آن که با شلوار خيس می‌گويد زنده باد امروز

از جاده اهواز که وارد خرمشهر می‌شديد اول می‌رسيديد به منطقه‌ای که محل گاراژ‌ها و مغازه‌های مکانيکی و تعويض روغنی بود. اسمش ديزل‌آباد بود. جاده منتهی می‌شد به خيابان بهارستان که يک کمی که می‌رانديد می‌رسيديد به يک پيچ کوچک که در گوشه راست آن مدرسه دخترانه ابن‌سينا و در منتهی‌اليه راست آن ميدان راه‌آهن و قبل از آن ساختمان جمعيت شير و خورشيد سرخ ايران بود. باز که خيابان اصلی را ادامه می‌داديد سمت راست‌تان منازل سازمان آب و سمت چپ منطقه بی‌سيم و منازل کارکنان پست و تلگراف و تلفن بود. يک کمی بعد سمت راست يک خيابانی بود که توی آن يک مدرسه راهنمايی بود به نام فياض و چسبيده به آن سازمان پيشاهنگی بود در تقاطع اين خيابان و خيابان بهارستان هم ساندويچ فروشی پدر دوستم بود. اين خيابان را يادتان بماند تا بگويم. سمت چپ خيابان اصلی يعنی همان بهارستان، استاديوم ورزشی خرمشهر بود و چسبيده به آن يک کوچه که خانه ما توی همان کوچه بود. بعد خيابان ادامه پيدا می‌کرد تا می‌رسيد به ميدانی به نام مقبل که دو تا تانکر بزرگ آب توی آن بود که بعد از آزاد شدن خرمشهر خیلی توی تصاوير ديده می‌شدند. سمت چپ همان ميدان دو تا کافه يا مشروب فروشی قديمی بود و کنارشان يک جایی با يک در خيلی بزرگ که بعدها متوجه شديم يک چيزی‌ست شبيه به انبار. خانه ما در ميانه راه خيابان پيشاهنگی و ميدان مقبل بود.

من از کلاس چهارم دبستان سر و کارم با سازمان پيشاهنگی افتاد و تا دوره دبيرستان که عضو دسته موزيک پيشاهنگی بودم مرتب به محل اين سازمان رفت و آمد می‌کردم. اضافه بر اين، سه سال دوره راهنمايی را هم توی همان مدرسه‌ی چسبيده به پيشاهنگی درس خواندم. درست آن طرف خيابان و روبروی هر دوی اين محل‌ها يک ديوار سرتاسری بود که چند جای آن را به ضرب کلنگ خراب کرده بودند که بشود از طريق آن‌ها وارد خيابان شد. پشت اين ديوار يک زمين باير بود که توی آن چند خانواده کولی زندگی می‌کردند. پر از بچه‌های ريز و درشت، با لباس و بی‌لباس. گاهی که عصرها بعد از تمرين دسته موزيک پيشاهنگی می‌رفتم خانه، زن‌ها و مردهای کولی را می‌ديدم که پشت وانت نشسته بودند و دست‌شان چند تا ساز بود و انگار می‌رفتند جايی آخر همان خيابان برای بزن و برقص. آخر همان خيابان می‌رسيد به جايی که آن اواخر قبل از انقلاب نوساز شده بود ولی تا پيش از آن زبان غالب مردمش عربی کوچه و بازاری بود و خانه‌هايش هم قديمی. وقتی بزن بزن‌های خلق عرب در خرمشهر شروع شد همين محل يکی از نقاط داغ شهر شده بود و می‌گفتند پاسدارهایی که از لرستان فرستاده بودند به خرمشهر توی محل رفته‌اند ولی ديگری خبری از برگشتن‌شان نشده.

انقلاب که پيروز شد و جوان‌های مسلح افتادند به آتش زدن انبارهای مشروب‌فروشی‌ها يکی از جاهايی که تا دو روز صدای شکستن شيشه توی آن می‌آمد همان انباری بود که کنار ميدان مقبل قرار داشت. تازه آن موقع بود که فهميديم اين انبار چقدر بزرگ بوده. من دبيرستانی بودم که انقلاب شد. تقريبن تمام آن مدت با بچه‌های هم‌کوچه‌ای ايستاده بوديم سر کوچه و اوضاع را نگاه می‌کرديم. گاهی فکر می‌کنم کاش دوربين عکاسی داشتم آن وقت‌ها. توی همان دو روز شيشه شکستن سه تا از مردهای محل کولی‌ها وسط آن اوضاع می‌رفتند توی انبار و گونی‌های‌شان را پر می‌کردند از شيشه‌های مشروب و کول می‌گرفتند می‌بردند توی محل‌شان خالی می‌کردند و باز برمی‌گشتند و دوباره پر می‌کردند. ظاهرن گونی‌ها را که می‌گذاشتند روی زمين که پرشان کنند از بس که زمين‌ها خيس بود گونی‌های‌شان هم خيس می‌شد چون همينطور که گونی به دوش از جلوی‌مان رد می‌شدند پشت شلوارهای‌شان از کمر به پايین خيس بود و چکه می‌کرد. ولی فقط همين نبود. از جمله آدم‌های جور و واجور يک تویوتا کارينای آبی رنگ هم آمد درست کنار کوچه‌مان توی خيابان ايستاد. يک خانم و آقا جوان توی آن نشسته بودند‌. آقا که راننده بود از ماشين آمد بيرون و بدو بدو رفت طرف همان انبار و وقتی برگشت توی دستش يک بسته آبجو بود. بسته را گذاشت صندوق عقب ماشين، نشست و گاز داد و رفتند. سر و وضع آقا و آن ماشين به اين يک جعبه آبجو نمی‌خورد ولی شد ديگر. توی اين بدو بدوهای مردهای کولی که لاينقطع ادامه داشت يکی از مردهای کوچه‌مان که معلم ورزش بود از يکی‌شان پرسيد "حالا بلاخره زنده باد کی؟". مرد کولی يک کمی من و من کرد که بلاخره بگويد شاه که مشروب را آورده يا خمينی که دروازه را باز کرده. بعد با خنده يک پايش را کوبيد به زمين گفت "زنده باد امروز".

