهای دوران پيش از خودشان، حتی اگر قديمی هم باشند باز هم بهتر از نداشتنشان است. برای همين هم وقتی کار به برنامههای توسعهای افتاد راهی در جمهوری اسلامی دنبال شد که اگر نظام سياسی ايران هم تغيیر نمیکرد لاجرم در بعضی اجزای آن برنامهها بايد تجديد نظر میکردند. در جمهوری اسلامی که اساسن برنامهای وجود نداشت طبيعی بود که تجديد نظر کردن معنیاش دست نگه داشتن يا اجرا نکردن برنامه بود. گاهی که فکر میکنم میبينم آن شعارهای دوران رفسنجانی که همهی حاکميت يک صدا میگفتند مخالفت با دولت هاشمی مخالفت با پيامبر است برای اين بود که واقعن برنامهای جز همان چيزی که از پيش از انقلاب مانده بود وجود نداشت و مخالفت با آن هم معنیاش فروپاشی جامعه بود. اين موضوع را که در بخشهای ديگر نظام سياسی جمهوری اسلامی دنبال میکنيد به نمونههای مشابه فراوان میرسيد. مثلن توسعهی قضايی هم هنوز به جايی نرسيده چون تئوریپرداز برای اين کار وجود ندارد. جالبترين نمونه مربوط است به دوران تصدی محمد يزدی و از قضا در دوران قضاوت سعيد مرتضوی که از قوانين بسيار قديمی مثل دستگيری دزدها برای بازداشت روزنامهنگاران و تعطيلی مطبوعات استفاده میکردند. با اين همه حرفی که درباره جزا و قانون در اسلام گفته میشود و در عمل از يک قانون منسوخ استفاده میکردند نشان میدهد در جمهوری اسلامی چيزی در حوزه تئوری توسعه قضايی وجود ندارد. به نظر من، منصوب کردن صادق لاريجانی به رياست قوه قضايیه اگرچه بخشی مربوط است به نزديک کردن حاکميت به يکدست شدن، اما بخش قابل ملاحظهای از آن مربوط است به چارهانديشی برای پر کردن خلاء تئوريک در دستگاه قضا با استفاده از نيروهای جوانتر. البته اگر دم و دستگاه جمهوری اسلامی درست کار میکرد بايد رئيس دستگاه قضا را میسپردند به يک آدم مسن و تشکيلات توليد محتوا را میدادند به يک آدم جوان. منتها شاه هم از همين کارهای برعکس زياد انجام میداد.
خوب حالا جمهوری اسلامی بدون پشتوانه تئوريک دارد هر روز يک خرابی به بار میآورد. مهمترين اصل در اين حکومت پاک کردن صورت مسئلهست. از بين بردن مخالفان يعنی پاک کردن صورت مسئله. منتها يک چيزی هست که به نظر من قابل تأمل است. ما برای حکومت قابل قبول برای اکثريت جامعهمان هم هيچ تئوری نداريم. يعنی اگر اينها نباشند و به جز آزادی سياسی که همه آن را میخواهيم برای مابقی امور جامعهمان که بر مبنای همان بايد حکومت داشته باشيم هم هيچ تئوری نداريم. حتی همين آزادی سياسی هم هنوز معلوم نيست يعنی چه. اگر مطبوعاتمان آزاد باشند و بتوانند بنويسند آنوقت اگر کسی ازشان شکايت کرد به چه استنادی و تا چه حدی طرفی را که محکوم شده مجازات میکنيم؟ باز دوباره میرويم قوانين مربوط به دزدها را میآوريم يا از اصحاب صدر اسلام پايینتر نمیرويم؟
خيلی از اين سادهترهايش هم هست. برای همين هم هست که، به نظرم، مجبوريم برخلاف رويهی انقلابدوستیمان که تبديل شده به يک فرهنگ اجتماعی، تار و پود جامعه و آدمهای درگير در آن را يکی يکی جدا کنيم که مجبور نشويم همه چيز را از صفر شروع کنيم. در واقع وقتی حرف از آزادی سياسی میزنيم حرفمان توسعه سياسیست و ما برای چنين توسعهای هنوز تئوری نداريم. اين که در کشورهای پيشرفته چه میگذرد و اروپا و امريکا سنبل آزادی هستند با اين که چطور بايد به آنها برسيم دو موضوع جدا هستند. به همين نسبت هم وقتی از توسعه اقتصادی حرف میزنيم و برايش نمونهای مثل پرکاری آلمانیها يا بازده زمانی بهتر را مثال میزنيم باز هم برای چگونگی رسيدن به نمونههایمان برنامه نداريم. خوب میشود گفت در ميان آدمهای جامعه اين نياز احساس میشود که در زمانی که بشود نفس کشيد آنوقت باید نشست و برنامههای توسعهای را تدوين کرد منتها هيچکدام از اين برنامهها را نمیشود به طور انقلابی توليد يا اجرا کرد. هر انقلابی میتواند تمام محصول فکری جامعه را بیخاصيت کند و دوباره ما را ببرد به نقطه شروع. اصلاحگری راه را بر شروع از صفر میبندد و دقيقن برای همين است که حرفهای آدمهای بهانهگير را که به کمتر از انقلاب رضايت نمیدهند نبايد جدی گرفت. صريحترش اين است که اصلاح طلبان را بايد نگه داشت، ولو اين که تویشان آدمهای نچسب هم باشد، که هست. خراب نکردن خاتمی و ميرحسين و کروبی، و رفسنجانی با همه اشکالاتی که دارند ولی حالا میشود باهاشان حرف زد مهمتر از اين است که انقلابی بشويم و همه را بريزيم دور.
مشکلی که ما با اصلاح طلبها داريم بيشتر از همه مشکلیست که ما با خودمان داريم. اين خود ما هستيم که هر بار نيازمان را به قهرمان و مراد و رهبر با بالا بردن يک آدم يا يک گروه برطرف میکنيم و بعد او را با انقلاب کردن عوض میکنيم و دوباره يکی ديگر را میآوريم و ادامه میدهيم. باور قهرمان پروری را بايد جزو گرفتاریهای ضد توسعهای جامعه ايرانی محسوب کرد. مشکل بسياری از ما تنبلی فکریست که قانعمان میکند که به جای مراقبت دائمی از جامعه و دستاوردهايش، مرگ و زندگیمان را هر بار بدهيم به دست يک آدم يا يک گروه و خودمان برويم پی کارمان. ما آدمهای جامعه ايرانی تا وقتی از خواب بيدار نشويم و زندگیمان را از تاريخ شاهان و پيامبران جدا نکنيم با کوروش و شاه و خمينی و خاتمی و خامنهای و رئيس ادارهمان و ناظم مدرسه و حسن آقا خواروبار فروش به يک گرفتاری مشابه میرسيم. بیبرنامگی و مديريت ناپذيری ما گره خورده است به دنيای اسطورهها. شايد سختترين تغيیر اجتماعی در جهت توسعه در جامعه ايرانی اين باشد که باور کنيم داريم روی زمينی زندگی میکنيم که نه کوروش هخامنشی و نه محمد رسول اسلام هيچکدامشان نمیتوانند ترافيک توی خيابانهایمان را درمان کنند.
نظرات