جامعه، از اين رو به آن رو

داستان کشته شدن ببر سيبری و شيرهای باغ‌ وحش تهران در کنار اعدام‌ها و زندانی کردن‌های اينروزها می‌تواند فلسفه زندگی آدم‌ها را تغيیر بدهد. چه چيزی توی يک جامعه تغيیر کرده که خبر کشته شدن حيوانات به اندازه آدم‌ها مهم است؟

اواخر مهرماه سال 64 که از سربازی‌ام تمام شد به ضرب و زور آشنابازی گذرنامه گرفتم که بروم خارج از ايران. آن سال‌ها بخاطر اوضاع جنگی گذرنامه صادر نمی‌کردند يا اگر صادر می‌کردند بايد از هفت خوان رستم رد می‌شديد. سربازی من توی ژاندارمری بود و توی همان دوران سربازی چند تايی از همدوره‌ای‌هايم در شهرهای ديگر از ترس اين که نکند گذرنامه که هيچ، مرزها را هم بکلی ببندند درست بعد از تمام شدن ساعت نگهبانی‌شان قاچاقی از ايران خارج شدند. خوب خانواده من جنگزده بودند و عليرغم گذرنامه داشتن هر جوری حساب کردم که بروم می‌ديدم دائم بايد توی فکرشان باشم که حالا از ترس توپ و موشک مثل باقی خوزستانی‌ها توی کدام بيابان آواره‌اند. ديدم اصلن نمی‌شود بروم و نرفتم. فکر کردم کنکور امتحان بدهم. اگر رشته‌ای قبول شدم که می‌خواستم ادامه می‌دهم، اگر نه به اندازه کافی بهانه دارم که بيرون از ايران- کجايش معلوم نبود- بچسبم به درس خواندن.

همان روزی که جنگ شد من بايد فردايش می‌رفتم سر کلاس چهارم دبيرستان. که نرفتم چون از دو سه روز بعد تا شش ماه آينده‌اش را زير چادر زندگی کرديم. دست آخر هم اعلام کردند که اگر می‌خواهيد ديپلم بگيريد می‌توانيد برويد متفرقه امتحان بدهيد، توی شهر شوشتر. بنابراين سال 60 که شد و بعد از 22 بار رفت و آمد به شوشتر بلاخره ديپلم گرفتم. اصولن امتحان معرفی و اين کارهايی که چهارم دبيرستانی‌ها دارند به دل من ماند که ماند. خلاصه که با آن اوضاع جنگی و بعد هم سربازی وقتی بهمن 64 شروع کردم به درس خواندن برای کنکور تقريبن هيچ چيزی يادم نبود. بنابراين همه چيز از نو تا رسيدم به کنکور که در اهواز برگزار شد. قبل از انقلاب پدر من رئيس تربيت بدنی خرمشهر بود که بعد پاکسازی‌اش کردند و چند سالی هم همزمان با جنگ دچار وضعيت اقتصادی ناشی از پاکسازی بوديم. از ترس اين که نکند توی گزينش کنکور هم رد بشوم با يک تپه ريش رفتم عکس گرفتم برای مدارک کنکور.

باز داستان تمام نشد. کنکور سال 65 با يک اشکال سراسری در مدارک و نمرات روبرو شد و اين درست همان سالی بود که آموزش پزشکی را از وزارت علوم داده بودند به وزارت بهداشت و درمان. دو بار برای همه‌مان ريز نمرات فرستادند، با تفاوت خيلی زياد در رتبه‌ها. رتبه من خوب بود بنابراين اين شهر و آن شهر برای پزشکی و دندانپزشکی نوشتم. چند وقت بعد هم صاحب يک پارچه‌فروشی که مادرم از آنجا خريد می‌کردم خبر داد که يک بابايی از وزارت بهداشت آمده بوده و درباره من و خانواده‌ام پرس و جو می‌کرده. باز دردسر. نتايج کنکور سال 65 را سه بار اعلام کردند. شهريور، آبان و دی. اسم من در نتايج دی‌ماه بود. برای چه رشته‌ای؟ جانورشناسی دانشگاه شهيد بهشتی. يعنی من آنقدری که در دوران انقلاب و جنگ و سربازی کشته و زخمی و عليل ديده بودم يا توی بيمارستان‌های دوران جنگ به عنوان عصا و برانکاربر آدم اينطرف و آنطرف برده بودم که فکر می‌کردم بلاخره شايد با پزشک شدن بتوانم يک کمی خودم را آرام کنم. حالا بروم جانورشناسی بخوانم که چه کار کنم؟ هيچ تعريفی برای اين رشته نبود که دستکم بفهمم يعنی حالا چه سودی برای جايی يا کسی دارد. يعنی دامپروری هم باز يک تعريفی دارد ولی جانورشناسی آنهم توی يک جامعه انقلابی و برای يک آدمی که بابايش را بيکار کرده‌اند و گرفتاری مالی دارند و حالا همه‌شان هم جنگزده‌اند و کلی دوست و آشنا و رفيق و فاميل‌شان را توی بمباران از دست داده‌اند اصلن يعنی چی؟