به نظرم يکی دو هفته بعد از اين داستان بود. با دو سه تا از دوستانم توی ساندويچ فروشی پدر دوستم نشسته بودیم. يکی از مردهای کولی‌ها با يک موتورسيکلت قرمز آمد جلوی مغازه ایستاد و آمد داخل سفارش ساندویچ داد. هم رنگ موتورش يادم هست خوب خوب و هم رنگ آبی افتضاح شلوار جين نويی که پوشيده بود. اوايل انقلاب يکی از بحث‌های خنده‌دار من و دوستانم منجمله پسر همانی که ساندويچ فروشی داشت اين بود که "حالا چه وقت اسم مغازه‌تون رو ميذارين بسم‌لا رحمان رحيم؟".

آن اوايل انقلاب يک روزهايی سالن امتحانات دبیرستان‌مان "بايندر" را می‌گرفتند برای محاکمه عمال رژیم شاه. از راننده تاکسی تا تيمسار نيروی دريايی. اسم آيت‌الله اشراقی در خرمشهر معروف شده بود چون قاضی محاکمات بود. محل اعدام هم دبيرستان بازرگانی بود که درست کنار پل خرمشهر بود. ملت هم از در و ديوار بالا می‌رفتند که مراسم تیرباران را تماشا کنند. بعد هم بزن بزن‌های خلق عرب شروع شد. روز اولی که داستان خلق عرب شروع شد صبح داشتم می‌رفتم دبيرستان. وسط راه يکی ايستاده بود با چفيه روی صورتش و يک اسلحه توی دستش. گفت کجا؟ گفتم امتحان دارم می‌رم بایندر. گفت تعطيل. از بس که چفيه به صورت و اسلحه به دست زياد بود عادت کرده بوديم از اين آدم‌ها ببينيم. گفتم کی گفته تعطیله؟ گفت من گفتم. يک دری وری عربی هم گفت من هم جوابش را دادم. گفت ببين خيری من تعطيلش کردم اگر دوست داری با تير بزنمت برو بايندر اگر نمی‌خوای برو خونه. گفتم تو کی هستی؟ گفت برو تا نزدمت. ديدم چاره‌ای نيست برگشتم خانه.

اگر قرار باشد کسی را بابت وقايع و کشت و کشتارهای دوران انقلاب محاکمه کنيم بايد از خودمان شروع کنيم. آن‌هایی که تيرباران می‌کردند آدم‌های همين جامعه بودند که ممکن بود تا پيش از اين اسم ژ-3 را هم نشنيده بودند. توی خوزستان و بخصوص توی اهواز از هر کسی بپرسيد صادق آهنگران کیست می‌گويد "صادق تمپو". کی فکرش را می‌کرد که صدای صادق تمپو که با گروهش بندری می‌زدند آدم‌ها را بفرستد روی مين؟ آن‌هايی که مشروب‌فروشی‌ها را آتش می‌زدند روی ديگر سکه‌ای هستند که آنطرفش يکی با تويوتا می‌آيد جعبه آبجو را می‌برد خانه. کسی مستثنی نيست چون حالا که آب‌ها از آسياب افتاده همه دارند می‌گویند ما امام را توی ماه نديديم. کسی آمار نگرفته که چند نفر ديده بودند چند نفر خندیده بودند. ما آدم‌های جامعه ايرانی همین الان هم افتخارمان به تاريخی‌ست که تويش طلاهای به غنيمت گرفته شده از هند است. اگر حرف‌تان محاکمه کردن است داستان به ميرحسين و کروبی و اعدام‌های دهه شصت خلاصه نمی‌شود، تاريخ خودمان پر است از آدم‌های قابل محاکمه و پيش از همه‌شان خود ما مردم. همان‌هايی که تيرباران کردند، همان‌هایی که از کشور ديگری نيامده بودند. کی حاضر است سنگ اول را بزند؟ لابد همانی که بلندتر داد می‌زند که صدای ديگران شنيده نشود. لابد همانی که می‌تواند با شلوار خیس هر بار پايش را بکوبد زمين و بگويد "زنده باد امروز".

نظرات

پست‌های پرطرفدار