بلند شديم رفتيم تهران که ببينيم اين رشته اصلن از کجا سردرآورده توی زندگی من. يک جمعيتی شبيه به من دور سازمان سنجش جمع شده بوديم و اينطرف و آنطرف می‌رفتيم که يک جوابی بگيريم. بلاخره به من گفتند که به خاطر وضعيت مدارک کنکور تو و هفت نفر ديگر را فرستاده‌ايم برويد زيست‌شناسی بخوانيد تا بعد بفرستيم‌تان سر رشته‌هایی که خودتان انتخاب کرده بوديد. با هزار دلخوری رفتيم. از آن هشت نفر سه تای‌شان رفتند دانشکده‌های پزشکی و پنج تای ديگر ماندند که ماندند. همان سال هم موشک باران تهران شروع شد و باز من افتادم توی شرايط جنگی که نمی‌توانستم از زور نگرانی برای خانواده‌ام دل بکنم و بروم از ايران. فکر کردم به تهران که رسيده لابد بدتر از اين چيزی می‌شود که توی خوزستان ديده بوديم. اين يک طرف، از آن طرف هم هر کسی می‌پرسيد حالا اين رشته‌ای که می‌خوانی يعنی چی نمی‌دانستم چه جوابی بدهم. توی خانواده و فاميل‌مان هم اصلن سابقه‌ای از نگهداری حيوانات خانگی نبود که باز يک کمی آشنايی بهم زده باشم، فقط يکی از عموهايم قبل از انقلاب يک مدتی يک غزال توی حياط خانه‌اش داشت که از بس که مايه عذاب و دردسر بود اصولن يا خانه‌شان نمی‌رفتيم يا اگر می‌رفتيم تمام مدت بايد حواس‌مان بود که غزال مورد نظر دور و برمان نباشد.

خلاصه که جانورشناسی شروع شد با واحدهای من درآوردی. ظاهرن خود وزارت علوم هم نمی‌دانست با اين رشته چه کار کند. چه‌ها که نخواندم، فيزيک الکتريسيته و مکانيک هر کدام 4 واحد با دانشجويان فيزيک. رياضی 1 و 2 هر کدام 4 واحد با دانشجويان رياضی. شيمی 1 و 2 و آلی و بيوشيمی هر کدام 4 واحد با دانشجويان شيمی. فيزيولوژی 1 و 2 هر کدام 4 واحد با دانشجويان دانشکده پزشکی. بافت‌شناسی، آناتومی، جنين‌شناسی، ميکربشناسی، انگل‌شناسی، ويروس‌شناسی، گياهشناسی 1 و 2، مديريت رودخانه‌ها، آمار زيستی، پرتوشناسی. يعنی هر چيزی که فکرش را بکنيد يا نکنيد.

نتيجه‌اش اين شد که اولن هنوز که هنوز است فيزيک و شيمی و رياضی من خيلی خيلی خوب است و دوم اين که هر چقدر که دلتان بخواهد از ته و توی همه رشته‌های علوم پايه سردرمی‌آورم و سوم را بعد می‌نويسم. تقريبن همه‌ی کسانی که توی آن دوره‌ بودند همين وضعيت را داشتند. ولی برای من که اوضاع جنگزدگی را هم داشتم اصولن خنده‌دار شده بود. آن‌هايی که توی شهرهای غيرجنگی زندگی می‌کردند بلاخره زندگی‌شان آرام‌تر بود و برای‌شان آنقدر عجيب نبود که به اسم گردش بروند توی طبيعت و بلاخره چهار تا حيوان ببينند و اين همه تازگی نداشته باشد که توی زيست‌شناسی هم بروند جانورشناسی‌اش را انتخاب کنند. برای من مثل اين بود که رفته باشم يک سياره ديگر. برای همين هم تا بيايم برای کسی از دور و اطرافيانم شرح بدهم که حالا اين رشته‌ای که می‌خوانم يعنی چه داستانش تبديل می‌شد به يک دوره زيست‌شناسی تعريف کردن. رياضی و فيزيک و شيمی هم کمک می‌کرد که توضيحاتم خوب از آب دربيايند منتها باز خود اين داستان که با اين رشته می‌خواهی چه کار کنی و اصلن خودت چه کاره‌ی روزگار می‌شوی بی‌جواب می‌ماند. من فکر نمی‌کنم تا آخر عمرم سخت‌تر از اين را تجربه کرده باشم که توی خوزستان جنگزده از من می‌پرسيدند حالا جانورشناسی يعنی چه کار کنی توی خوزستان و من نمی‌دانستم بگويم چی؟ خوب اوضاع جنگی جايی برای اين فکرها باقی نمی‌گذاشت و دستکم برای من تعجبی نداشت. شايد اگر جنگ نبود يا من بيخيال‌تر بودم که حالا خانواده‌ام بلاخره يک کاری می‌کنند شرايط ديگری داشتم منتها هيچکدام شامل حال من نمی‌شد.

پدرم هميشه آدم مثبتی بوده، به حدی که گاهی لج آدم را درمی‌آورد. من اين مثبت بودن را هميشه گرامی نگه داشته‌ام. در ضمن ورزش کردن هم توی خانواده ما از نماز خواندن واجب‌تر است و سر و کار داشتن با جامعه ورزشی هم باعث می‌شود روابط عمومی آدم خوب باشد. خوب ظاهرن هر سه اين‌ها موثر بودند. آن نتيجه سوم که گفتم می‌نويسم اين شد که کلی آدم‌های اين رشته و آن رشته دانشگاهی را شناختم. سال دوم دانشگاه يک برنامه‌ای توی راديو پخش می‌شد به اسم "جهان دانش". يک روزی گفتم بروم محل راديو که ميدان ارک بود ببينم چطوری می‌شود توی راديو کار کرد. يک روز چهارشنبه‌ای رفتم جلوی در راديو و به يکی از نگهبان‌ها گفتم من دانشجو هستم و خيلی دوست دارم توی برنامه‌های علمی راديو کار کنم چطوری می‌شود باخبر شد اينجا کار هست يا نه؟ گفت انگار تهرانی نيستی، کجايی هستی؟ گفتم خوزستانی‌ام. يک کمی خنديد که همينطوری سرت را انداختی پايین آمدی راديو کار کنی؟ گفتم خوب من کسی را نمی‌شناختم ديدم خودم بيايم. به نظرم خيلی حال و روز آنروزش خوب بود چون تلفن را برداشت و زنگ زد به يک کسی و بعد به من گفت برو آن ساختمان روبرويی و سراغ فلان شخص را بگير. رفتم دفتر همان آدم را پيدا کردم. در زدم رفتم داخل. به نظرم آمد آماده‌اند برای خنده. بعدها که همه‌ی آن آدم‌ها دوستان نزديکم شدند گفتند واقعن همينطور بوده چون آن نگهبان دم در بعد از اين که راهی‌ام کرد که بروم ساختمان روبرو دوباره زنگ زده بوده که يکی آمده از شهرستان و اين برای خنده‌ آخر هفته.

يک کمی پرس و جو و چه کاره‌ای و خوزستان چه خبر و داشتند می‌رفتند که پسرخاله بشويم که مثلن تو هم ولک هستی، گفتم خوزستان بوديد تا به حال؟ يکی‌شان گفت من گزارشگر هستم و سه روز پيش از منطقه جنگی آمدم. گفتم خانواده من هنوز آنجا هستند، خودم هم يک رشته‌ای دارم می‌خوانم که به درد آنجا نمی‌خورد ولی احتمالن به درد برنامه شما بخورد. اگر به دردتان می‌خورد که خيلی هم خوب اگر نه، که خداحافظ. ظاهرن اثر کرد چون يک متن خبر انگليسی دادند و گفتند ترجمه‌اش کن و بعد برای راديو بنويسش. من هم آنقدری که توانستم نوشتم و متن را دادم بهشان. گفتند شما تشريف داشته باشيد بيرون از اتاق تا خبرتان کنيم. رفتم بيرون و يک کمی پرسه زدم توی محوطه راديو و يک ربع بعد ديدم يکی آمد گفت بيا. داخل که رفتم يکی‌شان گفت چقدر وقت داری هر هفته؟ گفتم دو روز. گفت شنبه بيا که بگويیم چه کار کنی و اسمت را می‌دهيم دم در راديو که برای داخل آمدن مشکل نداشته باشی. رسانه و روزنامه‌نگاری علمی در زندگی من از همان روز شروع شد.

خبر مرگ ببر سيبری و شيرهای باغ وحش تهران، برای من مثل دوره کردن زندگی حرفه‌ای‌ام شده، مثل از اين رو به آن رو شدن جامعه. 

نظرات

‏ناشناس گفت…
salam
kash az foogh lisans ham mineveshti , bayad kheli jaleb bashe
...
‏منصوره گفت…
سلام.
مثل همیشه شما صبور وموفق بودید ولی من خراب کردم.استادم گفت بااینکه خیلی خوب مطلب جمع کردی ولی نوشتهات خوب نیست.فکر کنم باید از اول شروع کنم
‏منصوره گفت…
کلا نا امید شدم.حالم بده
alireza گفت…
مرور فوق صوت بود
بیست و پنح سال در یک صفحه
یادم میاد یه روز تو دانشکده روی نیمکت فلزی پشت حیوون های تاکسیدرمی شده نشسته بودیم و شما داشتی یک چیزایی در مورد زنتیک مندلی مینوشتی
نصف صفحه نوشتی زیرش خط کشیدی و نوشتی "موزیک" گفتم ژنتیک رو فهمیدم، خط رو هم فهمیدم، ارتباط با موزیک رو نفهمیدم!
که شما توضیح دادی برای برنامه دانش مینویسی!
چند وقت پیش برای ارائه یک سمینار و مصاحبه رفتم اونجا
خیلی غم انگیز بود. آدم وقت میره اونجا متوجه گذشت زمان میشه

پست‌های پرطرفدار